مو دیگه خیلی وقته دستوم به ئی کاغذ و ورقا نمیره. میدونی؟ کم کم دارم فکر میکنم، ئی کاغذات فقط به همی درد میخورن که دوباره وصلت کنن به نرگس خرّمی. طرح از طاهر پورحیدری از مجموعه «خانهها و کاجها»

حالا دیگر وضعیت سجاد مهدوی، همکلاس و همخانهی سابقم، به مرز نگرانکننده رسیده است و اگر به همین روال روی تصمیماش پافشاری کند، نتیجهاش میشود ورم معده و پس از آن خونریزی. این خبر در اکثر خبررسانهای مجازی دست به دست میگردد، کسانی پستهای اعتراضی نسبت به وضعیت او به اشتراک گذاشتهاند و زمزمههایی هم از جمع شدن امضا توسط گروههای مختلف شنیده میشود.
تأکید من به همخانه و همکلاس بودن با سجاد مهدوی برای اظهار فضل یا از این دست مزخرفات نیست، یادآوری زحماتی که یک تنه برای بسیاری از بچههای دانشگاه میکشید و حالا مسائلی که در همین مدت کوتاه پیش آمد، باعث شده تا نگاه تازهای به خودم بیندازم، به خودم، این فاصلهی طی شدهی پنج ساله و کَنده شدن از فضای درس و دانشگاه، خانهی مجردیهای دانشجویی، تا نیمهشبها بحث کردن و کتابخوانی و فیلم دیدنها تا رسیدن به امروز. به کار، ساختمانهایی نیمهکاره که باید لولههایی از سقف برده بشود، بست و خم بخورد، همه جمع بشوند توی جعبهی تقسیم تا کدامشان برای لامپ برود یا ماهواره، اعلام حریق و چه و چه و چه.
البته در این مدت آنچنان هم بیکار ننشسته بودهام، مثلن همین تصمیمی که برای بررسی اسطورههای کتاب مقدّس گرفتهام، جزء برنامهی جدیام بوده. حالا خب، گاهی یک ماه کمتر و بیشتر هم پیش میآید که نتوانم سراغ کتاب بروم، میشود دیگر، با وجود همهی اینها حضور ناگهانی سجّاد، انفجاری بود در تمام داشتهها و نداشتههایم، دانستهها و نادانستهها.
از کار هتل به خانه میرفتم و طبق معمولِ همیشگیام، قبلش به قهوهفروشی سر میدان مجاهدین، نیمطبقهی بالا را نیمکت گذاشتهاند و صندلیهایی رو به پنجره، میشود از آنجا به همان حجم گرد میدان با تندیس الله وسطش نگاه کرد و به رفت و آمد آدمها، ماشینها، زنهایی با چادرهای گلدار بندری، که یا از بیمارستان میآیند یا دارند به بیمارستان میروند. آن ساعتهایی که من میروم همیشه یکی دو نفر نشستهاند و معمولن دونفر دونفر یا چندنفر با هم در صدای یکبندِ هواکشی که دودهای حاصل از خستگی کارگرها، سربازان و دیگرانی که به طبقهی بالا میآیند را بگیرد و در حاشیهاش، صدای خوانندههایی از دهههای پیش: هایده، حمیرا و بعضی وقتها داریوش و معین.
ولی اینکه آدم با احساس زق و زقی در کاسهی زانو و درد در مچ دستها، کلافه از بحث کردن با سلیمی، صاحب هتل، که گم شدن پیکور ربطی به دستمزد شاگرد ندارد، از پلهها بالا برود. هنوز درست جاگیر نشده، کسی را ببیند آنچنان سبزه و لاغر و استخوانی با ابروهای پُرپشت جمع شده به حالت اخم، دستهای مشت شده زیر چانه و هیچ تغییری نکرده در تمام این سالها به جز ریش آنکارد شده و موهایی بلند تا روی گوشها پوشانده شده، چه کار میتواند بکند؟ جز آنکه در فاصلهی نوشیده شدن قهوه و شربت گذاشته شده کنارش، سر حرف را باز کند تا آن یک درصد ریش و موها هم کنار برود و بشود سجّاد مهدوی، استاد، رفیق، همهی اهواز که در فارسی حرف زدنش هم لحن عربیاش حفظ است:
- خیلی دنبالت گشتوم، فقط یکی دوتا بچههای بندر خبر داشتن که اومدی ئی وا، رقم تیلیفونت هم که هیچ، صامت.
توضیح دادم که تقریبن همه چیزم را عوض کردهام، شهرم، شمارهام، و روابطم را و همهی اینها به یکباره نبودهاند.
برای رفتن به خانهی اول باید مسافرخانهی دور میرچخماق را تسویه میکردیم. تمام بار سفرش دو دست لباساش بود و فلاسک چای، به گمانم کاغذهایی هم همراه داشت، خب من زیاد اهل چای نیستم و اگر به خاطر او نبود، دستم به خریدن چای و شکر هم نمیرفت، قوری را که دیگر بالکل فراموش کردم، بخرم. آب جوش را توی دیگی درست کردم. از آشپزخانه که آمدم توی اتاق، کنار قفسههای فلزی ایستاده بود و دست راست را توی جیب گذاشته بود و با دست چپ کتابی را ورق میزد، در واقع مثل آنکه بخواهد بشمرد که چند صفحه است.
گفتم:
- اسطوره که خودت میدونی، انصافن چقدر کتاب در مورد همین جادوها نوشته شده، نه؟ من که تو ذهنم یه طرح دارم در مورد اسطورههای عهد جدید متا یوحنا، پطروس. نرگس خرّمی رو یادته؟
حالا نشسته بودیم و به نقش فرش نگاه میکرد.
- ها. چه میکنه راستی؟ هنو داستان؟
- داستان که نه، شوهر کرده و اومده همینجا، گاهی میبینمش، یادته با اون داییش که استرالیا بود چه قُپیای برامون میاومد؟
لبخند زد که در واقع پوزخند بود و اینبار به حل شدن دانههای شکر در لیوان چای خیره شده بود. انگار به جاهای دوری رفته باشد، به گعدههای جوخهی دانشگاه، معرفی کتابهایش، داستان خواندنهای من و نرگس و یکی دو نفر دیگر از بچهها.
- ببین پر بیراه هم نمیگفتا. داییش از اون بد آبادانیهای باحاله که خاک غربت آبادانیتَرِش هم کرده، من باهاش حرف زدم. تماس تصویری گرفتیم. چقدر تحویل گرفت، وقتی هم فهمید چیکارش داریم. گشته بود بیچاره نمیدونم از کجا اینو برام پیدا کرد.
از وسط کتابهای جلد گالینگور جزوهی اعتراف را برداشتم از توی کاور پلاستیکیاش بیرون آوردم و جلوی چشمهایش گرفتم:
- این خیلی چیز با ارزشیه، یعنی فکر کنم خود مسیحیها ندیده باشناش، متنش رو پطروس نوشته، هفت تا از حواریون زنده مونده هم تأییدش کردن، اصلن با ضمیر جمع نوشته شده.
گفت: «عه، ها.»
و چایاش را نمنم، مثل همیشه که انگار بخواهد مزهاش کند، نوشید.
یک لحظه واقعن ندانستم در برابر عکسالعملاش چه کاری باید انجام بدهم، صادقانهاش اینکه جا خوردم. گفتم:
- پایهی تخم مرغ دو نفره که هستی یا میخوای زنگ بزنم فلافلی، پیتزایی، چیزی؟
بود، همان تخم مرغ عسلی، با زردهی کامل پخته نشدهی وسطِ سفیدی.
دیگر حرفی نزدیم، یعنی نه اینکه ساکتِ ساکت نشسته باشیم ولی خب به صحبتهای متفرقه و پرسیدن حال و احوال همکلاسها گذشت، اینکه خودش شرکت فولاد اهواز مشغول بوده و اسم یکی دو نفر را هم برد که یادم نمیآمدشان، وقتی مجبور شدیم زیر یک پتو بخوابیم جوک «پتو نلرزه» را او گفت و خندیدنهایمان بیشتر از شنیدن یک جوکِ از مزهافتادهی قدیمی شده بود. چشمهایم داشت گرم میشد که پچپچواری انگار که با خودش حرف بزند کنار گوشم خوابم را پراند. به کمر خوابیده بود و ساعد دست چپ را زیر سر گذاشته و من هم به پهلوی راست جنینطور.
- مو دیگه خیلی وقته دستوم به ئی کاغذ و ورقا نمیره. میدونی؟ کم کم دارم فکر میکنم، ئی کاغذات فقط به همی درد میخورن که دوباره وصلت کنن به نرگس خرّمی. بیخیال رفیق، رحلت الشاب، رحلت الشاب. اگه بیداری خو بخون همو اعترافاتته.
خواب که نبودم. خواندم، جملهی دوم سطر اول را که خواندم، از به کمر خوابیدگی بلند شد و نشست. گفت: «چی؟ یه بار دیگه همو او جملهی اوله بخون.» خواندم.
گفت: «عجب... عجب...»
کف دست راست را به پیشانی گذاشته بود.
- نه، نه، همونه، همون جملهی اوّله بخون.
بهتر دیدم دیگر چیزی نگویم، چون کاملن از جا بلند شده بود. از پنجرهی رو به خیابان بیرون را نگاه میکرد و تا خواب نرفته بودم شاید هم در خواب میشنیدم همان صدایی که سالهایی قبلتر شنیده بودم: رحلت الشاب و قصدت الدهر بقتل الشباب.
اینکه چرا و چطور آنطور خواب رفتم و صبح آنقدر دیر بیدار شدم که شاگردم ده بار زنگ زده بود و متوجه نشده بودم و پیام داده بود که « اوستا، من اومدم، نبودی رفتم.» را ندانستم. هر چه بود سجّاد مهدوی نبود. من بودم و بالشی اضافه کنار بالشم. آن روز را تا شب منتظرش ماندم. هیچ کجا نرفتم که شاید رفته باشد جایی و برگردد. روزهای دیگر، شش روز تمام، هر جایی که فکرش را میکردم سر زدم. باغ ملّی، مسافرخانههای میرچخماق و جاهای دیگر، چرا یک عکس نگرفته بودم؟ من یک اسم از او داشتم و به اسم این روزها چه اعتباری بود؟ تمام این شبها به جزوهی اعتراف نگاه کردم، خیابانها را گز کردم، توی آن جملهی اوّلی واقعن مکث وجود داشت؟
« ما تو را کشتیم استاد و دستهایمان را در خون تو شستیم. دستهای ما با خون تو شسته شد تا خود، پدر شویم.»
روز هفتم، هشتم بود. رسیده بودیم به سیمکشی طاق جلوی در. من سیم را به فنر میبستم و از لوله رد میدادم و شاگردم، علی باید از روی پشت بام میکشید، مشغول کار بودیم که علی پلّهها را دو تا یکی پایین آمد که « اوستا...اوستا پیداش کردم.» و چی؟ دزد پیکورها را. از روی پشت بام دیده بوده که یک نفر توی خانهی خرابهی دیوار به دیوار هتل خوابیده بوده، از کشف محل اختفای دزد تا زنگ زدن به سلیمی و آمدنش آنطور پلیسوار که « از کجا معلوم زن هم نمیآوردن؟» همانقدر گذشت که من سیم را برگردانم و سیمچین و فنر به دست ایستاده باشم توی کوچه، سلیمی همانقدر که در پول دادن بازی در میآورد استادِ مو از ماست بیرون کشیدن هم بود. من دخالتی نکردم. من پولم را میگرفتم تا هتل سنتی سلیمی صاحب برق پیشرفته بشود، تنها وقتی فهمیدم چه پتکی بر سرم خورده که دیدماش. خودش بود با همان موهای بلندتر شده و ریش انبوهتر، شلوار پارچهای سورمهای پوشیده بود با یک زیرپوش نازک آبی. دستها را به پشت دستبند زده بودند و موهایش توی صورتش ریخته شده بود. از جلوی در هتل که رد میشد یک لحظه سرش را به سمت من چرخاند. سیمچین از دستم افتاده بود. خم شدم برداشتمش، از روی سنگفرشهای تازه کار شدهی هتل به سمت پلههایی که به خیابان و سمندِ سفید با خط سبز روی درش برده میشد با صدای لخ و لخ دمپایی سیاه عربیاش. سرباز گروهبان نمیدانم چند وقتی روی صندلی عقب جایش میداد یکی هم توی سرش زد یا من اینطور احساس کردم. همانطور دست از پشت بسته روی صندلی عقب نشسته بود. حالا من هم کنار ماشین پلیس ایستاده بودم. سلیمی و علی هم. به من نگاه میکرد و با حرکت لبهایش انگار چیزی میگفت حتا با حرکت سر اشاره کرد که نزدیکش بروم. پلیس برگهی صورتجلسه را روی کاپوت سمند گذاشته بود و سلیمی هم میگفت: آره، آره، یک ماهی هستش که این گذر رو نا امن کردن و نفهمیدم سلیمی چه گفت که پلیس از من پرسید:
- شما اینو میشناسیدش؟
من؟ من میشناختمش؟ من از کجا بشناسمش.
- نه، نه جناب سروان، من کارِ برق آقای سلیمی رو انجام میدم.
سلیمی با آن صدای تو دماغیاش دیگر چه میگفت که:
- واقعن نمیشناسیش؟ همشهریت نیست؟
« نه جناب سلیمی، هه هه، هر سبزه و سیاهی که بندری نیست. هه هه، نه نمیشناسم.» اینها را نگفتم، فقط گفتم «نه همشهریام نیست.»
و علی آرامتر گفت:
- رنگت پریده اوستا، همون نیست که میگفتی؟
- برو بابا تو هم.
آدم چه میکند؟ خودش را باریک میکند، باریکتر از تناش و راهش را میکشد و میرود، نشنود صدای خروس همسایه را، هیچ نشنود و بعدها بخواند؛ بداند که سجّاد مهدوی جرماش را از اهواز، از شرکت فولاد اهواز، به دوش کشیده تا اینجا، همینجا که به ورم معده و خونریزی بعدش نزدیک شده.
نظرات کاربران