سر برگرداندم به سمت مسیری که زن نشان داده بود. مرد توی تاکسی هم بعد از من پیاده شده بود و حالا پشت سرم میآمد فقط همین یکی را کم داشتم

آرزو کردم روی پلههای راهرو باشد اما نبود. همهی کارهایی که در این سه ماه انجام داده بودم، داخلش بود. تمام هفته طول کشیده بود تا چکلیستها را پُر کنم. اگر از دفتر کلاس، سه ماه حضور و غیاب، پرسش و توصیف هم بگذرم، برگههای امتحانات بچهها داخلش بود. روی میز آشپزخانه، زیر لباسهای توی اتاق و روی مبل کنار بقیهی کاغذها جایی که همیشه رهایش میکردم و میرفتم، هیچجا نبود.
تصور کردم چقدر زمان لازم است تا دوباره آنها را بنویسم. بعد ماشین حساب گوشی را باز کردم، سی و پنج دانشآموز و سی و پنج تا چکلیست برای هفت تا درس مختلف، حتی تصورش هم عذابآور بود. نمیتوانستم در دو ساعت باقیمانده پرینت کاغذها را بگیرم و بنویسم، پس باید هر جور شده پیدایش میکردم. کاپشن سفید را که روی زمین ولو شده بود برداشتم و مقنعه را از زیر اتو کشیدم و با عجله سر کردم. امکان نداشت بدون آن کیسهی لعنتی به مدرسه بروم، اولین سوال بازرسها معمولا همین بود: «دفتر کلاسیتون رو میشه ببینم؟» و بعدش هم حتما میگفت: «برای دروس شفاهی چکلیست نذاشتید؟»
«بچهها اینجوری یاد میگیرن؟»
و بعد هم پوشهکار بچهها را یکی یکی باز میکرد.
«نمونهکارهای خوبی دارن اما وقتی ارزشیابیها رو جایی ثبت نمیکنید کارنامهها رو بر چه اساسی مینویسید؟»
همین دو مورد کافی بود تا نصف امتیازهای برگه را نگیرم و دردسرهای بعدش شروع شود. مدرسهام از دو سه خیابان آنطرفتر بیفتد به یک روستای نزدیک یا دورافتاده و پیدا کردن ماشین و هزارتا مکافات دیگر.
آسانسور، پشت پنجرههای هر طبقه و گوشههای پاگردها را گشتم و از آقای محسنی پرسیدم: «کیسهی سفید پیدا نکردی؟ توش کاغذ بود و یه دفتر.»
«علیک سلام! نه!»
«سلام میشه هر کی رو دیدی ازش بپرسی؟»
«نمیتونم که در همهی واحدها رو بزنم. خودت سوال کن.»
مسیر برگشت دیروز را توی سرم مرور کردم. جلوی پارک پردیس ایستاده بودم، خودم را از کوچه پسکوچهها به پارک رساندم و از همان ورودی داخل شدم. صدای ترانهای که از بلندگوی پارک پخش میشد، به سختی به گوش میرسید. نگاهم به بچهی ریز و تپلی افتاد که نزدیک بود از هول بازی زمین بخورد. بعد از سرسرههای بادی به الاکلنگ قدیمی بدون دستهی طرد شده رسید و مدام بین بچههای دیگر جابهجا میشد، به حال خوشش حسودیام شد. بعید بود کیسهای به آن بزرگی را جایی انداخته باشم. روی هیچ نیمکتی هم ننشسته بودم. حتما آن را بین دستهایم جا بهجا کردهام اما یادم نمیآید روی زمین هم گذاشتمش یا نه. به هرحال پیدا کردنش در آنجا غیر ممکن بود. چارهای نبود جز اینکه در جاهای دیگری دنبالش بگردم.
درد گوشهام به شقیقهها و پس از آن به زیر گلویم میزد و میسوزاند. بهش گفتم این روزها وقت خوبی برای عفونت کردنت نبود.
صفحهی گوشیام روشن شد. مامان بود.
«جانم مامان»
«مثل دفعهی قبلی اتو رو روشن نذاری بری. من دیر بر میگردم.»
گربهای سیاه با لکههای سفید پهن در یک گودال کوتاه گوشهی بیرونی مغازهای که پشت ویترین تمیزش رادیو ضبطهای قدیمی، گرامافون و مجسمههای طلایی بود چرت میزد. لحظهی آخر درست قبل از آنکه پایم روی تن گربه فرود بیاید چشمم بهش افتاد، هر دو شانس آوردیم. وقتی بالای سرش ایستادم هنوز سایهی مردها و زنهایی که از کنارش میگذشتند بیدارش نکرده بود.
وسط حرفهای مامان یادم افتاد دیروز از قنادی نزدیک مدرسه پیراشکی خریده بودم. خسته بودم و قنادی شلوغ بود ممکن بود آنجا جا گذاشته باشمش. حرف های مامان را نصفه و نیمه میشنیدم.
«نه خیالت راحت. حواسم هست.»
تا بلوار تختی رفتم و از آنجا تاکسی گرفتم. درد به چشمهایم رسیده بود، تابلوها ریز و تار شده بودند، چهرهی مردی که کنار راننده جلوی تاکسی نشسته بود را توی آینه دیدم، انگار اَبرو نداشت اما موهای سرش پُرپشت بود. تا دید نگاهش میکنم، لبخند احمقانهای زد. سرم را به سمت مسافر کناری چرخاندم، داشت برای کسی استیکر گل میفرستاد. فقط تصویر ها دیده میشد، نوشته ها برای خواندن خیلی ریز بودند. به اینکه دارم گوشیاش را نگاه میکنم، اهمیتی نمیداد، شاید هم میدانست نمیتوانم خوب ببینم.
گوشم میخارید انگار چندتا مورچه توی گوشم میروند و بر میگردند. انگشت کوچکم را آرام توی کانال گوش چپم چرخاندم. بهتر که نشد هیچی حالا انگار دو لشگر مورچه بودند که از گوشم تا بینیام و از آنجا تا گوش سمت راستم رژه میرفتند، عطسهام گرفت.
تاکسی جلوی بانک نگه داشت من هم با مسافر کناری پیاده شدم. مطمئنم نزدیک قنادی یک بانک با همین شمایل بود اما یادم رفته بود باید بالا بروم یا پایین؟ اصلا کدام بالا بود و کدام پایین؟
تصمیم گرفتم آدرس قنادی را بپرسم. هرچه در وقت صرفهجویی میکردم بهتر بود. فکر کردم شیرینیفروشی کلمهی مناسبتری باشد.
«شیرینی فروشی یاسمن کدوم طرفه؟»
«بلوار پایینیه.»
سر برگرداندم به سمت مسیری که زن نشان داده بود. مرد توی تاکسی هم بعد از من پیاده شده بود و حالا پشت سرم میآمد فقط همین یکی را کم داشتم. هربار که پلک میزدم رنگها در هم میپاشید، شال زرد دختر روبهرویی با پیراهن آبی پسری که کنارش راه میرفت سبز بدرنگی درست کرده بود. با سلام و صلوات رفتم طرف آفتابی خیابان، گرما درد را کمتر میکرد. تکه کاغذ عطرآلود باریکی که پسر به دستم داد گرفتگی بینیام را باز نکرد.
دور بودم، قنادی را از شکلش شناختم، شیشههای بلند و سینیهای شفاف و شیرینیهای رنگارنگ. در همان چند ثانیهای که داشتم قنادی را نگاه میکردم زنی محکم تنهام زد و زود خودش را جمع و جور کرد و رفت. خودم را وارسی کردم؛ پولها توی کیف، گوشی توی جیب و کارتها هم سر جایشان بودند. پشت سرم در آن سمت خیابان تصادف شده بود. یعنی در عرض خیابان چند تا ماشین گیر افتادهاند؟ از خودم پرسیدم و سریع توی ذهنم ماشینها را چیدم کنار هم و چند تا را کمی کجتر کردم تا طبیعیتر به نظر برسد. سه تا. برگشتم و از اینکه تصورم یه واقعیت نزدیک بود کیف کردم.
سر و صدای آنجا چند برابر شده بود. هرچه دورتر میشدم، سرم سبکتر میشد. موش سیاهی از توی جوب بیرون آمد و توی پیادهرو صدای جیغ چند نفر را درآورد. هممسیر بودیم تصمیم گرفتم تا قنادی با موش مسابقهای خیالی برگزار کنم که شروع نشده موش ازم جلو زد. خوشحالم که آمدهام اینطرف. داخل قنادی شلوغ نبود اما چندتایی مشتری داشت.
«سلام خسته نباشید. یه کیسهی سفید که روش چند تا دایرهی طوسی داشته باشه اینجا پیدا نکردید؟»
با خودم فکر کردم آرم طوسی بهتر بود. کاش این را گفته بودم.
«چند لحظه صبر کنید.»
مرد بدون اَبرو نیامده بود تو و پشت ویترین قنادی ایستاده بود و هنوز همان لبخند احمقانه روی صورتش بود.
مرد کار دو نفری که پشت صندوق منتظر بودند را راه انداخت و برای یک خانم کیک تولد بزرگی را داخل جعبهی مقوایی گذاشت. انگار سس شکلات و توت فرنگی روی کیکش پخش شده بود. زن کیفش را کج گرفته بود و دنبال کارت بانکیاش میگشت. هربار که دستش را میبرد داخل، چیزی تا لبهی کیفش بالا میآمد و تا میخواست بیافتد آن را برمیداشت و ته کیف میانداخت. چند تا رسید، جاکلیدی با سه کلید و ستارههای زرد پلاستیکی به هم چسبیده و کلوچهای که نصفش را گاز زده بود. اگر بیشتر به گشتن ادامه میداد میتوانستم هر چه تو کیفش بود را ببینم.
مرد از پشت مغازه کیسهام را آورد و کارت اعتباری زن را ازش گرفت.
«تا سر کوچه دنبالتون اومدم. هر چی صداتون کردم فایدهای نداشت.»
«ممنونم.»
«گفتم بر میگردید دنبالش. گذاشتمش پشت مغازه.»
«دستتون درد نکنه.»
«خواهش میکنم، به سلامت.»
زودتر از زن بیرون آمدم. انگار کار ناتمامی داشت، ایستاده بود و شمعها را نگاه میکرد.
به سختی توانستم عطسهام را نگه دارم. همانجا جلوی قنادی ماشین گرفتم. مرد بدون اَبرو جلو آمد تا سوار شود و وقتی فهمید دربست گرفتهام حسابی پکر شد. هنوز یک ساعت وقت داشتم. ماشینها مات و محو بودند. خیابانها عوض میشدند و آفتاب از شیشه به داخل میتابید. سرم را به شیشه چسباندم تا شاید آفتاب مورچهها را از سرم بیرون بکشد.
صدای آژیر خارش گوشم را از بین برد. یک کامیون قرمز خوشرنگ و بعد ماموران آتش نشانی را دیدم. بالای کامیون نردبانی بین زمین و آسمان سرگردان بود. حرف مامان یادم آمد. اتو را روشن گذاشتم؟
چند بچهی پابرهنه دورتر ایستاده بودند. شعلهها رو به آسمان بود. اثر قرصها پریده بود و همهچیز برایم روشن و واضح شده بود. یک زن دورش حوله پیچیده بود پاهایش از زانو به پایین لخت بود، یکی از همسایهها برایش پتو آورد و ازش خواست دور پاهایش بپیچد. زن تشکر کرد و پتو را روی شانههایش انداخت. بعضیها با دست خالی بیرون بودند بعضیها هم با موبایل و وسایلی که میتوانستند با خودشان حمل کنند، بیرون ایستاده بودند. پسربچهای با عروسک لاکپشتش کنار یک مرد با پیژامه و لباس راحتی نشسته بود. مرد کیف چرمیاش را بغل کرده بود.
یک نفر گفت: «من بیرون بودم، آتش اول از پنجرههای طبقهی سوم بیرون زد.»
واحد خودمان را به سختی پیدا کردم شعلههای آتش هنوز بهش نرسیده بودند.
مدیر ساختمان داشت از دیوارهای ضد حریق حرف میزد.
«نگران نباشید آتش از این طبقه بالاتر نمیره.»
گوشیام زنگ خورد. خانم حیدری، معاون مدرسه بود. حتما میخواست بپرسد چرا دیر کردهام؟ شاید هم نگرانم شده بود. صبر کردم تا قطع کند، بعد برایش نوشتم: «اینجا آتشسوزی شده امروز نمیتونم بیام مدرسه.»
چند دقیقه بعد یک زن از ماشینش بیرون پرید. بیصدا گریه میکرد. مامورها نگذاشتند داخل برود. یاد مامان افتادم. بهتر بود زودتر حالم را بهش گزارش کنم. زنگ زدم، گوشیاش را برنداشت. ساختمان هنوز میسوخت. نفس راحتی کشیدم، من اتو را از برق کشیده بودم.
خانم حیدری جواب داد: «حال خودت و مامان خوبه؟»
گوشی را خاموش کردم و توی کیف انداختم. تاکسی رفته بود و کیسه همراهم نبود.
نظرات کاربران