چه جایی بهتر از یک کوچه بنبست بین چهارچوب در و پنجره برای اینکه، یاکریم تخم بگذارد و زُل بزند به جان کندن آدم. نقاشی اثر مهدی راحمی از مجموعهی تراس

چه جایی بهتر از یک کوچه بنبست بین چهارچوب در و پنجره برای اینکه، یاکریم تخم بگذارد و زُل بزند به جان کندن آدم. زن، خوب به چشمهایشان نگاه کرد، طاق روب را کنار گذاشت و زیر لب گفت؛ سگ خور.
روی تخت، خودش را ول داد. خستهی این همه گرد و خاکگیری بود، مستاجر قبلی در شن و خاک دست و پا میزده. دست تنها، کاش احمد بود تا حداقل مبلها را تکانی میداد، کاش بود تا کمی برایش غر میزدم، پشت تلفن که نمیشود شرح اتفاقات را با جزئیات گفت.
چطور توضیح بدهد زَهرهاش آب شد، وقتی هزار پا را دید. اگر بود حداقل قیافهاش را میدید، کمی باد به غبغب میانداخت و بعد خودش لِهَش میکرد، اگر البته از لفت دادنش فرار نمیکرد. لعنت به این ماموریتهای وقت و بی وقتش.
لیوانی چای میخواست. کاش یکی بود که به هوایش چای دم میکرد، سرِ ریختنش کش و واکشی، و بعد با هم میخوردند. گندش بزنند که هر وقت باید نیست. خوب که یاکریمها را برانداز کرد و چشمش سیر شد، خواست برود دمنوش یک نفرهاش را بساط کند، صدایی شنید، گوشهایش را تیز کرد. صدای خف کردن گربهها بود. یا کریمها بیتفاوت نگاه میکردند.احمد که نبود، گوشهایش زیر صوت را هم میشنید. صدای حرف بود، نجوا. صندلی گذاشت تا از پنجره، پایین را ببیند. سرش را دزدید سایهی پسری بود کنار دیوار، لبخندی زد، احمد نبود و شهر یادش آمده بود عاشق باشد. صبح با هر جعبهای که از اساس باز میکرد یاد نجوا بود و حرفهایی که درست و حسابی نشنیده بود و سررشته کلام گم شده بود. رفت چایی ریخت، ساعت را نگاه کرد، حدسش درست از آب درآمده بود همان نجوا شروع شد. چای را مزه مزه میکرد تا صدا را بهتر بشنود خیلی دلش میخواست بداند دو نفر که عاشق میشوند چه به هم میگویند، که این همه وقت آرام آرام میتوانند حرف بزنند و آن یکی متوجه بشود حتی از پشت تلفن. احمد وقتی داد هم میزد، زن نمیفهمید چه میگوید. دست و نگاه عاشقانه زیاد دیده بود اما حرفهای عاشقانه... عجب صیدی زده بود. پسر زد زیر آواز. زن خندید آنقدر که چایی ریخت روی لباسِ سفیدش. هنوز آواز در خفا نشنیده بود، آهنگی از ته حلق که تلاش داشت منظور را برساند. انگار آنطرفِ خطی هم فهمید که بیخیال درخواستش شد، چون پسر به گذاشتن آهنگ اصلی با صدای کم رضایت داد. زن چایش را با خیال راحت هورت کشید. چه آشوبی از صدای جوجه یاکریمها راه افتاد، وقتی سر از تخم در آوردند، و قاطی آن صدای زنگ که احمد بود. زن نگاهش به ساعت بود، احمد گفت؛ منتطر کسی هستی ؟ زن لبخند زد.
ـ نه ،راستی خوش گذشت؟
احمد خبر ساعت ده را از دست نمیداد. زن منتظر تا پدر یا برادری به خواب روند یا شاید شارژ و طرحی رایگان موعدش برسد. صدای جان گفتنِ پسر آنقدر بود که به مغز استخوان زن برسد و زن کمرش را صاف کند و گوشهایش را تیزتر. فقط شنید که پسر میگوید؛ باشد الان میآیم. دقیق بگو کجا بیایم؟ زن از جا جهید؛ خاک بر سر کجا بروی؟ و صدای احمد که از پذیرایی او را میخواند. زن به بهانهی جمع کردنِ شاخهها از پای پنجره، خبرهای اقتصادی و فرهنگی را به احمد سپرد و رسید پای پنجره ،اما دیر دعوایشان شده بود. پسر نه چندان آرام ولی تند کُری میخواند و فحش میداد:
ـ زهر مار نخند چند بار بگم از این الدنگ خوشم نمیآید.
زن مضطرب جارو میزد و زیر لب میگفت؛احمق! فحش نده دختر است بهش برمیخورد.
ـ دختر چشم سفید بهش بر نمیخورد، میخندد. ساکت باش.
فرداشب و شب بعدش هم از نجوا خبری نبود. زن سری سوک داد، فقط گربهای زیر ماشین چپید و ماه و ستاره و همانها که هر شب بودند. چه قدر دلش میخواست برود پسر را دلداری بدهد. آن شب، بعد از اینکه تلفن قطع شد، صدای گریهی پسر را شنید. چقدر دلش سوخت. احمد رفته بود ماموریت، گندش بزنند که هر وقت باید نیست.
نظرات کاربران