,,

مصطفی تاس انداخت. نگاهِ گردی‌های کوچک روی تاس‌ها کرد. سیگار را گذاشت بین لب‌هاش؛ «سه و پنج»

آن مرد در باران آمد

آن مرد در باران آمد

مصطفی پک محکمی زد به سیگار. گونه‌هاش فرو رفت

موسی چای را ریخت روی قندِ درشتِ توی دهانش. گفت؛ «ببند در رو حسن یخ زدیم.» و تا خواست لب و لوچهاش را جمع کند، چای شیرین ریخت روی ریش جو گندمی چند روز نتراشیدهاش. دست کشید رو نوچ ریشها و بقیهی چای را هورت کشید. دید حسن در را بست و با سه کیسه قند تو بغل، دوید پشت دخل پیش کربلایی جواد. گفت؛ «حالا کارخونه سیمانم که میخواست بره مثلا چه کاری بهش میدادن؟»

مصطفی تاس انداخت. نگاهِ گردیهای کوچک روی تاسها کرد. سیگار را گذاشت بین لبهاش؛ «سه و پنج» پک زد: «چقدر گفتم بهش، زبونم مو درآورد.» موسی گفت؛«حمالی، حمالیه. چه سر ساختمون، چه کارخونه سیمان.»

حسن گفت؛ «چای رو گفتن فردا بیا ببر.» کربلایی سر از ماشین حساب برداشت. نگاهِ قندها کرد که هنوز مثل بچه توی بغل حسن بود. «برو بذارشون پشت سماور.» نگاه ماشین حساب کرد.«قندونا رم پر کن.»

موسی لیوان چای را که هنوز بخار ازش بلند میشد، گذاشت روی میز کنار تخته نرد و منتظر ماند مصطفی سه و پنجش را حرکت دهد. «الان پسر ممی  تو کارخونهی سیمانه. هرجا میره میگه من آدم دولتم. حالا من که میدونم اونجا مستراح میشوره.»

مصطفی خاکستر سیگار را تکاند توی زیر سیگاری. «اصلا خود مهندس بهش گفته بود اگه فوقدیپلم داشتی الان ور دست خودم کار میکردی، صدات میزدن مهندس، صدات میزدن آقا. و شمارد:«یک، دو، سه،چهار....» و مهره را هشت خانه جلو برد.

موسی نگاه مهرهی سیاه مصطفی کرد و لبش کش آمد. دو تا مهرهی تک داشت که میتوانست یکیشان را نجات دهد و نداده بود. سر از تخته برنداشت. «یک و دو بیارم کارت ساختهست.» تاس را توی مچ بستهاش لرزاند. «حسن یه لیوانی دیگه بده.» تاسها سریدند روی تخته. آمد پنج و شش. گفت؛ « اِ که هی.» ردیف دو تایی نزدیک خانهاش را سه تایی کرد و یکی هم برد توی خانه روی ردیفی چهارتایی. «یا احمد باغی، این همه تو کارخونهی سیمان بود، آخرشم انداختنش بیرون الان نگهبان دانشگاه آزاد شده.»

مصطفی نگاهِ در کرد. بازار، پشت شیشههای در آهنی قهوهخانه، زیر برف و بارانی توام، خاکستری مینمود و تک و توک عبور عابری پیچیده در شال و کلاه، خط میانداخت رو افق دیدش. دید که صاحب مغازهی روبهرویی، کرکرهی مغازهاش را پایین کشید و آمد سمت قهوهخانه. در را که باز کرد، حسن چای را گذاشت جلوی موسی. مرد گفت؛«سلام کِلای .» کربلایی بلند سلام داد.«حسن چای لیوانی برای آقا.»

مصطفی پک محکمی زد به سیگار. گونههاش فرو رفت. حسن گفت؛ « آقا مِسی  چای نمیخورین شما؟» لیوان مصطفی پر بود چای، یخ، کنار دستش. دود را بیرون داد. «اگه فوقدیپلمش رو گرفته بود حالا تو کارخونهی سیمان دستش بند بود.» مرد از کنار موسی و مصطفی رد شد. بوی بازار میداد، بوی پارچه، بوی طبقهای ساتن و ابریشم، بوی قوارههای فاستونی، بوی پنبه و پشم و کنف.

موسی گفت؛ «پس نمیندازی؟» چای را داغداغ لب زد؛ «باز گفت کارخونهی سیمان.» و گفت؛ «پس گفتی مهندس گفته میبردش سر ساختمون پیش خودش.» مصطفی تاس انداخت. «چه فرق داره؟ سر ساختمون، کارخونهی سیمان.» آمد دو و سه.

مرد نشست رو صندلیای نزدیک بخاری بزرگ قهوهخانه که سرخ شده بود از زور زدن. گوشیاش را برداشت و شماره گرفت.

موسی نگاهِ دستهای مصطفی کرد که نرفته بود سمت مهرهها؛ «حالا اگه مهندسی چیزی بود آره، اونوقت باید حسرت کارخونه سیمان رو میخوردی.»

پاشنهی آهنی در قهوهخانه چرخید. یدالله در را باز کرد. تو که آمد باهاش سوز و بوی خاک و بوی سیمان و بوی آهن، پاشید تو قهوهخانه قاطی بوی چای جوشیده و قند نم گرفته و دود و نم لباس. رد کفشهای خیسش دنبالش سرید تا کنار بخاری. مرد نگاه کفشهای خیس یدالله کرد که گرفته بود سمت آتش بخاری. «حواست باشه خودت بیاری.» نگاهِ صورت یدالله کرد که سرما پوستش را قاچقاچ کرده بود. «ناکس پارچهچینی میده به اسم بروجرد.» یدالله دستهاش را چتر کرد رو سر بخاری. «بگو بیست قواره گیپور هم بیاره» چتر دستهای یدالله دو انگشت کم داشت. «بیست قواره هم چادر مشکی.» یدالله گرم شد. مرد داشت میگفت فاکتور را به قیمت دیروز بزند.

یدالله رفت. صندلی آهنی به عرق نشستهای را پر صدا رو موزاییکهای گل گرفتهی قهوهخانه کشید عقب و نشست پشت به در. بازار نشست پشت یدالله.

مصطفی سرش را چرخاند سمت او. دود با «سلام یدی  اش» خیز برداشت سمت یدالله. یدالله دستی را که انگشتهاش کامل بود، به نشانهی سلام بلند کرد و بعد به عادت، با دستی که دو انگشت نداشت کمر نمکدان پلاستیکی وسط میز را که سوراخهاش کیپ شده بود از نم، گرفت و بیهدف چرخاند.

موسی رد نگاه مصطفی را گرفت. «یدیه؟» سر چرخاند سمت تخته. «تکون بده خب.» مصطفی یک مهره را دو تا برد جلو و گذاشت رو سه مهرهی دیگر و یکی را برد تو خانه.

صدای یدالله بلند شد؛ «خاباومجان »

موسی دید که مصطفی هنوز به داد تکهایش نرسیده.«حالا دستش بند شده، برو خدا رو شکر کن. ول میگشت تو خیابونا خوب بود؟ کار که عار نیست مسی.» و چای را سر کشید و تاس انداخت. مصطفی سیگار خاموشش را تو زیر سیگاری له کرد. «نه بیمه، نه سنوات، نه عیدی، هیچی، هیچی.» و باز برگشت نگاه یدالله کرد که سرشانهی کتش خیس بود و پاره. نور چراغهای مسجد جامع روشن شد. صورت یدالله نشست توی نور. نور، صورت یدالله را قاب گرفت.

حسن برای مرد پارچهفروش چای برد. گفت؛« بازار باشه  اوستا.» مرد گوشی را قطع کرد و شمارهی دیگری را گرفت. حسن نگاه یدالله کرد. «الان میارم برات.» و آرام رفت. بیشتاب.

موسی گفت؛ «بفرما زدم.» مصطفی نگاه یکی از تکهاش کرد که موسی انداخته بود بیرون.

-«آخرش امروز مارسِت  میکنم.»

مصطفی باز نگاه یدالله کرد.«مثلا چند سال میتونه کار کنه؟ مثلا این خونه که تموم شد بعدش چی؟» یدالله دستهای اسکناس از جیب کتش درآورد و به سه تا انگشت دست راستش زبان زد و شمرد.

-«باید صبح به صبح بره دور میدون  بشینه، تو آفتاب، تو بارون، قاطی بقیه، که خدا خواست، گاس  یه وانتی، موتوری چیزی اومد، مثل گاو سوارشون کنه ببردشون حمالی.»

یدالله پولها را بوسید و به پیشانی زد و با دستی که انگشتهاش کامل بود گذاشت سر جاش.

موسی خرم از تکی که زده بود، تاسها را گذاشت کف دست مصطفی.«میگن مهندس جواز یه طبقهی دیگه رو گرفته. به به چه بویی.» حسن داشت تخممرغها را میشکست رو گوجهها. « یه طبقه شو موتی  پیش خرید کرده. دیروز شنیدم از مهندس. خودش گفت.» مصطفی با نوک انگشت تاسها را کف آن یکی دستش بازی داد.«مهندس واحد میبره بالا، امیر استانبولی.» و بیآنکه حواسش باشد تاسها از دستش لیز خورد روی تخته نرد. موسی نگاهِ جفت یک سیاه کرد. «میگفت سیصد ملوین  داده پیش خرید. میگفت باید دویست تومن دیگه سر ماه بده. ناکس نمیدونم از کجا میاره؟»

مرد پارچهفروش گوشی را قطع کرد و چای را سر کشید.

شکم موسی ضعف رفت. چای گرسنه ترش کرده بود. حالا قاطی بوی دود و بخار و لباس نم گرفته و چای جوشیده و املت، بوی شیرینیهای بیگی  از دیوار بین قهوهخانه و قنادی، راه کشیده بود تو سالن سرد و دراز قهوهخانهی فانی  که صندلیهاش آن روز خالی بود. آب دهانش را قورت داد:«جفت یک.» و گفت؛ «میگن نزول گرفته. تو چی میگی؟ نزول گرفته؟» مصطفی سیگار دیگری روشن کرد. «وقتی دستش رفت زیر دستگاه سی سالش بود.» موسی گفت؛«کی؟» برگشت به یدالله. «یدی؟» برگشت به تخته نرد.«آره بدبخت مثلا رفته بود کُرسان  کار کنه.» و گفت؛ «خب معلومه نزول گرفته؟ باباش از قبر درومده ارث بهش داده یهویی؟»

صدای اذان مسجد جامع پخش شد تو راستهی بازار و خزید تو مغازههای همسایه و توی قهوهخانه. حسن با ظرفِ رویی املت و نان سنگک در دست، از کنار مصطفی و موسی رد شد. ظرف را گذشت جلوی یدالله. یدالله با هشت تا انگشتش لقمهی بزرگی گرفت و لپش پر شد. مرد پارچهفروش اسکناس مچالهای گذاشت روی میز. پا شد که برود. یدالله گفت؛ «بفرما.» مرد بیتعارف جلو رفت و تکهی بزرگی سنگک کند و پر کرد املت.«یا علی.» یدالله گفت؛ «علی یارت.» لپ پرش داشت میجنبید وقتی مرد رفت.

موسی مهرهی سیاه مصطفی را گذشت روی تک باقی مانده؛ «پدرمون رو سوزوندی.» مصطفی نگاه تخته نرد کرد؛ «چیکار کردی؟» موسی گفت؛«یه کیلو تر بخرم ببرم خونه.» و گفت؛ « حال بازی نداری از اول بگو.» مصطفی گفت؛ «قبول نیست.» و مهرهها را به هم ریخت.

کربلایی ماشین حساب را خاموش کرد. صداش توی قهوهخانه پیچید؛ «حسن. پس قندونا خالیه که.»

یدالله سه تا انگشت چرب دست راستش را مالید به پاتولش . گفت؛ «حسن یه لیوانی بده.» و گفت؛ «خوا زیاگی بکی».

 

نظرات کاربران