نباید ببازم. امشب سومین شب پیاپی است که نبردهام. این یعنی فاجعه، این یعنی باید بجنبم. مهره را حرکت میدهم. امیدی به حفظ وزیر نیست، باید بدون آن ادامه دهم.

بوفالوها
گاهی هنگام عبور گلهی بوفالوها از عرض رودخانههای بزرگ، بچهای مادرش را گم میکند
گاهی هنگام عبور گلهی بوفالوها از عرض رودخانههای بزرگ، بچهای مادرش را گم میکند. پس از عبور از رودخانه، آنها فکر میکنند مادرشان یا بچهشان، در طرف دیگر رودخانه جا مانده است. پس به طرف دیگر رودخانه بازمیگردند و باز یکدیگر را نمیبینند و باز به طرف دیگر باز میگردند. آنها بارها از کنار هم رد میشوند و یکدیگر را نمیینند. این رفت و آمد گاهی صدها روز طول میکشد و نهایتن روزی یکی از آنها، دیگری را مرده مییابد و بعد به راهش ادامه میدهد. جنگ، یادآوری دردناکِ عبور بوفالوها از رودخانههای بزرگ است.
وزیر را از جایش برمیدارم و یک خانه به راست میبرم ـ چک ـ .
حالا هم از خطر فیلش رها شدم هم شاهش در خطر افتاده. تازه بعد از رفع کیش، قلعهی راستش را با وزیر منهدم میکنم. خیلی سعی کرد با همین قلعه کمی جلو بیاید و پای اسب چپم را قطع کند اما اسبم را با هوشیاری جوری جابجا کردم تا قلعهاش را به این موقعیت برسانم. این هم جواب آن حرکت قبلیاش که با یک سرباز ناقابل هر دو قلعهی مرا خوراک وزیرش کرده بود. خیلی کینه از او به دل گرفته بودم. حتا به خودش هم گفتم: ببین، سر ِ همین حرکت دهنتو سرویس میکنم
او مثل همیشه حرفم را نفهمید اما جواب داد: زَنِس لَزن زِقاک
حرفش را نفهمیدم اما فکر کنم چیزی شبیه ادامه بده یا بگرد تا بگردیم بود. حالا با این حرکت حسابی جبران کردم. گوشش کمی سرخ شده بود. استکان خالی چای را بالا گرفتم و نشانش دادم. اینطور وقتها ریختن چای یعنی طرف آنقدر خیالش از بازی راحت است که دلش چای میخواهد و به حریف هم پیشنهاد چای میدهد. سرش را تکان داد که یعنی بله، میخورد. البته هرگز جوابی جز این به چای داده نمیشود. برای هر دویمان چای میریزم. خیلی رفته توی فکر و حتا صدای تکوتوک بمبهایی که خیلی نزدیک به سنگرمان به زمین میخورند ، از فکر درش نمیآورد. لبخند پیروزمندانهای میزنم و میگویم:حسابی رفتی تو فکرا، بدبخت، عقلت اگه میرسید که دنیا رو گرفته بودی.
بعد میخندیم. از این شوخیها با هم میکنیم. گاهی میخندیم. او هم خیلی شوخ طبع است. هر چند شوخیها اکثرن زبانی هستند و از این حیث نمیتوانیم زیاد سر از شوخیهای هم در آوریم، اما وقتی پایان جملهی کسی خنده باشد یعنی شوخی کرده. وقتی خنده طولانی باشد یعنی شوخیاش خندهدارتر بوده. اینطور میزان خندههایمان را برای هم نشانهگذاری کردهایم و با هم میخندیم. در جواب حرفم، لحظهای از فکر عمیقش بیرون میآید و زیر لب میگوید: بَخنَک چُهو ، نو زبزن قگز ناگون گی هزهزا پب خزگس یبا گنسزا نبس گون.
جملهاش خیلی طولانی بود. احتمالن توضیح میداد چگونه میخواهد از این مخمصه رها شود. دستش را میبرد سمت صفحه. از یک جایی که اصلن ندیده بودم فیلش را حرکت میدهد و میگذارد جلوی اسبم. حالا من کیش هستم و وزیرم در خطر. خون میدود توی صورتم. نگاهش نمیکنم چون میدانم لبخند موذیانهای روی لبش است. لبخندی که فقط برندگانِ یک جنگ میتوانند بزنند. دستم را روی مهرهای میگذارم. خطر بسیار مرا دستپاچه کرده. هر آن ممکن است شکست بخورم. صدای تیرها و توپها و خمپارهها بیشتر شده. ساعت به نیمه شب نزدیک شده است. سوی ِکم شمع میرود روی اعصابم. دستم همچنان روی مهره است. یک انفجار خیلی نزدیک به سنگر گردن هر دومان را کمی میبرد توی سینه. انگار که بخواهیم سرهایمان را پنهان کنیم. اما این فقط یک واکنش طبیعی بدن بود. حواسمان سخت به صفحهی شطرنج است. جایی که جنگ واقعی میان فیل او و وزیر من درگرفته و وزیرم دارد به شدت میبازد. این یعنی نقطهی بحرانی. یعنی حالتی میان بودن و نبودن. کمی خاک از انفجار ِنزدیک ِسنگر روی صفحه میریزد. آرام فوت میکند تا خاکها بروند. استکان خالی را سمتم میگیرد یعنی، چای میخوای؟
دارد برای من کُری میخواند. زیر لب جوری که رشتهی افکارم پاره نشود میگویم: بله
نباید ببازم. امشب سومین شب پیاپی است که نبردهام. این یعنی فاجعه، این یعنی باید بجنبم. مهره را حرکت میدهم. امیدی به حفظ وزیر نیست، باید بدون آن ادامه دهم.
روزی که حکمم برای رفتن به سنگر تکتیرانداز ِبالای تپهی دوقلو آمد، همهی بچهها با من خداحافظی کردند. چیزهای با ارزشم را به دوستان با ارزش بخشیدم. حتا فرمانده مرا خواست و در آغوشم کشید و به من گفت هرگز فکر نمیکرده نوبت من هم برسد. نامهای به مادرم نوشتم و توضیح دادم که برای مدتی میروم به ماموریت. نوشتم جای ماموریتم حسابی امن است و خیالش راحت باشد اما مدتی نمیتوانم نامه بنویسم. آخر سخت بود برایشان. اگر میمردم که احتمال زیاد هم میمردم ، مدتها بیهوده منتظر نامهام میماندند. چون از ابتدای حضورم در جنگ، تقریبن هر هفته برایشان نامه نوشته بودم.
سنگر تکتیراندازِ بالای تپهی دوقلو ، یعنی جایی بالای یک تپهی فوق استراتژیک. جایی که هیچ رادار و دوربینی به آن مشرف نبود. تپهی دوقلو در واقع نامِ دو تپهی یکسان بود. تپهها بزرگ و شنی بودند با دامنهای سنگلاخی. هر دو دقیقن یک اندازه بودند و بسیار به هم نزدیک. بین دو تپه فضای بستهای بود که کمتر بمب و خمپارهای به آن میرسید. یک سنگر از زمانهای خیلی قدیم بین دو تپه بود که حالا دیگر به عنوان هدف اصلی درگیری در این منطقه، نقش یک سنگر متروک را داشت. این سنگر مربوط به زمانی بود که هر دو تپه را ما داشتیم و در درهی بین آنها، این سنگر را به عنوان شاشگاه ساختیم. بعدها دشمن یکی از تپهها را گرفت و درست بالای تپه یک سنگر تکتیرانداز ِیکنفره ساخت. دقیقن پشت بند ِآنها، ما هم یکی بالای تپهی خودمان ساختیم. پنج ماهِ تمام تکتیراندازهای ما و آنها، در دو طرف دره صفآرایی کردند و شاشگاه شد نقطهی صفر جنگی. هر یکی دو هفته یکبار تکتیرانداز دشمن بالاخره تکتیرانداز ما را میزد و ما مجبور میشدیم تکتیرانداز جدید را بفرستیم روی تپه. یا تک تیرانداز ما بالاخره تک تیرانداز ِ دشمن را میزد و گزارشش را مخابره میکرد و آنها مجبور میشدند تکتیرانداز جدید بفرستند روی تپه. انگار هدف ِنانوشتهی هر دو طرف این بود که کم نیاورند. اولین کسی که کم میآورد و دیگر تکتیراندازی نداشت تا روی تپهاش بفرستد، دره و شاشگاه را کاملن از دست میداد. طبق گزارشهای مخابره شده توسط تکتیراندازهای ما، تا حالا هفده نفر از تک تیراندازهای دشمن تیرخورده و منهدم شده بودند. از تک تیراندازهای خودمان هم هجده نفر تا حالا تیر خورده بودند.
وقتی حکمم خورد من به عدد نوزده فکر کردم. خیلی جالب است، اینکه نوزدهمین مرده باشی! توی ذهنم مدام این را بالا و پایین میکردم. مدام میگفتم آیا میتوانم یک تک تیرانداز دشمن را بکشم و گزارشش را مخابره کنم؟ آیا میتوانم هیچ تیری شلیک کنم؟ آیا آیا آیا...
وزیر و قلعهها که رفته بودند، حالا مدتی است دارم شاهم را فراری میدهم. در تنگنا قرار گرفتهام. دلم میخواهد سرش را از تن جدا کنم. تمام نفرتم را در انگشتهایم جمع میکنم و با اسب وزیرش را میزنم. خوب بالاخره من هم باید کاری میکردم. حالا او دو اسب و یک فیل دارد. من یک اسب و یک فیل و چند سربازِ بیشتر. البته اسبم که توسط شاهش زده میشود. میماند یک فیل و چند سرباز. اگر منطقی باشم و درست بجنگم میتوانم بازی را به تساوی بکشم. کمی دست و پایش را گم کرده و به شدت از اسبم متنفر است. زیر لب میگوید: بزمو قگز باوچبسه وناگزن.
جواب میدهم: خیلی ریزتر از این حرفایی پدرسگ
بعد هر دو میخندیم. مهرهاش را که حرکت میدهد سریع با فیلَم فیلش را میزنم. منگ از حرکت من سربازش را حرکت میدهد تا جلوی کیش را بگیرد. با سربازم، سربازش را میزنم. حالا مثل هم شدیم تقریبن. پیروزمندانه میخندم و استکان را تکان میدهم.
یک ماه و نیم است که توی سنگر ِ تک تیرانداز ِ بالای تپهی دوقلو زنده ماندهام. طبق گزارشهایی که مخابره کردهام، همین هفتهی پیش پنجمین تک تیرانداز ِ دشمن را زدهام. تیرهایی که میرود صاف توی مغز دشمن و نقش زمینش میکند. آخرین بار که برایم جیرهی غذا فرستاده بودند نامهای را دادم تا برای خانوادهام ببرند. برایشان نوشتم حالم خوب است و حالا مکان خدمتم طوری است که قطعن تا پایان جنگ زنده خواهم ماند. فرمانده در پیغامی از من تشکر کرده و دو تقدیر و تشویق در پروندهام نوشته و نامم روی زبانها افتاده. مربیهای دورهی آموزشیام هم تشویق شدهاند و مرا الگوی نیروهای تحت آموزش کردهاند. به عنوان یکی از موفقترین تک تیراندازها شناخته شدهام و همه به من ایمان دارند. یک ماه و نیم ماندن روی تپهی دوقلو و کشتن پنج تک تیرانداز ِدشمن رکوردی است که فکر نمیکنم هرگز شکسته شود.
استکان را تکان میدهد. دو سرباز و شاه برایم مانده. اما او یک سربازش فقط دو حرکت مانده تا وزیر شود. اگر وزیر شود خیلی بد میشود. نگاهش میکنم. نگاهم میکند. لبخند میزنیم اما درونم غوغایی است. چند حرکت سریع رد و بدل میشود. حالا وزیرش آمده توی بازی و دارد به دو سرباز بینوای من میتازد. سعی میکنم شاهم را جایی گیر بیندازم که لااقل بازی را مساوی تمام کنم. اما نمیشود. زرنگتر از این حرفها است. این بازی هم گویا رفت. حالا دارد سعی میکند یک سرباز دیگرش را هم تبدیل به وزیر کند. قانون آنها فرق میکند. میتوانند اگر سربازهای بیشتری را به ته خط برسانند، دو وزیر یا سه وزیر داشته باشند. بیهدف شاه را حرکت میدهم و با دستم تعداد حرکتها را نشان میدهم. چهار، پنج، شش، وزیر دوم هم آمد، هفت، هشت، نه، ده، یازده، مات!
باختن گاهی بد هم نیست. لبخند میزنیم و بدون فهمیدن حرفهای هم ، با هم حرف میزنیم. میگویم:خیلی دلم می خواد یه گلوله بکارم وسط پیشونیت.
و دو دستم را جوری که انگار تفنگ دست گرفتهام نشانش میدهم، سری تکان میدهد، میخندد و میگوید: بزا زالی داما تباشس
و پشت بندش میخندد. خندهاش تا رسیدن استکان به لبهایش ادامه دارد و بعد از پایین آمدن استکان هم.
تفنگهایمان را برمیداریم و از سنگر بیرون میرویم. او میرود سمت تپهی خودش و من هم سمت تپهی خودم. خوب که جاگیر شدم، تفنگ را روی جایگاه مخصوص میگذارم. از دوربین سرش را که بیهوا از سنگر بیرون آورده نشانه میگیرم. فکر میکنم برای هفتمین بار دارد گزارش کشتن مرا مخابره میکند. فردا شب باید یادم باشد من هم گزارش کشتن او را برای ششمین بار مخابره کنم. دستم را روی ماشه میگذارم. سر تفنگ را بیست، سی درجه به راست میچرخانم و تیراندازی شروع میشود.
نظرات کاربران