پدر به حرفهای مادر میخندد. اصلا خواب نمیبیند، اگر هم ببیند صبح نشده یادش میرود، یادش میرود که ساعت زنگ نزده و مادر کنارش نیست

«خیلی بد است خوابهایی که میبینی یادت بماند. عرقهای شبانه، کوبیدن پاها روی زمین، انداختن هیکلت به این طرف و آن طرف و چپاندن بالش در دهان، مگر اینها بس نیست که باید دوباره خوابها ـ خودشان که نه، یادشان ـ به سراغت بیایند.»
پدر به حرفهای مادر میخندد. اصلا خواب نمیبیند، اگر هم ببیند صبح نشده یادش میرود، یادش میرود که ساعت زنگ نزده و مادر کنارش نیست. مادر روی تخت، مچاله شده در چهارخانههای صورتی نگاهم میکند. گوشم را به لرزش لبهایش نزدیک میکنم.
ـ بدتر وقتی است که چند روز یا چند ماه بعد یادت بیفتد که چندروز یا چندماه قبل فلان خواب را دیده بودی.
به دستهایش نگاه میکنم. با تکان تکان خوردن انگشتها، چهارخانههای صورتیاش تنگتر میشود. دختر مرضی را نشانم میدهد: حواست بهش باشد. چشمهاش، چشمهاش.
مرضی گوشهای ایستاده و به موهای دخترش دست میکشد: ببینید، ببینید از وقتی آمده موهایش چهطوری شده.
هر چه موهای دخترش را میتکانیم سفیدتر میشود. مادر میگوید؛ به خاطر بوی اینجاست. بوی اینجا آشناست. وقتی عود پدربزرگ را در چاله پشت باغ میسوزاندند همین بو میآمد. بوی همین ساختمان لعنتی هزار تخته.
دختر مرضی روبهروی شیشهی خاک گرفته تلویزیون میایستد و به موهایش دست میکشد. مرضی میگوید بوی اینجا برای همهمان سم است. مادر میگوید عود مرا هم سوزاندند، مرا هم سوزاندند. دختر مرضی برای خودش در تلویزیون سبیل میگذارد. موهایش را به دور دماغ میپیچد و میخندد. مرضی دنبال آینه میگردد تا به موهای خودش دست بکشد. دختر مرضی صدای بابایی میزند.
ـ بابایی این ورها پیدایش نمیشود.
مادر راست میگوید. پدر از این بو میترسد. بوی اینجا، چرخ فلکی است که او را میچرخاند و باز میچرخاند. آنقدر که پدر سرگیجه بگیرد و نفهمد سیگارش را از کدام طرف بگیراند. مرضی دنبال دخترش میگردد. مادر میگوید: مواظب دختر مرضی باش، رضا هم همینطور بود.
درِ آسانسور باز میشود. برمیگردیم به همان راهرو، همان سرامیکها و تلویزیونی که برفک نشان میدهد. باز میگردیم به همان خیابان شلوغ، به همان ایستگاه. مادر میگوید؛ دختر مرضی بیش از همه شبیه رضاست. دلش برای رضا که تنگ میشود، میرود خانهی مرضی. موهای دخترش را شانه میزند و روی پاهایش به خواب میرود. همه میدانیم که خواب چه کسی را میبیند. کاش نیمرخ کسی در پیادهرو یا بوی ناشناسی در ایستگاه مرا یاد رضا بیندازد. کجای دختر مرضی شبیه رضاست؟ نگاهش، راه رفتنش، صدایش؟
صدای مرضی هاشور میخورد وسط بوق ماشینها. خودش را بلند میکند و میکوباند بر زمین. میایستم روی خط سفید. صداها قطع و وصل میشوند. کفشهایی که روی آسفالت کشیده میشوند، شانههایی که بیهوا بر هم میخورند و جیغی که در پیادهرو دست به دست میچرخد، همه با بوق ماشینها بر عرق تنم سوار میشوند و میریزند روی آسفالت. سیاهی جان میگیرد و شعله میکشد در چشمهای مرضی، در صورت رضا، در دستهای مادر. مادر گفته کسی حق ندارد چراغ اتاق رضا را خاموش کند، باید صبر کنید تا خودش برگردد. پدر برمیگردد. بوی آوار خانه را پر میکند. با دستهای سیمانی نگاهمان میکند. گچهای خشک شده از ابروها و موهایش را میتکانیم. مادر میگوید از وقتی سیمان و آهکها را ریختهاید پای درخت مو، انگورها شدهاند مثل لب و لوچه پیرزنها. گردوها به لعنت خدا نمیارزند. پوست همهشان کاغذی شده. مرضی آه و ناله میکند. هوس سیمان کرده. بابا شستش را فرو میکند در دهانش و مرضی شروع به مکیدن میکند و خودش را بلند میکند و میکوباند بر زمین.
ایستادهام روی خط سفید. مادر از پنجره طبقه سوم صدایم میزند. چهارخانههای صورتیاش کمرنگ شدهاند ولی دستهایش تمامی ندارند. صدایم میزند: زیر تختم، زیرتختم رودخانه پیدا شده.
آخر این شهر لعنتی که رودخانه ندارد. چالهی آب هم به زور پیدا میشود. ولی مادر اصرار میکند که بگرد. بگرد تا پیدا شود. میگوید؛ همین نزدیکیها چندتا رودخانه کاشتهاند. خوابش را برایمان تعریف میکند:
«همهمان ایستاده بودیم کنار رودخانه و پدر بادامها را میتکاند. دانه دانه میافتادند در آب. همه به دنبالشان میدویدیم ولی گم میشدیم. اثری از هیچ کداممان نبود. تنها دست و پای رضا توی آب دست و پا میزد. آب سفیدِ سفید بود. مثل موهای دختر مرضی، مثل کاغذ پارههای اتاق رضا.» چراغ اتاقم را خاموش میکنم. ساعت سه بعد از ظهر به خرید میروم. چهار نشده باید برگردم. چیزی در میدان نمیبینم. چندنفری دستهایشان را به هم دادهاند و حلقه زدهاند. میچرخند و آواز میخوانند. روبهروی خانهام چند نفری توی ماشین نشستهاند. هیچ کدام را نمیشناسم. برایشان دست تکان میدهم و به اتاقم باز میگردم. چراغ را روشن میکنم. کاغذها را به خاطر میسپارم. آدمهای توی ماشین به ساعتهاشان نگاه میکنند و بوق میزنند.
نظرات کاربران