جبههی غرب، سوسنگرد، دیماه 60؛ عکسی ماندگار از بهرام محمدیفرد

شاید باید توی این خانه زنی میبود. زنی كه بوی تنش با عطر برنج قاطی شود و هوا را پر کند، تا من این همه روبهروی این صندلی خالی حرف نزنم. روبهروی چشمهای تو كه این همه سال برایم مانده. باید نفس زنی تو صورتم میخورد تا خستگی تمام این سالها از تنم بیرون رود. حالا تو بعد از این همه سال خیالت با دو چشم سیاه دردمند جلوام نشسته تا هی نگاهم كند و سر بجنباند. این همه سال كجا بودی؟ همین كه مهرداد را گذاشتی بغلم خیالت راحت شد و چشمهات را بستی؟ چه میدانی چه بر سر من آمده این همه سال؟ !
آمده بودم دنبال آب برای بچهها. یكی دو بار دیگر هم شده بود كه بیاییم. من یا مجید یا هر دو. عصر بود كه دیدم ذخیرهی آب نمیرساندمان. نمیشد توی آن برهوت بیآب سر كرد. بمو بیرحم بود. روز، آفتابش كلافه میكرد، شب سرماش. حسن گفت من میروم سراغ آب. دیر كرده بود كه راه افتادم سمت باغ منصور. شاید اگر زودتر میرسیدم، آن بلا سرت نمیآمد.
افتاده بودی وسط باغ. افتاده بودی روی برگهای خشک، سوز سردی میزد. مهرداد کمی آن ورتر بود، روی نم جوی کنار باغ، صورتش سرخ بود و چشم میچرخاند مدام، صورتت بیرنگ بود. نگاهت به هیج جا نبود. با چشمهای سیاه بیرمق مات بودی. طره موی سیاهت چسبیده بود به پیشانی. سینهات سرخ بود از سرما یا...
باد میپیچید توی شاخهها و لوله میشد تو دامن پیرهنت. شاید اگر صدای مهرداد بلند نمیشد میگذاشتم همانجا کنارت بماند. طفلک گریه که نه ناله میزد. باد وا میگشت و هو هو میکرد. گاهی هم صدای گلولهای میآورد که دور بود، خیلی دور. روسری را از زیر تنت کشیدم و پیچیدم دور مهرداد. گمانم بیعفتی كرده بودند. نفهمیدم تو چرا مانده بودی توی باغ منصور ؟ چرا با اهالی، با قوم وخویشات نرفته بودی؟
چه پوست كلفتی دارم من. به خاطر مهردادت روبهروی همه ایستادم. ابراهیمی گفت؛ بچه را بده امدادگرها ببرند برای بهزیستی. ندادم. توبیخ شدم. جبهه را ولكردم. مجید را؛ مجیدی كه برادرم بود. كسم بود، تنها گذاشتم تا بدن بیسرش را آوردند برای مادرش؛ آن هم بعد چند سال. مادرم یك سالی قهر كرد باهام. تحمل كردم.ارزشش را داشت. مهرداد ارزش همه چیز دارد. مهرداد هدیه خدا بود به من. هدیه خدا به همهی شبهایی که همراه مجید یا تنها توی شیارهای بمو صبح کرده بودم. جوانیم با تنهایی گذشت. نخواستم زنی بیاید توی این خانه. مادر خدابیامرز خیلی گفت. چقدر گریه کرد پیرزن. با مشت کوبید به سینهاش که یعنی شیرم را ... دلش نیامد بقیهاش را بگوید. میدانست بچهی نااهلی نیستم. خوب نیستم اما جوانیام با حاجی همت گذشته. نفس حاجی هر نااهلی را اهل میکرد، من که کفتر جلدش بودم. فقط سر مهرداد حرفش را نشنیدم. او هم خیلی نگفت. آنقدر دلش پر از درد و سرش پر از مارش عملیات بود که پیگیر نشد.
ماجرای مهرداد بعد از پرواز حاجی بود؟ یادم رفته؟ یادم رفته زن. امشب همه چیز تو سرم میپیچد. سرم شده مثل كانالهایی كه توش میجنگیدیم. دلم شده مثل شب عملیات. برای من امشب، شب عملیات است. رمزش را میگذارم مهرداد. دلم میخواهد حاجی، مهرداد را دیده باشد. دیده؛ همان شبی که از بمو آمدم پایین. پیچیده بودمش توی چفیهام. اول روسریت را پیچیدم دورش. دیدم نمیشود ببندمش دور كمرم. چفیهام را دورش گرفتم و بستمش به خودم. اگر نمیبستم كه نمیشد از شیارها رد شوم. نمیشد كمرم را بچسبانم به یك طرف راهكار سوراخ و پاهام را گیر بدهم به روبهروم و راه یك ساعته را چهار ساعت پایین بیایم.
تو هم سردت است؟ رادیاتورها را نگاه کردم. هنوز تو تنم میلرزد. مهرداد بیاید با هم بخاری را میگذاریم. خانه گرمتر میشود حتما.
هر چه داشتم خرج كردم كه مهرداد همین جا قبول شود. شبها دلم به این خوش بود كه صدای تنبورش بپیچد توی خانه. ساز كه میزند همه چیز دنیا یادم میرود. امشب فقط صدای اوپس اوپس ضبط ماشینها از خیابان میپیچد توی سرم. پردهها را كیپ كشیدهام كه صدا كم شود. ولی هر ماشینی از زیر این پنجره میگذرد انگار صدای ضبطش را بلندتر میکند.
اینجور نگاهم نكن. دعا كن زودتر صبح بشود بروم سراغ مهرداد. تو میدانی بچهی آدم یك شب بازداشتگاه بخوابد یعنی چه؟ من از كجا بدانم بلایی سرش نمیآید. چندبار شنیده باشم خوب است؟ به تو که نمیشود دروغ گفت.
چه شبی است امشب. چه شبی كه صبح نمیشود؟ چقدر با تو حرف بزنم؟ چقدر التماست كنم كه كاری بكن؟ چندبار برایت بگویم كه تقصیر من نبوده. به خدا همه جا رفتم. خیلی دویدم اما هیچ كس یادش نبود كه من همانی هستم كه روزی روی شاخ بمو دوربین میكشیده. روزی رفتهام تا آن سر بمو تا برای ستاد؛ اطلاعات بیاورم. چقدر خاطراتم را برایت نشخوار كنم امشب؟
رفتم دنبالش. التماسشان کردم، حرف خودشان را زدند. هر چه گفتم، گفتند:
ـ مشكل منكراتی است.
گفتند: دختر با قید ضمانت آزاد شده.
گفتم: الهی شكر. مهرداد نمیتواند تحمل كند ناموسش تو زندان باشد.
تو فكر میكنی مهرداد دخترک را دوست دارد؟ میگویند دست هم را گرفته بودند.
تو خیابان، پارک یا شاید روی نیمکتی نشسته بودند زیر درختهای نارون. شاخههای نارون سایه انداخته بوده روی نیمکت. نسیمی از روی دریاچهی پشت سرشان میزده به شاخهها و سایه روی صورت دخترک جابهجا میشده. لابد موهاش هم با باد...
شاید داشتهاند شانه به شانهی هم راه میرفتهاند توی پارک. سایه درختها افتاده بوده روی سرشان و برگها زیر پاشان خرد میشده. شاید دختر داشته میگفته دوست دارد اسم دخترش را نسترن بگذارد یا شقایق. مهرداد میخواسته اسم پسرش را بگذارد مجید....
شاید هم دم آب خوری پارک بودهاند. هر دو خم شده بودند به طرف شیر آب سردکن. مهرداد دستش را کاسه کرده بوده برای دختره. پشنگههای آب میپاشیده روی صورتشان. طرهی موی دختر خیس شده بوده. شاید مهرداد موهای دختر را کنار زده از گوشهی صورتش، که دیدهاند. نه، نمیشود. مهرداد حلال و حرام سرش میشود.
شاید... من چی میدانم زن. من که جوانی نکردهام. میدیدم مجید دلش پی ساز است، آنها فقط به هم نوار میدادند. عبدالوهاب شهیدی یا داریوش رفیعی بود گمانم... تا تو را دیدم با آن چشمهای بیفروغ که افتاده بودی روی سنگها، با آن روسری گلدار که گرهاش باز شده بود، با پیراهنی که به تنت پاره شده بود، با پسرت، با مهرداد با مهرداد. این چراغهای روشن و خاموش شهر چقدر آدم را خیالاتی میکنند؟ تو میگویی این دختر عروسمان میشود؟
دیوانه شدهام زن. دیوانه شدهام با این مهردادت. اصلا اگر واحد من تشنه نمیماند و من از شاخک دوم شیار دربند بمو پایین نمیآمدم که گرازها بچهات را... اگر گرازها نمیریختند توی باغ منصور. اگر ... اصلا تو با آن حالت تنها مانده بودی چه کنی؟ پدرش بالای بمو بود؟ حرف بزن. چیزی بگو، اینقدر خیره نشو به چشم من. آمده بود ما را بكشد؟ تو که با چشمهات مرا كشتی؛ با نگاهت، با پسرت. حالا هم....
مجید از اول گفت:
ـ احمد، میفهمی چه میکنی؟ این بچه دشمن ماست.
ـ خر نشو؛ بچهی یه عراقیه، خودش که دشمن ما نیس.
ـ به مادرت چی میگی؟
ـ میگم....میگم دوستش دارم. اصلا مادرش به من سپردش.
مجید خندید: مادرش رو دوست داشتی؟
خیلی وقت بود زن ندیده بودم. زن ندیده بودیم. آفتاب سرم را داغ کرده بود. گلهی گرازها ریختند توی باغ، خودم را کشیدم توی رودخانه. گفتم میمانم پناه تخته سنگی تا از باغ بروند بیرون. میدانستم آمدن توی ده عراقی خطر دارد، اما چارهای نبود. بالای بمو اگر آب نداشته باشی جنازهات هم به پایین نمیرسد. خودم از شیار مثلثی آمدم پایین. با دو دبه. رودخانهی باغ منصور خشک بود. از حسن خبری نبود. باید از باغ آب میآوردم. دفعه اولم نبود که میآمدم باغ منصور. شده بود که با مجید میوه از باغش چیده بودیم، وقتی بچهها تو شیار گشنه و تشنه بودند. این عكس مال همان وقتهاست. همان سالیكه مهرداد را دادی به من. روی ارتفاع بیزل گرفتیم. بقیه بچهها هم بودند. مهرداد فقط عكس من و مجید را بزرگ كرده برای دیوار اتاقش.
ـ عمو مجیدم که مثه شما کوتاه بوده.
ـ آره. سهم قدمون رو دادیم به تو.
دیوانه شدهام امشب. نمیخواهد صبح شود. میدانی زن همه آرزوم شده اینكه صدای کلید بیاید و مهرداد بگوید:
ـ بیداری بابا؟
بعد با آن قد بلندش روبهروم بایستد مثل بمو با صخرههای عمودی و صافش. سرم را بگیرم بالا تا خوب ببینمش و دلم قرص شود به بودنش. تو را به خدا كاری بكن زن. مگر نمیگویند دعای مادر مستجاب میشود. كاری بكن. دیگر توان نشستن ندارم. میایستم. كنار پنجره میایستم؛ تا اذان بگویند، نماز بخوانم. سپیده زده است. میایستم تا صبح شود تا بروم دنبال مهرداد تا .....بروم.
نظرات کاربران