اولش سخت نبود. بود، ولی نه آنقدر که نتوانی بپذیری. سختیاش این بود که باز هم او بود. خودش بود. همان که آمده و جَلبَم کرده بود.

موقع رفتن به او گفته بودم مواظبِ فخری باشد. رایموند کهنهی چرب و چیلی را روی موتور ماشین گذاشت و با دستی که آچار را گرفته بود، آفتابگیر کلاهش را بالاتر زد. فقط چشمهایش دیده میشد. گفت: خیالت تخت.
همهی کارگرهای گاراژ دست از کار کشیده بودند و نگاهم میکردند. با آنکه گفته بودم اینجور مواقع کسی خودش را تابلو نکند، باز هم چند نفر به طرف درِ بزرگ آهنی پا کشیدند و بدرقهام کردند. مامور هولم داد به سمت جیپ و غر زده بود؛ «اینا فداییِ توئن؟»
خودم را از سکندری نگه داشتم و هیچ نگفتم. مامور ماهرخ رفت و گفت: لالمونی گرفتی؟ درِ برزنتیِ جیپ را باز کرد و با بازویش روانهام کرد داخل ماشین. روی صندلی جابهجا شدم. در این جور مواقع اگر روی نرمترین صندلیها هم افتاده باشی، خیلی زور دارد. بهت برمیخورَد. برخوردن هم دارد. چون به میل خودت که ننشستی، اجبار است. کنارم نشست. کلاهش را از سر برداشت و آن را روی کوهک زانویش گذاشت و گفت: چطوری بلبل؟
و نیشخند زد. صورت راننده، آینه را پر کرده بود. چشمهایش جوری بود. مامورِ کنارِ دستم نهیب زد: دیر شده.
راننده سوئیچ را در استارت چرخاند. موتور ماشین صدای خشک و گلوگیری کرد و روشن شد. مامور گفت:
- خب . . . آقا میتینگ میذارن.
جیپ به راه افتاد. مامور به راننده گفت: مستقیم، مرکز.
بعد رو به من کرد و گفت: بنال فیلسوف، بنال مستفیض بشیم.
نگاهش کردم. حوصله نداشتم جوابش را بدهم. گفت: بیچاره بشریتی که تو منجیاش هستی.
تا برسیم، حرفهایی زد که معلوم بود چقدر در این زمینه کارکشته است. بیخود نیست که میگویند همهی امنیتچیها آدمهای بیسروپایی نیستند. بعضیهاشان چیزهایی هم میفهمند. کم کم دارم به حرفهای آن رفیقمان میرسم که میگفت؛ «کارکردن ما و کاربلد شدن این جانورها. از مزد ما میزنند و خرج اینها میکنند، میفرستندشان دانشگاه درس بخوانند تا در مقابل ما کم نیاورند.»
*
اولش سخت نبود. بود، ولی نه آنقدر که نتوانی بپذیری. سختیاش این بود که باز هم او بود. خودش بود. همان که آمده و جَلبَم کرده بود. چندشآور بود. چهرهاش را نمیگویم. صورتی پهن و ریش چند روز نتراشیدهای داشت. با چشمهای قهوهای درخشان. ابروهایش پیوسته بود. پیراسته، انگار با مداد کشیده باشند. قیافهاش خیلی اذیتم نمیکرد. حضورش آزارم میداد. شانس من است دیگر. روزی که داشتند شانس تقسیم میکردند، من خواب بودم. حضورش برایم سنگین بود. بدشانسی که فقط این نیست که مثلن پنج بار قاپ بریزی و هیچ جفت نیاری. این هم میتواند بدشانسی حساب شود که مامورِ جلب و بازجویت یک نفر باشد. حالا شانس بیاورم و قاضیام او نباشد.
بازجوییاش را توی جیپ کرده بود. درست است که من جواب ندادم و یا سربالا جواب دادم، ولی فکر میکنم که از خیلی چیزهای من خبردار شده و یا میتواند خبردار شود.
- چند نفرید؟
- ده، یازده تا.
- همین؟
- خودت که دیدی. همهش همینیم که دیدید. یه شیفت بیشتر نیستیم. ولی خداییش کارِ بیست نفر افتاده رو دوشِمون. هر چی بهش میگیم، به کَتش نمیره. میگه؛ تیوخ بیر قاشلی دی.
- خب همشهری دی.
پشیمان شدم که چرا یک جمله را به ترکی گفتم. رویش زیاد میشود. توقعش بالا میرود. پیش خودش فکر میکند که میتواند خالیام کند. با این جماعت هرچه غریبهتر باشی، بَرَندهتری. کم که میآورند، میزنند به رگ ولایت. میزنند به رگ زبان و طایفه.
- به من ربطی نداره که تو کارخونه چه غلطی میکنید. مشکلِ خودتونه. شما میدونید و اربابتون.
اربابِتون را خیلی تحقیرآمیز گفته بود. چندشم شده بود. تقصیر خودم بود، زیادی حرف زده بودم. حرف که زیاد بزنی، بیشتر گاف میدهی. باید تلگرافی حرف بزنم. داشتم ذهنم را مرتب میکردم که کاغذهایش را زیر و رو کرد و پرسید:
- کارِ خودتون رو پرسیدم.
- کارِ ما همینه که دیدید.
- خودتو به اون راه نزن. کارِ اصلی دستِ کیه؟
- گاراژ مالِ آوانسه.
- خب، حالا که گفتی بگو ببینم آوانس کجاس؟
- قبلن همینجا اگزوزسازی داشت. مریض شده و کار رو گذاشته زمین و الان هم تو خونه نشسته.
- آوانس پروستات مزمن داره و یه پاش خونهس و یه پاش بیمارستان. دکتراش گفتن اون زهرماری رو نخوره، میگه باشه ولی پاش که برسه خونه، شیطونی میکنه. خب، بریم سرِ اصلِ مطلب. کی پولتون رو میده؟
دانستم چیزهایی میداند اما دست و پا شکسته. امیدوار شدم. گفتم:
- خدا میرسونه.
- خدا چه جوری میرسونه؟ اونم به یه عده که اصلن خدارو نمیشناسند؟
- کارمون رو درست انجام میدیم و مشتریامون روز به روز بیشتر میشن.
زد روی میز و چند نفر از اتاقهای دور و بر سراسیمه ریختند آنجا. با دست اشاره کرد که بروند دنبال کارشان. بعد با آستین پیراهن، پیشانی بلندش را خشک کرد و ادامه داد:
- سعی نکن منو بذاری سرِ کار. جلساتتون کِیها برگزار میشه؟
دو زاریام افتاد. باهوش بود، ولی زیرک نبود. جواب دادم:
- گاهی ماه به ماه، گاهی هم شیش ماه یه بار.
چشمهایش برق زدند. چراغ مطالعهی رومیزی را حرکت داد. صورتش تاریکتر شده بود. گرما را روی گونههایم احساس میکردم. پرسید:
- خب چی میگین تو جلسات؟
- از بیمه حرف میزنیم.
- فقط؟
- قبضا رو راست و ریست میکنیم.
با ته خودکار روی میز ضرب گرفته بود. این کار یعنی که داشت به حرفهایم بیاعتنایی میکرد. ناگهان حرفم را قطع کرد و پرسید:
- که چه جوری آتیش روشن کنین؟
نمیدانستم از چه حرف میزد. یعنی از آتش، چه چیزی میخواست به دست بیاورد؟ گفتم:
- گاراژ محیطش بازه، سوز سرما نمیذاره کار کنیم، اینه که چوبا رو میریزیم تو پیت حلبی و روغن سوخته میریزیم روش و آتیش میزنیم.
صدایش را بلند کرد.
- خودتی. آتیشِ روی قله رو میگم.
- منظورتون رو متوجه نمیشم.
- ببین آقای جلیل، چرا باید فکر کنم که هر سال در چنین روزی، غروبش روی قلهی توچال آتیش روشن بشه و تا نصفِ شب بسوزه؟
درست میگفت. یعنی زده بود به هدف. ولی چه کسی میتوانست این خبرها را به او داده باشد؟ مخم سوت میکشید وقتی فکر میکردم که یکی بین ما هست که راپورت میدهد. امکان ندارد.
- لابد میخوای بگی سرده و هرجا سرده باید آتیش روشن کرد؟ امسال که روی قله، آتیش روشن نکردین، اینجا توی گاراژ چرا آتیش روشن کردین؟ سرد بوده؟ نکنه همکار آتیشپرست دارین؟ آقای جلیل منفرد، هفتهی اول اردیبهشت، آتیش برای چیه؟ اون شعرِ کوفتی برای چیه؟
سخت بود ولی میتوانستم دست به سرش کنم. تا خواستم جواب بدهم، گفت:
- ببین، به در و دیوار نزن. قرارداد رو کی بسته؟
- کدوم قرارداد؟
- اجارهی چلوکبابیِ آذربایجان.
- هر سال یه روز ناهار با خانوادهمون میریم رستوران. تا یادم میآد این بوده.
- اونم درست تو اردیبهشت؟ اونم دهم یا یازدهم؟ ما رو سیاه نکن. من یه عمره که زغال فروشم.
*
دو ماه آخر با سرعت معمولی میگذشت. دیگر هر روز و شبش به اندازهی یک هفته طول نمیکشید. روزها تنها که میشدم به فخری فکر میکردم. به شیرین که داشت پا میگذاشت به دو سالگی و بودن در کنارش خیلی مزه داشت. داشت راه میافتاد. داشت حرف میزد. به مادرم فکر میکردم که نزدیک به یک سال است که اشکهایش سوخته بود. رفته بود دکتر. دکتر گفته بود که یک شوک، یک خوشحالی ناگهانی میتواند مجرای اشکش را باز کند. شاید آزاد شدن من، همان خوشحالی ناگهانی و آن شوک باشد. به گاراژ فکر میکردم که افتاده بود تهِ تهرانپارس و رفقا دل و دماغ نداشتند رو به راهش کنند. به راپورتچی فکر میکردم که کوچکترین خبرها را کف دستِ اداره گذاشته بود. به این فکر میکردم که چرا آن صافکار غریبه را توی جمع خودمان راه داده بودیم. اشکالی نداشت توی کلاسهای نیمساعتهی هفتگی شرکت میکرد و به «دانستنیهای کارگری» گوش میداد. اما توی جلسات اصلیمان چرا باید میآمد؟ مگر هر کسی کارگر است، مورد اطمینان هم هست؟
هفتهای یک بار- غروب یکشنبهها- وقت ناهار، درِ گاراژ را میبستیم و به محض تمام شدن غذا، من شروع میکردم به حرف زدن. از بیمه میگفتم و از بازنشستگی. از تعیین حداقل دستمزد حرف میزدم. از کتابچهای میگفتم که همه داشتند. « آنچه یک کارگر انقلابی باید بداند» یک نسخه را بچهها از گیلان فرستاده بودند و ما بیست نسخه از رویش زدیم. آوانس گفته بود؛ «هر چی خواستین چاپ کنین ببرین پیش یِرواند. دفترش، فلکه دوم تهرانپارسه. دهنش قرصه. بگین من فرستادمتون. کارِتون نباشه.»
اولین بار که رفته بودم دفتر فنی یرواند، خودش نبود. شاگردش گفته بود؛ یه توکِ پا رفته بیرون.
پاکت توی کیفم بود. شاگرد یرواند گفت:
- الآنه که بیاد.
و چند دقیقهی بعد مردی لاغر با سبیلهای قیطانی و کلاه کاموایی آمد. شاگرد گفت: با شما کار دارن.
پاکت را بهش دادم، گفت: عصری بیا ببر. نگاهش که کردم، به شاگردش گفت:
- این زینکها را میبری ناصر خسرو میدی مغازهی واسیلی. همونجا وامیستی تموم که شد، برمیداری میآری.
شاگرد دوچرخهاش را سوار شد و رفت. یرواند دریچهی آهنیِ زیر پایش را برداشت و پله پله پایین رفت و دریچه را پشت سرش بست. مدتی گذشت، داشتم به صدای یکنواختی که از زیر زمین میآمد، عادت میکردم که پاسبانی آمد و پرسید:
- یرواند کجاست؟
صدا از پایین قطع شد. گفتم: رفتن بیرون.
پاسبان گفت:
- اگه اومد بهش بگین سرکار آسیابانی گفته اون اعلامیهی شب چهلم رو فعلن دست نگه دار.
و رفت. هنوز سایهاش روی شیشهی مغازه بود که شاگرد یرواند برگشت. نیمساعتی طول کشید تا یرواند با پاکتی بزرگ و شکم پُر از دریچه بالا آمد و زیرپایی را روی دریچهی آهنی گذاشت و پاکت را به من داد و گفت:
- این نمرهی تلفن منه، پیش از اینکه بیای، تلفن بزن.
از قدیم میگفتند: دزد، یک راه میره و دلِ آدم، هزار راه. حالا حکایتِ ما بود. خیلی دوست داشتم بفهمم چه کسی راپورت داده؟ مهمتر از این میخواستم بدانم که کجای کارمان اشتباه بوده که لو رفتیم؟ کارِ آن صافکار بوده یا شاگردِ یرواند؟ یا سرکار آسیابانی؟
*
- ما میخواستیم برای روز کارگر جشن بگیریم. میخواستیم جشنمان را در رستورانی برگزار کنیم و شامی هم دور هم بخوریم. نمیخواستیم کار دیگری بکنیم.
بازجو پوزخندی زد و گفت:
- همه همینو میگن. ایران ناسیونالیها هم همینو گفتند. ذوب آهنیها هم حرف تو را میزنن. خوب دست به یکی کردین. این یه جور حرف زدنا، نشون میده که با هم جلسه میذارید. شاید الان بگی روحم خبر نداره، ولی من چرا باید باور کنم؟ یه رودهی راست تو شکمتون نیست. سالی یه بار میرید توچال و آتیش روشن میکنین و علامت میدید. دوستانتون موج کوتاه راه میندازند و میذارند پشتِ وانت و دور دور میکنند و وقتی توی محاصره گیر میافتند، وانت رو میذارند و بزدلانه فرار میکنند. وانتی که نمرهاش تقلبیه. ولی مطمئن باش یه روز معلوم میشه. شبنامه چاپ و پخش میکنید توی کارخونهها. بگم یا کافیه همینا؟
- من نمیدونم از چی حرف میزنین. این چیزا به من مربوط نیست. روحم هم خبر نداره. منو از کارگاه گرفتین آوردین اینجا، چیزایی ازم میخواین که نمیدونم چیه؟
- دور هم جمع میشید کمیسیون میذارید. اینا که دروغ نیست، هست؟
- یه بار، دو بار نشستیم قانون کار رو خوندیم، همین.
- تو گفتی و منم باور کردم.
- قانون کار و بیمه رو دولت چاپ کرده. قدغن که نیست.
- دولت خیلی چیزارو چاپ میکنه. شما رو سَنَنه؟
- چاپ کردن که مردم بخونن لابد.
- مردم بخونن نه اینکه کمیسیون بگیرن. هر کی اگه خواست بره بشینه خونهش بخونه. مگه این همه کتابای مسالهدار چاپ میشه و مردم میخرند میخونند، کسی جلوشون رو میگیره؟ تازه خیلیا هم میشینن این کتابا رو مینویسن. کسی کاری بهشون نداره. کتاب واسه خوندنه. واسه نگاه کردن که نیست. الان کتابای داروین و مائو و استالین هم چاپ میشه. یکی مثل من میخره و میخونه. یکی هم میخونه تا مردم رو تحریک کنه. دولت با این قسمتش مخالفه. چرا خودتو به اون راه میزنی؟
بعد از دو سه روز سین جیم، برگشت و گفت:
- به فرض که تو و دوستات هیچ جوالدوزی تو پالونتون ندارید. زبون درازِ تو چی میگی؟
و برای همین - به قول بازجو- زبان درازی دو سال افتادم در هلفدونی. البته او زیرکتر از این بود که اصل موضوع را بگوید. نمیخواست گزک به دستم بدهد و دغدغههایشان را بروز بدهد. شگردشان است. گاهی خودشان را به احمقی میزنند تا دستشان رو نشود. ولی این حرفها دلیل نمیشود که ما رعایت نکنیم و مواظب دور و برمان نباشیم. من زیاد نمیدانستم، فقط میخواستم از خودمان بدانم. از حق و حقوقمان بدانم. نمیدانستم که دانستن این چیزها به همین سادگیها نیست. دنگ و فنگ دارد. حساب و کتاب دارد. کسی که میخواهد این چیزها را بداند، اول باید خیلی چیزها بداند. دو سال، فرصت خوبی بود که به این چیزها فکر کنم.
*
اباصلت سراسیمه از راه رسید. خستگی در چشمهای قهوهایش دو دو میزد. مدتها بود از او خبری نبود. میگفتند رفته جنوب. دوستهایی در آبادان داشت. آنها بیکار شده بودند. دست از کار کشیده بودند تا کار تمام شود. کار، تمام شده بود و روزهای نویی آمده بود. همه در جنب و جوش بودند. مثل دیگی که به جوش آمده باشد. همه از چیزی حرف میزدند که قبلن سابقه نداشت. اباصلت گفت:
- باید دست به کار بشیم.
ساویز پرسید:
- کارِ چی؟
اباصلت که لبخند میزد، گفت:
- شورا. الان فصل، فصلِ شورائه. همه جا دارن شورا درست میکنن. نفتیها، ذوبآهنیها، ایران ناسیونالیها، نساجیها و روغن نباتیها.
اکبر گاردانساز گفت:
- اونا زیرِ یک سقفن، میتونن شورا داشته باشن، ما پخش و پلا هستیم. هر کدوممون یه جای شهریم. یکی کرجه، یکی فوزیهس یکی دروازه دولاب. تکه پارهایم.
اباصلت پرید وسط حرف اکبر و جواب داد:
- شورا واسهی اینه که تکه پاره نباشیم.
یکی پرسید:
- راهش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟
اباصلت که رضایت در خطوط چهرهاش پخش شده بود، گفت:
- فردا هر کدوممون راه میافته میره یه طرف، تعمیرگاهها رو پیدا میکنه و باهاشون صحبت میکنه و یه روز رو قرار میذاریم یه جا جم میشیم و حرفهامون رو یکی میکنیم و این میشه شورا.
*
بنی صدر داشت نطق میکرد. خیلی عصبانی بود. ناگهان گفت: شورا پورا مالید.
نظرات کاربران