اسم این سنگ به گردن کشیدن است، کشتن است، بگو،کشتن. وقتی که خورشید نبود و نگهبان آسمان ستارهها بودند، شب بود. نقاشی؛ اثر حسین محمدی

پس خستگی این بود؟همین در افتاده شدن به پهنهی ماسه و باد که در دیدرساش جز گاهی خار و بوتهای هیچ نبود، پاها به هر قدم در خاک، فرو میشود و فرا تا گامی دیگر...
در بیمجالی پسزدنِ ریزهی خاک و شنهایی که به صورتش و چشمها، دهان و روی بینی، پشنگهوار شلاق میزد، میرفت، تنها میرفت.کو، تا که بداند این صدای پس از کجای کدام سمت است؟ ایستادن و کمر راست کردن آرزویی بود، وقتی که قرص خورشید نارنجی شده بود، قرمز شده به رنگی از رنگها در آمده تا که در جایی از این موجاموج خاک، گم بشود. پشت ساق پاهایش را دندانهایی انگار گاز بگیرند- دندانهای نیش در پوست فرو شده- بارِ بر کمر را به جلو جابهجا کرد، گو که گونی نیمهپری را به جلوتر کشیده تا که از دستش نیفتد، پاهای آن تن بر کمرش به پشت کشکک زانوش خورد، همه هراسش از این بود که اگر این جسد - جسد انداخته شده بر پشت- را به خاک بگذارد، موجها برش گردانند به جاگه منزل خویشان به مادر و خواهران، چه می شد ای زمین اگر روان نبودی؟
دستها عرق کرده و درد در رگهایش دویده، پیش از این صحرا، از دشت گندمزارانِ خودرو هم گذشته بود، آنجا درختانی هم بود و سایههایی میشد به وقت شب، وقتی که ستارهها میآمدند و خورشید و سوزندگیاش نبود، لَختی چشم به هم بگذارد، جسد را کنار خود میخوابانید، به آغوش میکشیدش دستی از زیر کمرش و دستی از روی سینه رد شده، انگشتها در هم قفل تا که آن صدا، همین این صدا نیاید و نبردش.
هاه! ای غروبِ زرد، سرخ کف پاها، این کف پاها را به کجا میکشانی؟
سکندریای خورد و افتاد به رو، بر خاک، خاک لای دندانهایش، در سوراخهای بینی، در چشمها، چشمها بسته نبود، پلک بر خاک زد، دستها را به دو طرف روی زمین پاچوروار کشاند، دستِ راستاش به ران جسد خورد که کنارش افتاده بود، اینطور که خاک میآمد تا در برشان بگیرد، خاک میآمد به روی پا و کمرش.
- دانستیم که تو پدری با قدِ بلندترت و سنگِ خارای تیز شکافندهی در دست.
مینشاندش به نشستن پشت درخت یا تخته سنگی که چهارپایی-بزی- هر چیز رام شدنیای بیاید و خوراکشان باشد. این بز است بگو. بگو، بز. میگذاری که بیاید نزدیکات، اصلن نباید بداند که تو هستی.
و بز رفته بود به تکانش.پشت این سنگ مینشینی تا که بیاید و سنگ باید تیز باشد،به ضرب میاندازی به سرش،اول به سرش،اول به سر بزن،وقتی زدی،باید بهدو خودت را برسانی کنارش و سرش را ببری.دیدی؟اینطوری.
و او(او که در خاک بود حالا خاک بود)کنار آنکه قدش بلندتر بود و بازوهاش برای دریدن و بریدن پرتوانتر میایستاد و میدید چطور سنگ پوست را، میدرد و جر میدهد، چهارپا -بز- زیرِ پای پدر به وقتِ کشیده شدنِ تیزی سنگ به گردن، دست و پایی میزد، تقلایی میکرد و دیگر تا که بیحرکت میماند به کمر میگرفتند و میبردند، بزِ مرده را -هر چیز مرده را.
اسم این سنگ به گردن کشیدن است، کشتن است، بگو،کشتن. وقتی که خورشید نبود و نگهبان آسمان ستارهها بودند، شب بود. مینشستند، گردِ آتش و پدر یادشان میداد، که چطور از دو سنگ به هم آتش به بار بیاورند.
این مادرِ توست، حرف زدناش وقتی است که چیزی بخواهد، درخت انبه را که دیدهاید؟ مثل انبههایی روییده بر تناش است، مادرتان انبههای رسیده دارد و خواهرانتان انبههای هنوز سبز هنوز کال هنوز نرسیده.
قدش که بلندتر شد موها به پا بیشتر رویید به صورت هم، این دیگری افتاده کنارش به خاک و پدر مثل او بودند، شبی بود مثل شبهای دیگر، پدر گفت؛ همهی اهل جمع بشوند، مادر به کمر خوابیده به زمین و پدر ایستاده بالای سرش، به مادر گفت؛ ببینید این را باید یاد بگیرید شما حاصل دردید.
به خود می پیچید مادر، انگار پدر به رام کردن مادر بود.
دیدند،یاد گرفتند با نگاهی به خواهران خود، با نگاهی خواهنده، هر چهار تن.
حالا کجا خاک بود؟ خاک کجایش بود؟ چشمها بسته نبود اما دیدن نمیتوانست، گوشها ولی میشنید آن صدای مویه، این صدای نزدیک به زَجّه، بگذار برسد اصلن، بگذار رسیده باشد دیگر، نمرده است، اگر مرده بود پس چطور یادش میآمد که گفت نه، به چیزی که تو میگویی.
پدر با کف دست به تخت سینهاش زد که زودتر گفته بود، یکه خورد، ضربهای دیگر، یک پا عقب. پشتِ پاشنهی پای چپاش زد که جلوتر گذاشته بود انداختش زمین، پای راستش را روی سینهی پسر افتادهاش گذاشت، میخواست که مچ پا را بگیرد که زانو آمد روی قفسه سینه، موهای جلوی سرش را به دست گرفت، چشم به چشم، گفت؛ نه نگویید، سپس به کوه بروید، من از آسمان آمدهام.
- ای از آسمان آمده، گفتی به کوه برویم تا چه؟ پس سهم ما، خواهران ما؟
در طلب خواهران به کوه زدند، از تخته سنگهای گاه خارا و گاه صیقلی و صاف رد شدند، آب از باران بارهای چند روز مانده در گود سنگها خوردند، پدر گفته بود به امر خدای آسمان باید بروند و میرفتند، سخن پدر، سخن خدا بود که زور بیشتری داشت و به یک ضرب میتوانست هر چیزی را از پا در بیاورد.
گفتم به تو ای جسد، که بار بر دوشم شدی، برگردیم و خواهرانمان، سهممان را برداریم.
گفتی:چه چاره که به ناچاری می رویم، حالا نمردهایم که.
حالا نمردی؟ تکان بخور بلند شو، این صدای کیست؟ چیست؟ که رسیده است، خاک را پس میزند و به من میگوید تو با برادرت چه کردی؟
میگویم چه کردهام؟ همان که تو خواستی شد، سنگ خارای تیز شکافنده سر را که تو داده بودیام برداشتم و زدم از پس سر، بوسیدمش پیش از جلوتر رفتنش و زدم، به ضرب اول افتاد. بیا ای صدای مویه ناتمام، بیا و پسرت را از خاک بردار، من صحرا به صحرا به کمر گرفتمش تو بیا بردارش. حالا چه؟ انبههای روییده بر تن خواهران از مادر بهتر است؟ همین که خواهران ما، هر دو خواهر ما را برای خودت خواستی، برداشتی بهتر است؟
خستگی، ای خستگی پس تو این بودی؟ همین در خاک فرو رفتن و رفتن؟
نظرات کاربران