,,

خنده‌ام می‌گیرد. مُرده‌ است، مستانه با دوچرخه مرده ‌است. مستانه با دوچرخه‌اش در سوییس مرده‌ است. خودش اگر می‌خواست خبر مرگش را بدهد لهجه‌اش را آذری می‌کرد و می‌گفت «بچه‎‌ها تو سوییج مُردم آخر».

دوچرخه، مرگ و خرمالوی احمدرضا احمدی

دوچرخه، مرگ و خرمالوی احمدرضا احمدی

پیام جعفر کوتاه‌ است: مستانه در دهکده‌ی گواردا در سوئیس با دوچرخه‌اش ....

پیام جعفر کوتاه‌ است: مستانه در دهکده‌ی گواردا در سوئیس با دوچرخه‌اش با یک کامیون حمل شیر تصادف کرده و جانش را از دست داده ‌است.

واتساپش را می‌گیرم، اینترنتش وصل نیست. پیامش می‌دهم یک تیک می‌خورد. آن یکی شماره‌اش هم خاموش است. پیام را پیامبری کرده ‌است و خودش را گم و گور. زنگ می‌زنم کاشان به ‌مامان می‌گویم از عمه فریبا بپرسد خبر صحت دارد. مامان هی می‌گوید «الله‌اکبر الله‌اکبر». می‌گویم زود خبرش را بده و قطع می‌کنم. گوشی را برداشته بودم برای کاری. یادم می‌آید برداشته بودم زنگ بزنم شیدا و بگویم امشب می‌آیم تولد پسرخاله‌اش. با خودکار خط‌خطی می‌کنم. با سر دماغم ور می‌روم. کف پایم سردی سرامیک‌ها را به خودش می‌گیرد. چرا کف زمین آن‌قدر سرد شده ‌است. مامان زنگ می‌زند. خبر صحت دارد. سردی سرامیک‌ها تا انگشت‌های دستم سر می‌کشد. الله‌اکبر الله‌اکبر. گوشی را قطع می‌کنم. مثل جعفر باید گوشی‌ام را خاموش کنم. مثل جعفر باید خبر مرگ مستانه را به ‌یکی بدهم. می‌خواهم خبر را عبور بدهم. می‌خواهم نمانم زیر سنگینی‌اش. شیدا مستانه را نمی‌شناسد. نباید هم می‌شناخت. برای چه باید مستانه را می‌شناخت. برای چه باید این جنازه‌ی لجوج را می‌شناخت. گوشی‌ام را خاموش می‌کنم. ترک سیگار نمی‌گذارد دستم آرام بگیرد. می‌روم در خانه را باز می‌کنم، پله‌ها را می‌روم پایین. سردی پله‌های راهرو زیاد است. پابرهنه دارم کجا می‌روم. خنده‌ام می‌گیرد. مُرده‌ است، مستانه با دوچرخه مرده ‌است. مستانه با دوچرخه‌اش در سوییس مرده‌ است. خودش اگر می‌خواست خبر مرگش را بدهد لهجه‌اش را آذری می‌کرد و می‌گفت «بچه‌ها تو سوییج مُردم آخر». می‌گفت عمه‌اش در تبریز به سوئیس می‌گوید سوییج. از هرچه هم می‌خواهد تعریف کند می‌گوید عمه‌جان کفش هم کفش‌های سوییج، نوشابه هم نوشابه‌های سوییج،  شیر هم شیر سوییج... جنازه هم جنازه‌های سوییج ؟... من این عمه‌اش را هیچ‌وقت ندیده‌ام. خود مستانه را هم آخرین بار دو سال پیش دیدم. مثل همین جنازه‌ی کنونی‌اش بود با من. سلامم را هم به زور جواب داد. خودش را با سگ جعفر سرگرم کرد. بچه‌ها هم که‌ آمدند هی دورتر شد. آخرِ مهمانی می‌خواستم معذرت‌خواهی بکنم. قصدش را هم کردم. در لحظه بو می‌برد همه چیز را. چشمم به چشمش افتاد، خواستم بروم سمتش که داد زد «همگی گود بای» و با سرعت خودش را انداخت در آسانسور و نگذاشت حتا من به درِ خانه برسم. فردایش هم یک بار زنگ زدم که جواب نداد. حالا جنازه‌ی لجوجش در سردخانه‌ای در سوئیس دارد انتظار کسی را می‌کشد که بیاید تحویلش بگیرد. نفس می‌کشم. نفس می‌کشم. باید حرف بزنم با کسی. مثل کسی که در بوران گیر افتاده ‌است، منجمد نشوم. نفس می‌کشم. نفسم را عمیق‌تر می‌کشم. بوی حمامی موهای وزوزی‌اش در سی سال پیش می‌ریزد در نفس‌هایم. جلوی دوچرخه‌ی بیست و چهارَم نشانده بودمش. گفته بودم برود دو‌تا کوچه‌ بالاتر. کوچه‌ی بلندیان. اول او رفته بود. مادربزرگ مستانه دخترخاله‌ی مادربزرگ من بود. آن عید هم شبیه عید‌های پیش و چند عید پس‌اش، به خانه‌ی مادربزرگم آمده بودند. من سوار بر دوچرخه‌ی بیست و چهار گَرد‌گرفته‌ی مشکی‌رنگ پدرم که‌ از زیرزمین از زیرِ خروارها خاک کشانده بودمش بیرون، بودم. عباس‌آقا، دوچرخه‌ساز کنار مسجد صفاری، پنچری لاستیک‌هایش را گرفته بود. لقمه‌ای ترمزهایش را عوض کرده بود. سوارش هم که شدم گفت ترمزش را محکم نگیر که کله نکند، شل بگیر. می‌بینی. می‌بینی. «ایجوری، ایجوری... بِبی، بِبی، ایجوری بگیری با مُخ خَی‌خورد بر در و دیوار. بِبی بِبی شُل دستِش دِه. سفت نگیرِش، بِبی، بِبی.» بقیه بچه‌های فامیل، کورسی و کوهستان گرفته بودند. بابای من گفت: «تو اگه دوچرخه‌سوار باشی نَخَی چُسی بی‌یَی با هِمینَم دوچرخه‌سواری می‌کنی.» مستانه وسط آن سه چهار‌تا دوچرخه‌ی کورسی و کوهستان نگاهش خیره به من بود که پاهایم را به نوبت می‌کشاندم تا پدال، فشاری می‌دادم به پدال و بعد دوباره می‌نشستم روی زین، تا نوبت بعد که دوباره پای دیگر را می‌کشاندم تا پدالِ دیگر، فشاری می‌آوردم. خیره به من بود. من هم فهمیدم. برای همین سرعتم را زیادتر کردم. رفتم جلوش، دورش دایره زدم. دایره می‌زدم و می‌خندیدیم. گفت: «منو سوار نمی‌کنی؟» گفتم: «برو دو تا کوچه‌ بالاتر می‌آم.» دایی مرتضی بچه‌های خودش را هم پشت به پشت روی موتور می‌نشاند. اگر دختری را جیک تو جیک پسری می‌دید داغ می‌کرد. خودش هم نبود مصطفا پسرش سریع گزارش می‌داد. توی کوچه‌ی بلندیان ترمز را محکم گرفتم، نزدیک بود با کله بیایم روی زمین. تاکید عباس‌آقا دوچرخه‌ساز پیچید در سرم «بِبی شُل بگیر بِبی شُل بگیر، بِبی شُل بگیر.» مستانه‌ی تپل را جلوی دوچرخه ‌سوار کردم. گفتم فرمان را خیلی محکم نگیرد. همین‌که نشست روی دسته‌ی دوچرخه بوی حمامی موهای وز‌وزی‌اش پیچید در نفسم، بوی حمام بخارگرفته‌مان را می‌داد، نه هر حمام بخارگرفته‌ای. بوی آن حمام بخارگرفته‌‌یِ خیابان بیست و دو بهمن، با کاشی‌های سفید و آبی‌اش. در پروژه‌ای می‌خواستم برای حمامش از آن کاشی‌ها کار کنم، هرچه گشتم نبود. برای هر کاشی‌فروشی توصیفش می‌کردم، «آن کاشی‌ها که طرحی نداشت تنها خال‌خال آبی‌ها و سفیدهایش کمی ‌در هم رفته بود.» می‌گفت: «ندیده‌ام». مستانه آن روز نشست روی دسته‌ی دوچرخه. ترمز را هم باز محکم گرفتم. چندباری ‌زمین هم خوردیم. اما از خنده دل‌درد گرفتیم. برای هر دومان کیمِ دوقلو خرید، از مغازه‌ی آقا ذبیح. ذبیح گفت: «احمد، کید می‌شه ‌ای دختر خانام؟» گفتم: «فامیلِ عزیزمونه‌ آقا‌ذبیح.» گفت: «ای لاکردار دختر مقبولیه.» خندید با آن دوتا دندان‌های طلایی جلویش. صورت مستانه کمی جمع شد از آن خنده‌ی بلند ذبیح. چندشش شده باشد انگار. دوید رفت بیرون مغازه. سریع بستنی‌اش را باز کرد. لپ‌هایش را پر از بستنی کرد. خندید باز هم. خنده‌ای که همان شکلی ماند.

خنده‌ای که هیچ‌وقت نتوانستم بلند بلند با تو توصیفش کنم. در شب عروسی‌ات هم با آن مردک بلند بلند که می‌خندیدی، داغ داغ در باغ جاده‌ی کرج، پشت در باغ. کنار یک کاج پیر گریه کردم. ما هم‌مسیر شده بودیم. او ادبیات می‌خواند در دانشگاه تهران من معماری. آن مردک هم استاد دانشکده‌ی ادبیات بود. آن مردک هم همیشه چسبیده بود به ‌او. حتا قبل از ازدواج‌شان، نگذاشت من توصیفم را بکنم. نگذاشت من دستم را دراز کنم. نگذاشت من از آن استعاره‌های پوسیده‌ی کلمات و سکوت بیرون بیایم. باید مدام در آن شعرخوانی‌های شلوغ دانشکده نگاهش نمی‌کردم، زبان را به بازی می‌گرفتم تا بفهمد جای آن مردک نیست کنار دستش. باید در مهمانی‌های بچه‌های دانشگاه‌ آن‌قدر سکوت می‌کردم که‌ یکی بیاید مقابل مستانه بگوید «چیه، چیزیت شده‌ احمد؟» تا من با مکثی بگویم «نه» و نگاهم را باز از مستانه بگیرم. و آن مردک هم مستانه را محکم‌تر در بغلش بگیرد. آن مردک رفت. بعد از چهار سال رفت. من دیگر در خودم رفته بودم. جایی از خودم پیدا کرده بودم و در آن پناه گرفته بودم. پروژه می‌گرفتم. زیاد. زیاد. کار. کار، پول و گاهی هم مهمانی‌های بزرگ. گاهی هم شعر. مستانه هم بعد از جدایی از آن مردک دیگر نتوانست تاب بیاورد. رفت مدتی اتریش. موسیقی می‌خواند. بعد هم رفت سوئیس سالی یک بار هم که می‌آمد ، بلند بلند می‌خندید می‌گفت: «احمد اگر گِی هستی بگو تو رو خدا من برات آستین بالا بزنم، دوست خوشگل گِی زیاد دارما.» من هم بلند می‌خندیدم. سکوت و بعد هم بحث به سیاست و ادبیات و بازار آزاد و شعر امروز کشیده می‌شد. من همیشه سعی می‌کردم وسط این بحث‌های ضربدری بوی حمامی‌ آن موها را دوباره پیدا کنم. تبدیل به مرضی شده بود. آن‌قدر که ‌از پیدا نکردنش اعصابم به هم می‌ریخت. بحث بالا می‌گرفت و به هم بد و بیراه می‌گفتیم. او هم هر جایی بودیم سوار دوچرخه‌اش می‌شد و گم می‌شد در جمعیت یا در سکوتی. من می‌ماندم و دوباره آن خوابی که حمام بخارگرفته‌ی بزرگی را می‌دیدم که تویش پر از دوچرخه‌های پنجر افتاده بود (شاید یکی از همان دوچرخه‌ها، دوچرخه‌ی افتاده در گوادا، کنار کامیون حمل شیر بود). تا چند روز بعدش که تماسی بگیریم با هم و روبه‌روی شیرینی فرانسه، کنار آن لبوفروشی مشکوک همیشگی، قراری بگذاریم. باید من مهمانش می‌کردم. باید من معذرت می‌خواستم تا همه چیز برقرار بشود، او بعد از خداحافظی آرام سوار دوچرخه‌اش بشود و تا گیشا پا بزند. تا آن روز کذایی که همه چیز خوب پیش رفت. دوچرخه‌اش دستش بود، داشتیم ویترین کتابفروشی‌ها را می‌دیدیم. تازه برگشته بود از اتریش. می‌دانست من را فقط می‌تواند با شکلات و موسیقی و جوراب‌های رنگی گول بزند. دست پر آمده بود. پر بار از هر سه قلم. کولی‌ام پر شده بود. من هم برایش یک دوچرخه‌ی چوبی آورده بودم که‌ از رکاب‌هایش نماد کشورها مثل ایفل و آزادی و مجسمه‌ی آزادی سر در آورده بود. بلند خندید. پرید بالا و پایین از دیدنش، امیدوار بودم واقعی این کارها را کرده باشد چون دلش نمی‌آمد دل کسی را بشکند. تا آن ویترین منحوس که ناگهان جیغ کشید «تازه ‌از احمدی» دوچرخه‌اش را هل داد به سمتم، رفت تو. می‌دانستم شیفته‌ی احمدرضا احمدی است ولی نمی‌دانستم داستان شیدا را که‌ یک ماه می‌شد که پیش آمده بود چگونه بگویم. پنچر ایستادم کنار دوچرخه. آمد و رفتیم در کافه ‌اندورا. دوچرخه‌اش را قفل کرد به درختی. همیشه دوست داشت دوچرخه‌اش را به درختی قفل کند. کتاب را باز کرد شروع کرد به خواندن احمدی با ذوق. من هم گیج و حیران باید قضیه‌ی شیدا را بگویم یا نه. یا می‌توانم بگویم مستانه ببین من بدبخت فلک‌زده چه کنم با تو، چرا ما سال‌هاست مثل جنازه‌ای دورافتاده، مثل جنازه‌یِ همین الانِ تو در سوئیس، بلند با هم حرف نمی‌زنیم. شاید تو می‌خندیدی و مثل الانت خودت را راحت می‌زدی به‌ یک کامیون حمل شیر و بعد هم می‌خندیدی و می‌افتادی زمین که‌ یعنی چه می‌گویی احمد، چه می‌گویی در این زندگی خنده‌دار، تو دیگر چه می‌گویی این وسط، اصلن احمدرضا احمدی چه می‌گفت این وسط. دوباره ‌از آن نبودِ بویِ حمامیِ موهایت، از آن نزدن حرف‌هایم، اعصابم به هم ریخت. شروع کردم به گرفتن پاچه‌های احمدی بنده خدا. تو رسیده بودی تازه به خرمالویی در آن شعر که من هم بلند گفتم این احمدی ما را به... داد با این خرمالو و گیلاس و پرتقال. تو حیرت کردی مثل همیشه‌ از این آب و روغن قاطی‌شده‌ی ناگهانی من. ولی بدت هم نمی‌آمد ای جنازه‌ی لجوج از دعوا. خطابه‌یِ نفهمیِ من را از شعر قرّا شروع کردی. ترجیع‌بندت هم این شد که تو از قدیم شیفته‌ی این جنگولک‌بازی‌های زبانی بودی. هیچ فهمی از شعر، از سادگی‌اش، از شعریتِ نهفته در چیزی نداشته‌ای و نداری و باید هم نداشته باشی چون بنّا را چه به شعر. این را که گفتی، کتاب احمدی را از دستت قاپیدم و پرت کردم سمت در کافه، که جای این زباله‌های روزمره در همان جوی پر از فاضلاب خیابان است و تو هم رفتی. کتاب را برداشتی، دوچرخه‌ی چوبی‌ات را از کولی‌ات بیرون آوردی و به زمین گذاشتی و دوچرخه را باز کردی از دور کمر آن کاج پیر و رفتی. تمام شد، دیگر همه چیز در آن لحظه بین من و تو ماند. فردایش خوشحال بودم که همه چیز تمام شده‌ است. من هم با خیال راحت زندگی‌ام را شروع می‌کنم با شیدا. ولی فقط فردایش خوشحال بودم جنازه‌ی لجوج. باز ماهی، دو ماهی یک‌بار سراغت را می‌گرفتم از خودم. عکس‌هایت را در فیس‌بوکت بالا و پایین می‌کردم. تمام نشد تا امروز که مرده‌ای و از حالا به بعد نمی‌دانم کجای این تمام شدن یا نشدن مانده‌ام.

دو ماه گذشت. زمستان است. برف سنگینی آمده. مامان زنگ می‌زند. می‌گوید کاشان نمی‌آیی. می‌گویم نمی‌دانم. می‌گوید: «شوفاژهایت خوب کار می‌کند؟» می‌گویم: «بله.» می‌گویم: «بابا چطور است؟» می‌گوید: «دارد غر می‌زند.» می‌گویم: «برای چه؟» می‌گوید: «برای همه چی.» می‌گویم: «مثلن؟» صدایش را پایین می‌آورد می‌گوید: «حالا گیر داده به خرمالوهای باغ قمصر که کسی نیست برود بکَنَد، کلاغ‌ها می‌خورندش.» می‌گویم: «مگر آقای رئیسی کارهای باغ را نمی‌کُند؟» می‌گوید: «اون بنده خدا به خاطر چهارتا خرمالو که نمی‌تواند بکَنَد و بیاورد کاشان.» می‌گویم: «خودم می‌آیم آخر هفته می‌رویم می‌کَنیم.» می‌خندد و بلند می‌گوید: «احمد می‌گه می‌آم آخر هفته بریم قمصر.»

 

مامان در نم برف و باران از آن سوی باغ داد می‌زند «این نهال هم چهارتا به داده‌ است.»

خرمالوها هنوز نارس است. پدر گفته بکَنید بیاورید، می‌گذاریم این‌جا کنار شوفاژ به‌دست می‌آید. می‌چینم همه‌ی خرمالوها را در سطل سفید بزرگی. یکی‌اش از دستم می‌افتد و می‌رود روی گوشه‌ی پله‌ی چهارم می‌ایستد. خیره‌اش می‌شوم. باران و برف تنها گیرش آورده‌اند، زیباترش می‌کنند در آن خلوتی پله. گوشی‌ام را از جیب بارانی‌ام درمی‌آورم. می‌روم پایین پله‌ها. می‌خواهم آن خلوتی، آن خرمالو، آن باران و برف را در یک قاب بنشانم کنار هم. دوربین گوشی را روشن می‌کنم. دستم می‌خورد روی ویدیو.  قطع نمی‌کنم:

یک جمعه تا غروب در خانه‌ای که فقط یک درخت خرمالو داشت

در انتظار من بود

مرگ در حد و مرز او نبود

مرگ تسلیم او شد*

 

 

* شعر «کاج جنگلی» از مجموعه‌ی «ساعت ۱۰ صبح بود» احمدرضا احمدی

 

نظرات کاربران