محسن مدام میآمد و میرفت. در کانکس را باز میکرد، میآمد داخل سرک میکشید و باز میرفت و در را میبست. آن قدر که باز و بسته شدن در را حفظ شده بود

چرا ول کن نیست؟
محسن مدام میآمد و میرفت. در کانکس را باز میکرد، میآمد داخل سرک میکشید و باز میرفت و در را میبست. آن قدر که باز و بسته شدن در را حفظ شده بود. با ناله شروع میشد، در نیمه اوج میگرفت و آخرهایش شیون میکرد و باز آرام میگرفت و بالعکس. پشت لبتاب نشسته بود. دست میکشید لای موهایش و هر از چند گاهی کلیدی را فشار میداد یا زل میزد به صفحه. محسن میآمد داخل و غر میزد که چرا این باران قطع نمیشود؟! کمی راه میرفت. صدای کف کانکس با قدمهایش، در میآمد. انگار پایت را روی بدن کوفته آدمی بگذاری و طرف از ته حلقش صدای خفهای بیرون بدهد. فکر کرد این بار اگر محسن بیاید، در را قفل کند و بگوید؛ به درک که قطع نمیشه. و دست و پایش را ببندد و باز به او بگوید؛ اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی، میبرمت توی همون چالی که قراره کارمون باهاش راه بیافته. دست بسته میذارمت اونجا که فردا صبح کارگرا با بقیهی سنگها بریزنت تو فرغون و قل بخوری تا پایین و هر قطعه از بدنت با مواد بچسبد به نمای ساختمونای شهر. محسن آمد تو. سیگاری روشن کرده بود قبلش. کف کانکس نشست. موبایلش را درآورد و با شصتش بی دلیل روی صفحه میکشید. گوشی را گذاشت زمین. خیره شد به جای نامعلومی در سقف و گفت؛ کم میشه ولی تموم نه. از پشت لب تاب چرخی زد طرف محسن و گفت؛ مهم نیست. فردا یه کاریش میکنیم. محسن گفت؛ فردا پنج شنبه است. تا ظهر حداقل کارمون باید تموم بشه. کارگرا میخوان برگردن شهر. علاف ما که نیستند.
بلند شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. محسن راست میگفت. باران موج برمیداشت. کم میشد و زیاد. قطرهها تندتند میخوردند به شیشهی پنجره و از شیاری در گوشهی آن راه پیدا کرده بودند داخل. از صبح که پایشان را گذاشته بودند اینجا هوا ابر بود. محسن از همان موقع میگفت اگر چیزی بیاید، کارشان درآمده. رئیس معدن گفته بود که فردا میآید و روند کار را میبیند. به او قول داده بودند که تا پنج شنبه ظهر، کار را تحویل بدهند. وارد کانکس که شده بودند، محسن پرسیده بود؛از چه نوعی گرفتی؟ جواب داده بود؛چه فرقی میکنه؟ همهشون یه صدا داره. لب تاب را باز کرده بود. برنامه را هم همینطور. جیپیاس فعال شد و با کارگرها رفتند بالا. با محسن و گونی گچی که دستشان بود، دَه نقطه را علامت زدند و به کارگرها گفتند؛ همین جاهایی که علامت زدیم را بکنید و رفته بودند آن طرفتر و سیگاری روشن کرده بودند و از بالا به شهر نگاه میکردند. محسن گفته بود؛ شنبه میخواهد برود تایلند. به کسی چیزی نگفته. از او هم خواست چیزی نگوید. گفت به همه گفتم میروم ماموریت. به راحله هم. او هم دلش میخواست وسطهای سیگارش بگوید. حرف بزند. داد بکشد و با چشمهای خیس و سرخ، سنگی از کنار پایش بردارد و پرت کند. از همان بالا خودش را با زار به شهر برساند، وقتی که محسن از او پرسید؛حال تینامون چطوره؟ او هیچ کدام از این کارها را نکرد و فقط گفت؛ خدا رو شکر بهتره. فکر میکرد کاش تمام دغدغهی او هم مثل محسن روی یک دایرهی دروغ میچرخید. فکر میکرد شاید قشنگترین دروغ زندگیاش تودهای بود که فکرش برای دو سال، هر روز صبح مثل بمب در سرش میترکید و خوابش را گرفته بود و تمام مویرگهای سرش را. حال دخترش حفرهای در سرش باز کرده و موادی داخل آن گذاشته بود که هر روز صبح با دیدن صورتش، منفجر میشد و تمام فکرهایش ترکش میشد و میریخت روی زبانش و او آخرهای شب، با چند نخ سیگار، قورتش میداد. آن وقت هم قورتش داد و هیچ از این کارهایی که دلش میخواست را نکرد.
وقتی برگشتند پیش کارگرها، چالهها آماده شده بود. در جعبه را که باز کردند، محسن گفت: کاش نانل میآوردی. آنفو به درد این هوا نمی خوره. اسیر میشیم،می دونم و شدند. تا فردا صبح منتظر بودند که باران بخوابد و آنها بروند سرچالهها و مواد را سر جایشان بگذارند و بیایند پایین و بیسیم به دست به هم پیام بدهند که هر وقت همه چیز آماده شد، محسن شاسی را بکشد و تمام. بعد برگردند.
محسن همانطور که کف کانکس نشسته بود، خودش را ول داد و دراز کشید. پنجره باز نمیشد. دلش هم نمیخواست باز شود. از همان داخل میخواست بنشیند و نگاه کند. باران برایش فرقی نمیکرد دیگر. شاید هیچ چیز. برایش مهم هم نبود که به قول محسن کی میخواهد ول کند و دیگر نبارد. میدانست دیر یا زود کارشان تمام میشود و باید برگردند. بند نیامدن باران شده بود مرهمی که او کمی بیشتر در کوه بماند و در کانکس پیش ساختهی بیست متری با یک لبتاب و چند ظرف غذا و دو دست لباس کار آویزان از دیوارش، سیگار بکشد و برای نصف روز هم که شده، از شهری دور بماند که هوایش بوی الکل میدهد و تمام ساختمانها و راهروهایش را برای دو سال یک جور ببیند و لبخندی تحویل دخترش بدهد و دست او را بگیرد و بروند خانه تا خورد شدن دیگرش روی تخت. حالا نشسته بود و تند و کند شدن باران را میدید و یاد اوجگرفتن پاهایش روی پلههای بیمارستان میافتاد که اوایل ماهی یکبار آنها را درو میکرد و خودش را به نزدیکترین داروخانه میرساند و حالا شده بود هفتهای یکبار. دکتر به او گفته بود؛ باید بیشتر برای دخترت وقت بزاری آقای صفری. او هم سرش را هر دفعه کج کرده بود و جواب داده بود؛کارم بیرون شهره. چند روز چند روز نیستم. دکتر هم جواب داده بود؛ از ما گفتن بود. پشت میز داشت خوابش میبرد. از کانکس بغل صدای آهنگ کردی میآمد. کارگرها داد میکشیدند و میخندیدند. هر موسیقی که تمام میشد، آهنگ بعدی انگار با صدای بلندتری شروع میشد و صدای برخورد پایشان به کف کانکس قوت میگرفت.
باند طرف شاگردش قطع شده بود. برایهمین صدای ضبط را زیاد میکرد که حداقل برای یک لحظه هم که شده سر دخترش به سمت او کج شود و بخندد. تینا که همیشه وقتی از بیمارستان برمیگشت، سرش را میچسباند به شیشه و ماسک را تا وقتی که به خانه میرسیدند، از صورتش برنمیداشت. سرش را میچسباند به شیشه و برایش صدای هر آهنگی که پدر میگذاشت و زیاد میکرد، فرقی نمیکرد. او برای شاد کردن دخترش، بهانهی دیگری نداشت. دکتر به او گفته بود روحیه بهترین درمان است. چند باری پشت فرمان قر میداد، شکلک در میآورد و وقتی به خانه نزدیک میشدند، نیمرخ صورت چسبیده به شیشهی تینا را میدید که گوشه چشمش میبارید. او برای روحیه دادن به دخترش کم آورده بود. دوسال است که دیگر خندههای او هم از ته دل نیست. محسن خودش را تکانی داد و بیدار شد. نشست. دستی به سرش کشید. صدای جان دادن قطرههای باران روی پنجره کم شده بود. محسن بلند شد و از باقی ماندهی نان دیشب کمی خورد. لیوانش را با فلاکسی که از شهر آورده بودند، پر کرد. یک لیوان هم برای او ریخت و تکانش داد. محسن گفت؛ مثل اینکه داره تموم میشه. پاشو شروع کنیم. هنوز هوا تاریک بود. از کوه که آمدند پایین همانطور به آسمان و ابر و بالا نگاه میکردند که همه جا تاریک شد و کار از کارشان گذشته بود. داشتند چالهها را با مواد پر میکردند که سر و صورت محسن خیس شده بود. اول اهمیتی نداده بودند ولی وقتی آب از موهایشان میچکید، انگار که سنگها ریزش کرده باشند، همه چیز را جمع کردند و آمدند پایین. فقط سه حفره را پر کرده بودند که همان را هم خالی کردند. نرسیدند مواد اولی را هم از چال بکشند بیرون. به محسن گفته بود: بقیه داره خیس میشه. ولش کن. یه دونه بمونه طوری نیست و برگشتند. از پایین نگاه کردند به آسمان و کوه و ابر تا هوا تاریک شد. از کانکس که بیرون آمدند دود سیگارشان بین مه گم میشد. هوا کامل روشن نشده بود. چراغ کانکس کارگرها خاموش بود مثل اینکه تانکر آبی روی تلمباری از هیزم در حال گداختن بریزی. همهشان خواب بودند. هنوز مطمئن نبودند که امروز هم میتوانند کارشان را تمام کنند یا نه. ابرها هنوز همدیگر را سفت بغل کرده بودند. روز قبل که از کوه آمده بودند پایین باز محسن گفته بود؛ کاش خودم تهیه میکردم. میدونستم تو حواست نیست. مگه هوا رو ندیده بودی؟حواسش نبود مواد منفجرهای بگیرد که به آب نه نگوید و کار خودش را بکند. حواسش نبود وقتی دارد با رئیس معدن حرف میزند، از بدی هوا هم بگوید. حواسش خیلی وقت است که دیگر نیست. در جواب محسن چیزی نداشت که بگوید. تمام زاویهی دیدش شده است زمین و ارتفاع صد و بیست و چهار سانتیمتری روییده از آن. ارتفاعی که تمام شاخ و برگهایش داشت میریخت و او باز مینشست و تمام گریههایش را خفه میکرد یا برای این ارتفاع خندهای تحویل میداد که فقط صورتش کج میشد و درونش موادی بود که به هیچ چیز نه نمیگوید و هر لحظه ممکن است ویرانش کند. دختر هفت سالهی صد و بیست و چهار سانتیمتریاش، وسطهای پاییز، بیست کیلو شده بود. این را مسئول بهداشت، گوشهی حیاط مدرسه به او گفته بود. با او گفته بود: میدونم درخواست نابهجاییه ولی شاید نگاه همکلاسیهاش، تینا رو اذیت کنه! دخترش نشسته کنار او روی صندلی شاگرد و صورت چسبیده به شیشه، وسطهای پاییز، در اولین سال مدرسهاش مثل پسر بچهای کچل شد و برای چند ماهی شاید به مدرسه برنگردد. او دیگر حواسش به هیچ چیز نیست وقتی تینا، ابروهایش هم ریخت.
هوا کمکم روشن شده بود. کارگرها تک و توک میآمدند بیرون و با آفتابه میرفتند پشت کانکس. موادی که باید دل کوه را میشکافت را از جعبه بیرون آوردند. رفتند بالا. سیمها را هم بردند. آفتاب از لای ابرها ریخته بوی روی سر و صورت و چالههایی که حالا همهشان پر شده بود تا برای چند لحظهی دیگر کارشان را بکنند. بدون باران. بدون ابر. کارشان که تمام میشد، کارگرها میرفتند سنگهای تکه تکه شده و ترکیده را میریختند توی فرغون و میآوردند پایین و میریختند پشت بنز تک. سنگها همهشان میشدند جزئی از ساختمانهای شهر. داشت فکر میکرد شاید کفپوش اتاقی که تینا را در آن نگه داشتهاند هم از همین سنگهاست. اتاقی با کاغذهای رنگی و عروسکهای چسبیده به دیوارش که این روزها شده بود تنها ته ماندهی امید او. امیدی که با فعالتر شدن هر لحظهی تودهای که در معدهی دخترش بود، هر روز کم رنگتر میشد. تودهای که دو سال پیش فقط یک تب ساده بود و حالا ریشه دوانده بود به تمام زندگیاش. تمام تینا داشت در آن اتاق گم میشد.
محسن رفت پشت چالهی آخری و کنار شاسی. او هم به کارگرها گفت که حواسشان باشد و تا نیم ساعت دیگر به کوه نزدیک نشود تا کاملا آرام بگیرد. همه چیز را آماده کرده بودند. یکی از چالهها از دیروز پر شده بود و ممکن بود دیگر جواب نداد و صدایی از آن درنیاید. داشت ظهر میشد و آنها هنوز کوه را تکانی نداده بودند. به امتداد سیمها نگاه میکرد که کوه را دور میزدند و میرفتند و میچسبیدند به شاسی که در دست محسن بود. محسن پشت بیسیم میگفت؛هر وقت بگی برم! صدایی از آن طرف نمیآمد. محسن کمی خودش را جابه جا کرد. صدا در بیسیم او میپیچید. صدای محسن بود: صدام میاد؟! میگم هر وقت بگی بزنم.
گفت: نه هنوز آماده نیست. نگاه میکرد به کوه. میخواست برود بالا و سیمی و موادی که به چالهی اول وصل شده بود را درآورد. با خودش بیاورد پایین. میخواست هر چه سیم در صندوق ماشین دارد را بیاورد. اصلا تمام سیمهای دنیا را. همه را به هم وصل کند. آنقدر که تا شهر برسند. مواد و سیمها را با خودش بکشاند. زار بزند وکیلومترها راه برود تا پای بیمارستان. برود بالای سر تینا و مثل همان وقتهایی که دخترش هنوز نمیتوانست درست راه برود و غذا میپرید توی گلویش، به پشت بزند و بگوید؛ سرفه کن بابا. سرفه کن. محکم.
توده از معده و تمام تن تینا بریزد بیرون. آن را بردارد بچسباند به سر سیم و حالا به محسن بگوید؛ آماده است میتونی بترکونی.
محسن شاسی را کشید و او زیر پایش لرزید. کارشان که دیگر تمام شد، ابرها باز داشتند به هم نزدیک میشدند و او هیچ کدام از این کارها را نکرد.
نظرات کاربران