,,

بیشترِ اهالی هشت‌متری طرفدار آرژانتین‌اند و قرمزهای پایتخت. شبیه من و هادی. پدر اما هوادار استقلال است و برزیل. درست مثل اغلب همسایه‌های شش‌متری.

پله هم مُرد!

پله هم مُرد!

خانه‌ی ما دو وَر دارد. یک سمت آن حیاط است و میخورد به کوچه‌ی هشت‌متری

خانهی ما دو وَر دارد. یک سمت آن حیاط است و میخورد به کوچهی هشتمتری. طرف دیگرش از دالانی وارد بنبست ششمتری میشویم. بیشترِ اهالی هشتمتری طرفدار آرژانتیناند و قرمزهای پایتخت. شبیه من و هادی. پدر اما هوادار استقلال است و برزیل. درست مثل اغلب همسایههای ششمتری. روزهایی که آبی برنده باشد، سرش را بالا میگیرد و از حیاط میزند بیرون مگر وقتهایی که تیمش ناکام باشد، مجبوریم موتورش را از این سوی خانه برداریم. کوچه را دور بزنیم و بگذاریم توی دالان پُشتی.

در مغازه را باز کردم تا کارهای روزانه پدر را انجام بدهم. از قبل فکر کرده بودم که چند کلیپ نشانش بدهم. شاید خودش متوجه بشود. پدر به همان حالت همیشگی خوابیده. لاغرتر و ناتوانتر از دیروز. دلم میخواست و خیال میکردم کارگاردانی وسط حیاط میایستد و فرمانِ شروع میدهد، پدر به تنهایی از روی تخت بلند میشود. سری به پوسترهای چسبیدهی بالای سرش میچرخاند. کش و قوسی به بدنش میدهد. تمام گرفتگیهای هشت سالهی عضلات دست و پایش باز میشود. از دری که به حیاط میخورد، بیرون میآید و با زبان و صدایی رساتر از همیشه اعلام میکند - من آمادهام. از حالا شروع کنیم. خونه رو هم میذاریم واسه فروش. دخل و خرج به هم نمیخوره. هادی میگوید -چند روز دیگه بازیا شروع میشه. دربهدر میشیم. مگه خودتم نمیخوای ببینی؟ پدر ولی با دوربین گوشیاش از همه جای خانه عکس میگیرد. میپرسم -عکس سنگ دستشویی رو کی میذاره توی اینترنت؟ پدر بیاعتنا به من بعد از انداختن عکس هایش بدون این که سرش را از روی گوشی بردارد جواب میدهد -تازه اینجای خونه رو درست کردیم. باس مشتری ببینه که خونه زوارش در نرفته هنوز و هزار بار میخواهد موبایلش را ببینم تا بفهمد آگهی که گذاشته چند نفر دیدهاند و مدام میپرسد -پس چرا کسی زنگ نمیزنه؟ هادی که رو به تلویزیون لم داده، میگوید: -مگه خیار میخوای بفروشی؟ خونه استها. یک خط سیاه از گوشهی چپ تلویزیون کشیده شده تا پایین. پدر موبایل را از دستم میقاپد و میرود تا از چند جای دیگر عکس بگیرد. صدای مادر از آشپزخانه درمیآید  -میدونم خونه رو آتیش میزنی و بعدش گردن ما میندازی. اگه به خاطر من میخوای بفروشی قبلا هم بهت گفتم بزرگی اینجا آزاری به من نمیرسونه. پدر وسط آواز خواندنش در پلههای پُشتبام میگوید -هم بزرگه هم اون مغازه برای من تنگه. خفه میشم. یه جا رو دیدم خیلی خوبه، ساختمونشم خیلی کوچیک نیست. مردمانشم بهترن. یه اتاق بزرگم توی حیاط داره. خوراک خودمه.

فردای آن روز تعطیلی است. راحله و شوهرش و صبا هم میآیند. زنگ در خانه که میخورد، پدر میگوید -اومد. کار خودشه. بشیری، املاکی سر کوچه یاللهکنان میآید تو. پدر سلام نکرده میپرسد –مگه قرار نبود یه ساعت پیش بیای؟ -شلوغیم حاجی. بشیری به در و دیوار خانه سری میگرداند و به مادر میگوید: -یادش بخیر میاومدم اینجا قالی می بافتم براتون. حاجی اصن دیگه دست نزدی به اینجا. حیفه چرا می خوای بفروشی؟ مرتضی شوهر راحله میپرد وسط -والا بهش میگم بکوبیم بسازیم گوش نمیده. پدر تهِ چایاش را میخورد و میگوید -بسم الله آقا بشیری. هم قیمت بذار هم تو دفترت بنویس. بشیری و پدر از هشت متری شروع میکنند تا میرسند به آن سر. پدر که تماموقت پابهپای بشیری خانه را وارسی میکند و انگار برای اولین بار است اینجا را میبیند و سرش توی نوشتههای بشیری است، میگوید –عه! آقا بشیری از این در اومدی تو یه قیمت زدی. از این طرف یه قیمت دیگه؟ بشیری پیشانیاش را میخاراند -حاجی از بس هولم میکنی. یه ساعته چسبیدی  نمیذاری کارمو بکنم. پدر رو میکند به ما که نشستهایم جلوی تلویزیون  -ما رو ببین دلمون رو به کی خوش کردیم. و میرود گوشهای ولو میشود. از پهلوی بشیری رد میشوم طوری که کسی متوجه نشود -بالا بزن قیمت رو بلکی نفروشیم. بشیری از بالای عینکش نگاهی میکند. جوری که حرفم را نشنیده باشد. چای روی پیشخوان را برمیدارد و سر میکشد و به پدر میگوید -اونی که توی موبایلت گذاشتی پاکش کن این چیزی که من الان بهت میگم رو بنویس. عینکش را جابهجا میکند و کاغذ را میگیرد بالاتر. مثل این که بخواهد مهریه بخواند. - بسم الله الرحمن الرحیم. هادی پوزخندی میزند. -اگه این بچه را ساکت کنید بهتر میتونم بخونم تا همه بفهمن. راحله دست صبا را میگیرد و کنار خودش مینشاند. مرتضی صدای تلویزیون را کم میکند و بشیری شروع میکند. –خانهای ویلایی به مساحت 310 متر. دو بَر. در یک موقعیت عالی. دارای یک ایوان سرتاسری و دلواز. راحله خواندن بشیری را قطع میکند -دلباز. بشیری میگوید -همون و ادامه میدهد:  -آهان. دارای یک حیاط زیبا مخصوص عصرهای تابستان با دو درخت زیبای نارنج و انجیر و یک واحد تجاری در ضلع شمالی خانه. دست بشیری با گفتن این جمله به سمت مغازه است. پدر خیره شده به پنجره و مغازهی گوشه حیاط. دروازهبانی را میبینم که پدر را بغل کرده و هر دو میخندند  و کسی از آن ها عکس میگیرد. بشیری حواسم را باز به خانه برمیگرداند. - با همسایههای خونگرم. دارای یک آشپزخانه رو به حیاط با نور زیاد. پدر را دیدم که زل زده به بشیری و پلک نمیزند. مادر دست میکند زیر چادرش و کمرش را میخاراند. جملهی آخر که برای شرایطِ خوبِ فروش است خوانده و کاغذ تا میشود و میرود توی جیب بشیری که با لبخندی از همه چشم میگرداند و توقع دارد چیزی بگوییم. پدر نفسی طولانی میکشد و کمی مکث میکند -نمیفروشم. دستت درد نکنه. بشیری برقش میگیرد  -ها؟ گرفتی ما رو حاجی؟ روز جمعهای اومدم برات یه چیزی نوشتم مشتری صف بکشه. پدر دستش را روی زمین میگذارد و بلند میشود -مزدش رو بهت میدم مشتری هم نمیخوام. بشیری همین که میخواهد بیرون برود، میگوید -حالا مینویسم. شاید نظرت عوض شد. مرتضی سکوت خانه را میشکند - میگم که باید بکوبیم... راحله چشم غرهای میرود و مرتضی خفه میشود. بعد از چند روز بشیری را از پشت پنجره میبینم. دارد با پدر صحبت میکند. دست هایش را توی هوا تکان میدهد. مثل لیدری که دارد از مکانی که گردشگران در آن هستند، حرف میزند. پدر برمیگردد توی اتاق و به پُشتی تکیه میدهد -یه مدت میریم زیرزمین. مادر قفس قناری را تمیز میکند -چه آشی دیگه پختی؟ پدر به صفحه گوشیاش نگاه میکند -بشیری میگه یه نفر عکسای خونه رو دیده گفته میخواد اگه من اجازه بدم اینجا فیلم برداری کنند. انگشت اشاره‌‌ او با گفتن کلمهی من روی سینهاش گیر میکند و انگاری هنوز شک دارد به تصمیمش.  -شاید یکی از ماها هم توش بازی کنیم. هادی بالشت را میاندازد کف اتاق و تلویزیون را روشن میکند  -من از جام جلوی این تکون نمیخورم تا موقعی که سوت پایان فینال رو بزنن. درست یه ماه دیگه. پدر میرود و تلویزیون را از برق میکشد -پس اول همین رو می بریم پایین. هادی کِشِ شلوارش را جابهجا میکند -از الان ترس باختن داره. و رو به من بلند میخندد. پدر همانطور که تلویزیون به دست بیرون میرود، جملهاش را جا میگذارد -تا بعد از بازیای گروهی فیلمبرداریشون تمومه. تازه اون موقع هم فوتبال دیدن داره.

-خوبه. حس و حالش رو دوست دارم. فقط باید برای نورپردازی این پردهها رو عوض کنیم. وسایل دکور رو هم بگیم بیارن. مردی که ریش بلندی دارد و همان کارگردان است، به مرد دیگر دارد این چیزها را میگوید. آرام صحبت میکنند و چندجایی آن قدر توی صورت هم هستند که درست ملتفت نمیشوم. پدر قاطیشان میشود -وسایل که خوبه. چیزی نمیخواد اینجا. مرد کت وشلواری دست پدر را میگیرد -نه حاجی دکور فیلم با اینایی که این جا هست فرق داره. پدر کمی ازشان دور میشود و باز برمیگردد –آقای بشیری همون که شما رو معرفی کرد یعنی اینجا رو معرفی کرد گفت ما هم قراره توی فیلم بازی کنیم. کارگردان نگاهی میکند به کت و شلواری و منظور پدر را متوجه نمیشود. کت و شلواری که تا اینجا معلوم بود همه چیز قرار است به دست او حل شود، پدر را میبَرَد گوشهای. نزدیکشان میشوم – آقا شما اینجا رو یه هفته، ده روز اجاره دادی. قیمتش هم خوب بوده که قبول کردی. درباره نقش هم خیالت راحت با آقا یزدان صحبت میکنم.

روزهای فیلم برداری در خانه ده پانزدهتایی زن و مرد و دختر و پسر از این اتاق درمیآیند و میروند آن یکی اتاق. توی حیاط. پشت بام. هر جایی غیر از زیرزمین که خودمان با چند وسیله ضروری آنجاییم. بیشتر همسایههای دو کوچه جمع میشوند و هادی که تازه به قول خودش با جمع بچههای فیلمساز اُخت شده و مسئول این است تا سر و صدای زیادی از همسایه درنیاید، درِ خانه را باز میکند، نیم تنهاش را بیرون میآورد، همه را ساکت میکند و چند واژهای که یاد گرفته را به مردم تحویل میدهد. –الکی که نیست. اینا آفیش شدن. همینطوری که نمیشه بری تو حسنآقا. – تو چی می خوای علیممد؟ گاهی هم یواش میگوید -اینا معروف نیستن که ازشون امضا میخواین. یکیشان میپرسد – حالا این آفیش چی هست که سه روزه میگی بهمون؟ هادی نگاهی به داخل خانه میاندازد. خیالش که راحت میشود، میرود توی کوچه و در را میبندد. از پشت در صدایش میآید. -ببینید آفیش یعنی.... یعنی این که هر کسی سر جای خودشه. باشه. آهان. آره. همین. هر کسی سر جای خودش باشه. مثل خود شماها. یکی نونواست یکی خیاطه. یکی کارگره. مثلا شما آقا محمود مگه نباید الان صحرا باشی؟ صدای محمود آمد -بعدازظهر آبِمونه. هادی ادامه میدهد -پس هر کسی باید سر جای خودش باشه مثل شماها که الان باید برین رد کار و زندگیتون. یکی از همسایهها میگوید -شنیدیم حاجی قراره فیلم بازی کنه. هادی جوابش را میدهد -حاجی اهل این سوسول بازیا نیست. حالا یا برین یا سر و صدا نکنید. یکی از دخترهای فیلم از بغلم رد میشود و سراغ هادی را میگیرد. بوی عطرش سیلی میشود توی صورتم. با دست به درِ خانه اشاره میکنم. شال دختر روی شانهاش افتاده. در را باز و هادی را صدا میکند. یکی از پیرزنهای همسایه میگوید -استغفرالله. چه فساتی شده خونه حاجی.

روزها پدر پشت مانیتور کنار کارگردان مینشیند و همه چیز را برانداز میکند و هر جایی بخواهند چیزی بکوند یا آویزان کنند، محال است که نظری ندهد و دخالتی نکند. گاهی کارگردان را میبینم که تا او حرفی میزند، دست به سر بی مویش میکشد و بعدش حفره چشم هایش را با دو انگشت فشار میدهد. یکبار هم حرفهایشان با کت و شلواری را از آشپزخانه میشنوم – آقا نمیشه بگیم توی همون زیرزمین باشه؟ حوصلم سر رفت.  آن یکی جواب میدهد - اشکال نداره. بیکاره. میاد میشینه. خودم ردیفش میکنم. وارد که میشوم، بحثشان را عوض میکنند. هادی هم یا دمِ در میایستد یا با دخترها تیک میزند. همان وقتهاست که کت وشلورای از پدر میخواهد تا از مغازه هم فیلمبرداری کنند. پدر را دیدم که میگوید -شما بگو زیرزمین. بگو همهجا. اونجا نمیشه. مال خودمه. اولشم قید کردیم غیر از زیر زمین و مغازه–حاجی اصن بیشتر به خاطر همون مغازه بود که ما پی همچین جایی میگشتیم. نقطهعطف فیلم اصن اونجاست. پدر مات نگاهش میکند  -نقطه چی؟ - نقطه عطف یعنی چیزی که توی داستان فیلم مهمه و کل ماجرا عوض میشه. حالا فیلم رو بعدش ببینی متوجه میشی. کت و شلواری دستی روی شانه پدر میاندازد و دست دیگرش را به ریش خودش میکشد. پدر درنگی میکند. از پنجره مغازهای را تماشا میکند که ده سال کنارِ کارش در اداره، آنجا پلاستیک فروخته و بعد از آن جمعهای که با همکارانش در سازمان آب در جاده برزک تصادف کردهاند، برای همیشه در آن مکان سی متری مانده. روز و شب و شب و روز. هر روز صبح دری رو به کوچه را باز میکردهام و پرده را میکشیدهام و آفتاب میریخته توی مغازه. همسایهها اگر رد میشدهاند، میآمدهاند تو و خوش و بشی و حال و احوالی میکردهاند و میرفتهاند. غروب هم که میشده، هادی در را میبسته، پرده را میکشیده و مهتابی مغازه را روشن میکرده. آخرهای شب هم مادر میآمده و وسایل جمع شده از صبح را برمیداشته، روی صندلی تکی چسبیده به دیوار پیش پدر مینشسته، خلوتی میکرده، چراغ ها را خاموش میکرده و برمیگشته. پدر دست مرد کت و شلواری را از روی شانهاش برمیدارد و وقتی قدم روی پلههای زیرزمین میگذارد، بدون این که سرش را برگرداند، میگوید -فقط دست به عکس و پوسترهاش نمیزنید. خنده میجهد در چشمهای مرد.

پدر دیگر قاطی آنها نمیشود. فقط میخواهد سری به مغازه بزنم تا چیزی را خراب نکرده باشند. همان توی زیرزمین میماند و جام جهانی که شروع شده را میبیند و موقعهایی که برزیل بازی دارد، ما را بیرون میکند. –برین همون خونه داییتون ببینید که نمیدونم من کجا بودم تا شما رو پرسپولیسی و آرژانتینی کرد. قبل از شروع یکی از فوتبالها، کت و شلواری پدر را صدا میکند. همراه پدر میروم. - حاجی باید برای نقشت آماده بشی. –حوصلش رو ندارم. به یکی دیگه بگید. به هادی بگید. – نه فقط خودت. آقا یزدان گفته فقط حاجی. –نه دوست ندارم. فردا پس فردا هم بازیا میره مرحله بعدی، میخوام به در همسایه بگم بیان فوتبال ببینیم. زود جمعش کنید. –آقا یزدان همین که فهمید طرفدار استقلال هستی و با چه کسی عکس داری، خیلی کیف کرد. گفت میخوام یه کمم شده تو فیلم باشه. پدر هر وقت پای تیمش میآید وسط، نرم میشود. -حالا من باید چی کار بکنم؟ -هیچی. هیچ کاری. یعنی از موتور پیاده میشی در خونه رو میزنی و میگی منزل فلانی، پیتزاتون رو اوردم. پدر یکه میخورد – همین؟! -آره دیگه. از همین جاها شروع میکنن.

روز فیلم برداری از پدر تقریبا همه همسایهها جمع میشوند. جام جهانی هم رفته مرحله حذفی. همان روزی که برزیل هم بازی دارد. پدر مدام ساعتش را نگاه میکند. همسایههای آرژانتینی کوچهی هشتمتری دارند با گوشی او فیلم برمیدارند. پدر بعد از حفظ کردن دیالوگش، در خانه کارش شده تکرار این جمله. پنداری ذکر بگوید. روز آخر میخواهد کتاب بازیگری برایش بخرم و میگوید -لحنم خوب نیست. نمیدانم چجوری خندهی تو صورتم را جمع کنم. میگویم – کلا یه خط دیالوگ داری؟ لحن رو از کجا یاد گرفتی؟ کلاه کاسکت هم قراره سرت کنی. صدای  هادی هم میآید -این مسخره بازیا چیه میخوای انجام بدی؟ زشته جلوی همسایهها. پدر بیتفاوت به او این بار جلوی مادر دیالوگش را تکرار میکند و میپرسد – خوبه؟ خوب گفتم؟ مادر کمی درنگ میکند. خاموش میماند و میرود.

 پدر از چند متر آن طرفتر با موتور دم در خانه میایستد. کلاهش را درمیآورد و میخواهد زنگ را بزند. کارگردان میگوید -چی کار میکنی؟ - میخوام صدام دربیاد. -نمی خواد آقا. بذار کلاهو. دوباره پدر حرکت میکند و دمِ خانه نگه میدارد. زنگ در را میزند. کسی آن طرفتر ادای جواب دادن درمیآورد. حالا نوبت دیالوگ اوست. –عععع خونهی آقای .... اَه یادم رفت. کارگردان سرش را میخاراند. یکی از همسایهها که لباس شماره ده مارادونا را پوشیده و تخمه میشکند، داد میزند: -حاجی بلد نیستی یکی از ماها بیایم. هادی به دیوار تکیه زده، سیگار میکشد و کاری به جمعیت ندارد. کارگردان نزدیک پدر میشود -خونه که نه. می پرسی منزل آقای حقی؟ بعد از سه چهار ثانیه هم میگی پیتزاتون رسید. – بگم غذا بهتر نیست؟ این پیتزا یه جوریه. –نه حاجی همون پیتزا. پدر باز درِ خانه ترمز میکند. قبل از این که در را بزند، نگاهش به ساعتش میخورد و سراسیمه از موتور پیاده میشود. کارگردان و همه عوامل به هم نگاه میکنند. –بازی شروع شده. من باید برم. تمرکز ندارم. فردا خوشگل انجامش میدم. یا این که... به دور و بر نگاهی میکند –یا این که بگین به همین پسرم بازی میکنه به جام.  و بدون این که جوابی بشنود، میدود سمت زیرزمین.

آن شب برزیل میبازد. سوت پایان را که میزنند، پدر گاز محکمی به وسط خیار میزند و تلویزیون را جمع میکند. هادی جری میشود –چرا هر چیزی میشه اینو جمع میکنی؟ پدر ته خیار پرت میکند توی گلخانه -برید همون خونه داییتون ببینید. اینجا کسی بازی آرژانتین رو نمیبینه. صبا هم عروسکش رو زده به تلویزیون. خط افتاده توش. باید ببرم درست کنم. روز بعد تعداد همسایهها دوبرابر میشود. کوچه شده استادیوم کیپ جمعیت شهر بوینس آیرس. موتور پدر را دور میزنیم و میآوریم توی دالان. پدر ساکت است. از لای در نگاهی میکند به استادیوم. قبلش از کارگردان میخواهد در کوچهی پشتی فیلمبرداری کنند. یزدان هم که به خاطر رفتار روز قبل به شدت کلافه است اصرار به همین کوچه و همین در دارد که تمامشان منتظر ورود یک برزیلی است. حالا پدر قرار است در زمین حریف هزارمین گُلش را بزند و پیراهن شماره هزار را هم آویزان کند کنار همان پوستری که تمام افتخار و قصهاش در این سالها از نزدیک دیدن کسی بود که با او عکس دارد. تمام آرژانتینیها را دربیل کند و دیالوگش را فریاد بزند و گلش را تقدیم کند به مادر که از پنجره دارد بازی را میبیند و هنوز چیزی نمیگوید. پدر وارد میشود. نور استادیوم به رنگ لباس آرژانتین درمیاید. این همسایهها از کی شعار دادن به لاتین یاد گرفتهاند؟ پدر آهسته کلاه را سرش میگذارد. حرکت میکند. دوربین که تا دیروز روی زمین ثابت بود. میرود روی کرین و از جا کنده میشود و اوج میگیرد. پدر قبل از این که زنگ را بزند به مغازه نگاهی میاندازد. پردهاش کنار رفته و کودکی از پشت شیشه دست‎‎هایش را دور صورتش گرفته و به وسایل داخل آن نگاه میکند. کسی که پدر با او عکس دارد با همان شمایل درِ مغازه را باز میکند و با خندهای روی صورت بازی او را از نزدیک میبیند. پدر نگاهش میکند و جوابش را با خنده میدهد. حالا او میتواند همه آرژانتین را جا بگذارد و مثل کسی که سالهاست برای این خانه غذا آورده و برگشته، دیالوگش را میگوید و تمام. استادیوم میشود همان کوچهی هشت متری و دوربین هم سرجای خودش مینشیند و نور به همان حالت عادی برمیگردد و مردم یکی یکی میروند. با هم میرویم زیرزمین. همانجا وسط اتاق دراز میکشد رو به سقف و چشم هایش را میبندد. از هیچ جای خانه صدایی نمیآید. حتی طبقهی بالا. کنارش مینشینم. پیراهنش بوی خاکستر میدهد. میخواهم دست بکشم به پیشانیاش. میخواهم سیگار بگذارم گوشهی لبش و فندک بگیرم نزدیک صورتش. همانطور با چشم های بسته میگوید – خیلی خستم. خیلی. پدر خوابش میگیرد.

کارگردان کات میدهد. پدر خودش میرود روی تخت دراز میکشد. پتو را تا نیم تنهاش میدهد بالا و باز میخ میشود به تخت گوشهی مغازه. مثل همان زمانی که تصادف کردند و برای همیشه نتوانست روی پایش بایستد.

درِ مغازه نیمه باز بود و باد پردهی ورودیاش را تکان میداد. تلویزیونش روشن بود و مجری داشت خبر میخواند. خط سیاهی از بالا تا پایین آن کشیده شده و پهنایش هر روز بیشتر میشد. گویی با روبانی سیاه صفحهاش را تزیین کرده باشی. درِ به طرف کوچهاش هشت متریاش را کامل باز کردم، پرده را تا آخر کنار زدم. چند نفری از بیرون سلام و احوال پرسی کردند و برای پدر دست تکان دادند. دست پدر برایشان از جایش کنده شد و توی هوا لغزید. نزدیکش شدم و کنارش نشستم. گوشیام را بردم جلوی صورتش و چند ویدیو کوتاه نشانش دادم. پردهی آویز تخت چرخدارش را کشیدم. پنداری مغز او عاجزتر شده برای فرمان این کار و در سر من انجام این نقش برای قهرمان زندگیام خودکارتر. همانجور مثل همیشه. طبق توصیههای پرستار ماههای اول.

پوشینه را بدون باز کردن بالهها و بدون تماس دست با سطح داخلی به سمت تو، تا میزنیم.  قهرمانتان را به پهلو خوابانده و یک پای او را به صورت قائم قرار دهید. پوشینه را بین دو پا قرار دهید.

پدر زور آورد به فک و چانهاش و با زبان نصفه و نیمهاش گفت -پله هم مُرد.

حالا او را به پهلوی دیگر بخوابانید. ابتدا چسبهای پایین را با کمی فشار بچسبانید. سپس چسب های بالا را به صورت اُریب به سمت پایین بچسبانید. تمام. تا دوباره شب.

پرده را باز کردم. نور ریخت روی چهرهی چروک خوردهاش. به بالای تختش نگاه کردم. پدر لابهلای چند نفر بدنش را با تمام توان کشیده به سمت دروازهبانی. سیمای پدر در عکس ترکیبی از خنده و هیجان دارد و نگاهش به دوربین است. ناصرخان حجازی اما به طرف نامعلومی خیره شده و خیال میکنی هر آن ممکن است از قاب خارج شود.

 

نظرات کاربران