,,

گربه گوشه‌ی پارکینگ نشسته و زل زده به ماشین‌ها. چقدر نگاهش برایم آشناست. این‌بار بی‌هوا بلندش می‌کنم و می‌گذارمش دم در

آسانسور

آسانسور

به پارکینگ می‌روم. دیوار‌هایش را انگار موش‌ها گاز زده‌‌اند

بچه‌ها نوبتی از در ورودی آویزان می‌شوند و تاب می‌خورند. دختر موفرفری پایش را گذاشته روی چفتی زنگ‌زده‌ی در و با آن یکی پا خودش را هل می‌دهد. چندتا بچه منتظرند تا پایین بیاید. آن‌که از همه جلوتر ایستاده یک لنگه کفش ندارد.
مدیر ساختمان می‌گوید: دو نفر رو آورده‌ام تا آسانسور را راه بیندازند.به پارکینگ می‌روم. دیوار‌هایش را انگار موش‌ها گاز زده‌‌اند. تعمیرکارها می‌گویند: آسانسور یکی دو روزی کار می‌برد.
برای‌شان چای می‌برم. یک گربه‌ی سیاه با لکه‌ی زرد روی صورتش توی ساختمان می‌‌ پلکد. گربه‌ی خوش‌خلقی نیست، ‌یک بار به سرم زد از ساختمان بیرونش کنم اما با خودم گفتم گربه‌ی بیچاره کاری به کسی ندارد.
روزهای اول که آمدیم این‌جا بیش‌تر واحد‌ها خالی بودند همه را می‌شناختم. حالا خیلی‌ها می‌آیند و می‌روند که اسم‌شان را هم نمی‌دانم. به جز چندتا همسایه‌ی قدیمی که سال‌هاست این‌جا زندگی می‌کنند.
توی پاگرد طبقه‌ی دوم یک لنگه کفش می‌بینم یک کتونی سفید بندی. حدس می‌زنم مال همان بچه‌ای‌ باشد که صبح دیده‌ام.
گلدان‌های پشت پنجره یعنی به طبقه‌ی سوم رسیدم. محمودی را توی راهرو می‌بینم. طبقه‌ی سوم را دوست دارم امروز بوی کتلت می‌دهد‌. محمودی بگی نگی ناله می‌کند؛ روی صورت و مچ دستانش جای چنگ گربه‌ افتاده. نمی‌ماند تا حالش را بپرسم. بالا می‌رود و غر می‌زند. گربه‌ی سیاه را همان نزدیکی پیدا می‌کنم تا پشت در دنبالش می‌کنم و برمی‌گردم داخل.
خانه بوی سیر و روغن زیتون می‌دهد. ثمین خانه است. پایش را انداخته روی آن یکی و پست‌های اینستاگرام را بالا و پایین می‌کند. رضا هم سرش به بازی گرم است. داد می‌زنم تا برود سراغ درس و کتابش.
ثمین می‌پرسد: «آسانسور درست نشد؟»
می‌گویم: «فعلا که مشغولند.»
توی آشپزخانه ناهار می‌خوریم. با ثمین ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کنیم. من قاشق چنگال‌ها را می‌ریزم توی دوتا سبد زرد و آبی. ثمین هم شیشه‌های ادویه را توی سینی‌های گِرد آهنی می‌چیند. ترکیبی از بوی آویشن و زردچوبه به عطسه‌ام می‌اندازد. رضا صدایم می‌کند «خانم یعقوبی و دخترش دم در منتظرند.»
پیراهنم را می‌پوشم و می‌روم.
می‌گویند گربه‌ی سیاه را توی بالکن خانه‌ی محسنی دیده‌اند.
بین کلیدها دنبال کلید واحد محسنی می‌گردم. روی برچسب هر کدام اول شماره‌ی طبقه و بعد شماره‌ی واحد نوشته شده. زیر لب می‌گویم: «ایناهاش طبقه‌ی پنجم، واحد اول.»
دختر خانم یعقوبی جلوتر می‌رود. جوان است و حوصله‌ی نفس گرفتن ما بعد از هر راه‌پله را ندارد. سه طبقه‌ی اول را هم‌چنان به گربه فکر ‌می‌کنم که چطوری سر از آن‌جا در‌آورده‌.
می‌گویم: «لابد از پله‌های اضطراری پشت ساختمان گرفته و آمده بالا.»
طبقه‌ی چهارم پر سروصداترین طبقه‌ی ساختمان است. از جلوی هر واحد که رد می‌شوم می‌توانم داخلش را تجسم کنم.
از واحد اولی چند نفر را تصور می‌کنم که جلوی تلویزیون نشسته‌اند و صدا را تا آخر زیاد کرده‌اند‌. چیزی می‌خورند و اطرافشان پر از پلاستیک‌های بسته‌بندی است‌.
واحد بعدی دوتا بچه دارند، امیدوارم بیرون مشغول بازی باشند. اگر داخل باشند حتما یک گوشه نشسته‌اند و فحش‌های جدید یاد می‌گیرند. یک مرد که نزدیک در است چون صدایش خیلی واضح است. یک زن که نمی‌دانم کجا ایستاده اما مطمئنم دورتر است. توی ذهنم صدا را قطع می‌کنم. بچه‌ها با خوشحالی بالا و پایین می‌پرند زن و مرد هم هرچه دهانشان را تکان می‌دهند صدایی بیرون نمی‌آید و حسابی وحشت می‌کنند. دلم می‌خواهد حالا آن‌ها یک گوشه بشینند و توی خودشان فرو بروند‌.
از واحد بعدی فقط صدای جاروبرقی می‌آید. در این مدت صدای واحد قبلی را آزاد می‌کنم و آخری دعوای پدر و پسری؛ از همان‌هایی که من و رضا هرچند وقت یک‌بار داریم. به این فکر می‌کنم که رضا چه بچه‌ی خوبی است؛ آرام و حرف‌ گوش‌کن. اگر هم حرفم را گوش نکند حداقل جوابم را نمی‌دهد‌.
می‌رسیم به طبقه‌ی پنجم. شش ماهی هست که واحد محسنی خالی مانده. خانه را زیر‌ و رو می‌کنم ردی ازش نیست.
می‌گویم: «آن گربه‌ی وحشی که من دیدم اگر یک ثانیه هم این‌جا بود همه چیز را به هم می‌ریخت.»
خیال خانم یعقوبی و دخترش را راحت می‌کنم و می‌روم پارکینگ.
گربه گوشه‌ی پارکینگ نشسته و زل زده به ماشین‌ها. چقدر نگاهش برایم آشناست. این‌بار بی‌هوا بلندش می‌کنم و می‌گذارمش دم در.
می‌روم طبقه‌ی ششم تا حال محمودی را بپرسم. بچه را می‌بینم هنوز یک پایش برهنه و پای دیگرش کفش دارد. کتونی را بهش می‌دهم و صبر می‌کنم تا بپوشد. یک گره‌ی‌ شل می‌زند. دو سر بند از دو طرف کفش رها می‌شود. آماده‌ی زمین خوردن است. می‌نشینم و بند را برایش سفت می‌کنم.
«محکم گره بزن، این‌طوری. گره‌‌ی دوم را لازم نیست تا آخر بکشی.» سرم را بالا می‌آورم و می‌بینم که اصلا نگاهم نمی‌کند و خیره شده به دوچرخه‌ی چسبیده به دیوار.
زنگ خانه‌ی محمودی را می‌زنم. اول عروسش در را باز می‌کند و بعد خودش می‌آید.
چندتا چسب زخم زده روی جای چنگ‌ها.
«زورت به یک گربه‌ی نیم کیلویی هم نمی‌رسید؟»
به شوخی‌ام نخندید. ‌هنوز توی صورتش ترس و نگرانی را می‌بینم. می‌گوید گربه مثل محسنی نگاهش می‌کند.
این دوتا همیشه با هم کَل کَل داشتند. یک‌بار حکم بازی کردیم و محسنی باخت. محمودی بود که پیشنهاد داد مجبورش کنیم سوار آسانسور شود.
 محسنی از همه‌ی ما پیرتر بود. از خیلی‌ چیزها خوشش نمی‌آمد اما از آسانسور وحشت داشت. مادرش خواب دیده بود محسنی پیر می‌شود و توی آسانسور می‌میرد. بعد محسنی را، که آن‌موقع هفت هشت سالش بوده، بغل کرده و ازش قول گرفته که هیچ‌وقت سوار آسانسور نشود‌.
آن شب هم اصلا زیر بار نمی‌رفت. اما محمودی مگر ول می‌کرد؟ آن‌قدر نیش و کنایه زد تا محسنی بالاخره سوار آسانسور شد. پنج طبقه را بالا رفت و برگشت. ترسش حسابی ریخته بود. یک سال بعد هم توی همان آسانسور سکته کرد و مرد‌.
از این‌که روح محسنی این اندازه کینه‌ای باشد خنده‌ام می‌گیرد.
ثمین از ماجرای گربه خوشش آمده غروب گربه را پشت پنجره‌ی طبقه‌ی دوم پیدا کردیم و کمی تماشایش کردیم. ثمین می‌گوید: «هیچ بعید نیست. محسنی هم مثل همین گربه یک لکه‌ی زرد روی صورتش داشت.»
بعد از شام تلویزیون نگاه می‌کنم. یک مجری تر و تمیز با کت و شلوار طوسی از آدم‌های مشهور سوال‌های بی‌معنی می‌پرسد و آن‌ها هم جواب‌های تکراری می‌دهند.
خوابم نمی‌برد صدای میو میو کوتاهی می‌شنوم تو ساختمان گشتی می‌زنم و وسط پارکینگ در فاصله‌ی بین دوتا ماشین رضا را می‌بینم؛ با چندتا دختر و پسر هم‌سن و سال خودش گرد نشستند و با  زغال چند تا علامت عجیب کف پارکینگ کشیدند. گربه را هم گذاشتند وسط علامت‌ها‌. اول از همه گربه مرا می‌بیند بعد یکی یکی از جا می‌پرند و سلام می‌کنند. چند تا شمع، یک آینه‌ی کوچک و کاغذ بزرگی را قایم می‌کنند.
گوش رضا را می‌چرخانم و می‌گویم: «نصف شب این‌جا چه غلطی می‌کنی؟»
از حرف‌های بریده بریده‌اش می‌فهمم اولین بار نیست که این‌جا جمع شده‌اند، چند شب قبل هم می‌خواستند روح محسنی را احضار کنند.
دختری‌ که کنار رضا ایستاده بود می‌گوید: «آقا، حالا روح محسنی افتاده توی جسم گربه.»
گربه ترسیده، میو میوهای کوتاهش به جیغ‌های بلندی تبدیل شده. سروصدا، اهالی ساختمان را به پارکینگ کشانده، همه به گربه و علامت‌ها زل زده‌اند.
گربه را بلند می‌کنم و می‌آورم این طرف. از بغلم بیرون می‌پرد. اهالی ساختمان دو سه قدم عقب می‌روند. گربه از ما فاصله می‌گیرد؛ به گوشه و کنار پارکینگ سرک می‌کشد و دنبال چیزی می‌گردد. چند نفر اضافه می‌شوند. محمودی هم ایستاده کنار من. گربه چیز نقره‌ای‌رنگی را از حفره‌ی کف پارکینگ بیرون می‌کشد و می‌گیرد بین دندان‌هایش. نزدیک‌تر می‌آید؛ روی محمودی چشم‌هایش را تیز می‌کند. خوب نگاهش می‌کنم. چیزی شبیه کلید را بین دندان‌هایش گرفته. دقیق‌‌تر نگاه می‌کنم زیرلب می‌گویم: «طبقه‌ی پنجم، واحد اول» دستم را می‌برم توی جیبم کلید را پیدا نمی‌کنم.
همان لحظه که احساس می‌کنیم می‌خواهد روی محمودی بپرد و چنگول‌هایش را فرو کند سرش را برمی‌گرداند و با دو سه تا جهش از پله‌ها بالا می‌رود. تا چند دقیقه کسی از جایش تکون نمی‌خورد بعد پچ‌پچ‌ها شروع می‌شود تا طلوع آفتاب چراغ‌های ساختمان روشن می‌ماند. صبح زود تعمیرکارها آسانسور را درست می‌کنند اما حوالی آن از موقع خراب بودنش خلوت‌تر است. محمودی هم واحدش را خالی می‌کند.
رضا و دوستانش ماجرا را حسابی بزرگ کرده‌اند. زیاد به پر و پای‌شان نمی‌پیچم. شنیدم دختر خانم یعقوبی خرگوشش را برده پیش آن‌ها تا مادربزرگش را برگردانند. گربه‌ی سیاه هم بخشی از ساختمان شده؛ گوشه‌ی پارکینگ می‌نشیند و ماشین‌ها را تماشا می‌کند.



نظرات کاربران