,,

. همین که سر میچرخانم یا گلاب به رویتان میروم دستشویی و برگردم، چراغ شکسته. دارم دیوانه میشوم، شمردهام پانزده تا چراغ همه روشن

چراغ

چراغ

نقل یکی دو تا چراغ نیست! اصلا بحث این حرف‌ها نیست

نقل یکی دو تا چراغ نیست! اصلا بحث این حرفها نیست. فقط میخواهم ببینم کی هر شب کارش شده شکستن این لامذهب که راست افتاده بالای تیر در خانهی ما. نمیفهمم هر شب صدا می‌‌‌‌‌آید، بعدش تاریک میشود. فکر کنم با سنگ می‌‌‌‌‌زنند. دوباره نردبان بیاور و هزار کوفت و زهرمار تا چراغ روشن بشود. خوب، زشت است سردرخانهی آدم باید چراغ روشن باشد. بالاخره آدمهایی که رد میشوند باید یک تکه نور باشد، جلو چشمشان را ببینند. فحش میدهند توی تاریکی، تازه بدتر تمام محل چراغهایشان روشن باشد، شمردهام پانزده تا چراغ میشود از سر پیچ تا ته کوچه، همه روشن. عدل در خانهی ما تاریک... گفتم که نقل یکی دو تا چراغ نیست که شب بوده که دوباره آمدهام از نردبام بالا رفتهام لامپ شکسته را عوض کردهام. هنوز سر نگذاشته بودم روی بالش دوباره صدا آمده.

شبها دیگرخوابم نمیبرد. تمام وقت گوش تیز کردهام. صدا که میآید میدوم توی کوچه هیچ کس نیست، جانِ شما تمام کوچه را میدوم از سرپیچ تا ته کوچه، هیچ کس نیست. صدا از دیوار در نمیآید. همهی چراغها روشن است. هر پانزدهتا فقط یک تکه تاریکی افتاده جلو در خانهی ما. میروم نردبان میآورم، چراغ را عوض میکنم. باور نمیکنید نمیروم تو، همانجا کنار تیر برق مینشینم. از سرما استخوانهایم تیر میکشد. تا نشستهام همه چیز خوب است. لامپ کار میکند همین که پا میگذارم تو...

میدانم باور نمیکنید.

خودم هم باورم نمیشود. یکبار تمام شب را توی کوچه ماندم. پتو کشیدم روی سرم پرنده پر نمیزد. دور از جان شما انگار همه مرده بودند. از شما چه پنهان گاهی خیلی ترسیدم. آواز خواندم. سوت زدم. اما تو نرفتم. پیش خودم میگفتم امشب حتما پیدایش میکنم. یک چوب هم با خودم داشتم، زیر پتو قایم کرده بودم، خب برای اطمینان، پیش خودم گفتم اگر ببینمش دستهایش را میشکنم. اما به هر حال چوب به درد میخورد. نمیدانم برخوردهاید یا نه؟ بعضی شبها تاریکتر است نمیدانم ماه ندارد یا ابر است؟ هرچه گشتم برای آتش چیزی پیدا نکردم. راستش خیلی هم نمیخواستم آتش روشن کنم. جلو همسایهها هم زشت بود... میگفتند معلوم نیست چرا از خانه آمده بیرون. شما که نمیدانید همینطوری هم حرف مفت میزنند. دیروز زنم گریه میکرد. میگفت چرا اینطور میکنی؟ میگفت همسایهها گفتهاند؛ دیوانهای. من را میگفت! میگفت گفتهاند شبها میترسند از خانه بیرون بیایند چون من توی کوچه بهشان حمله میکنم، خنده‌‌‌‌‌دار نیست؟ کجا بودم؟ آره، همسایهها حرف مفت میزنند طرف هم میفهمد من آنجا هستم. کی؟...

خوب معلوم است همان که با سنگ میزند چراغ بالای سر خانه ما را میشکند. توی تاریکیها تمام شب را قایم شدم، هیچ کس رد نشد. چراغ تکان هم نخورد تا صبح. اما دوباره غروبی همهی چراغها روشن شد، غیر از تیر جلو در خانهی ما. رفتم نردبان بردارم زنم گریه میکرد... گفتم زشت است، چراغ سردر خانه آدم باید روشن باشد. میبینید؟ تمام وقت نشستهاند از آدم ایراد بگیرند و حرف بزنند. تازه بین خودمان بماند، من که میدانم یکی از خودشان است وگرنه کسی از آن طرف شهر نمیآید راست چراغ جلو خانه ما را بشکند و برود که. حتما یکی از خودشان است. اصلا از کجا که همه نباشند با هم؟ دست به یکی نکرده باشند؟ این طوری سرگرم میشوند. اما به هر حال تا من نباشم نمیآیند. همین که سر میچرخانم یا گلاب به رویتان میروم دستشویی و برگردم، چراغ شکسته. دارم دیوانه میشوم، شمردهام پانزده تا چراغ همه روشن. امشب که میروم توی کوچه، بین خودمان بماند میخواهم همه چراغها را بشکنم از سر پیچ تا ته کوچه... باز همه کوچه تاریک باشد بهتر است، نه؟  

نظرات کاربران