,,

دلم می‌خواست پای درخت گردوی وسط زمینِ عنایت‌الله‌خان بودم و دخترش را هل می‌دادم. «صحنه‌ای از فیلم زندگی و دیگر هیچ ساخته عباس کیارستمی»

درخت‌ها

درخت‌ها

من عاشق دخترعنایت‌الله‌‌خان بودم

من عاشق دخترعنایتالله‌‌خان بودم. عنایتاللهخان، طنابها را پیچیده بود دور شاخهی درخت گردوی وسط زمین، بالشی روی طنابها گذاشته بود و دخترش را هل میداد. من دستهایم را به کمرم زده بودم و خندههایش را نگاه میکردم. روسریاش که عقب میرفت، موهای قهوهایاش در هوا تاب میخورد. میریخت توی صورتش، جیغ میکشید، موها را میبرد زیر روسری. جیغ که میزد، بدنم مورمور میشد. میخواستم دست بینِ موهای قهوهاش بکنم. دلم میخواست جای درختِ گردوی وسطِ زمینِ عنایتاللهخان بودم و او جای طنابها، که میپیچیدیم دورِ هم، که تاب میخوردیم و میخندیدیم، که جیغ میکشیدیم و بدنمان مورمور میشد. دلم میخواست جای بالشِ روی طنابها بودم، که روی کمرم مینشست و میخندید و جیغ میکشید، من هم میخندیدم و چهار نعل میتاخنم. دلم میخواست حالا که عنایتاللهخان نیست، من آنجا بودم و هلش میدادم.

عنایتالله خان، طنابها را پیچیده بود دورِ درختِ گردوی وسطِ زمین، من دستهایم را توی جیب شلوارم کرده بودم و به چشمهای عنایتالله نگاه میکردم. عنایتالله دستش را از جیب کتش بیرون آورد و زد توی صورتم، گوشم را گرفت و گفت: 

- تخم جن، خوبه وقتی مادرت سوارِ یابوش میشه، من دستمو بکنم توی شلوارم و نیشمو باز کنم؟

علیاکبرِ یابودار، همهی برگها را جمع کرده بود وسط زمین و آتش زده بود. دود جلوی چشمانم را گرفته بود، درخت گردوی عنایتالله  پیدا نبود. رفته بودیم سرِ زمینها. مادر هم بود. امراللهخان چاریاری هم با مادر آمده بود. مادر سینهاش را جلو داده بود و درختهای گردو و بادام را نشانش میداد. دود جلوی چشمانم را گرفته بود، صدای جرینگ جرینگِ به هم خوردنِ النگوهای مادر از سرِ زمین ِزعفرانها میآمد. صدای عنایتاللهخان که میگفت؛ تخم جن خوبه که منم... و صدای خندهی مادر.

امراللهخان دستهایش را پشتِ کمرش زده بود و با سیگار گوشهی لبش، دنبال مادر راه میرفت. برگها وسط زمین میسوختند، دود همه جا را گرفته بود و جلوی پایم را نمیدیدم. صدای امراللهخان که از مادر تعریف میکرد، صدای خندههای مادر.

علیاکبر برایم چای آورد، صدای امراللهخان میآمد؛

ـ پیشکش به شما، قابل شما رو نداره. این چشمهای خوشگل شماست که این متاع ناقابل رو خوشگل میبینه.

دلم میخواست مادرِ امراللهخان را دیده بودم و میتوانستم مثل عنایتالله که دستش را از جیبِ کتش بیرون آورد و زد توی صورتم، دستم را از جیب شلوارم بیرون میآوردم و میزدم توی گوشش و میگفتم:

ـ تخم جن، خوبه وقتی مادرت...

که مادرم آمد سنگی تختی برای امراللهخان گذاشت، دستمالی از بین سینهبندش بیرون آورد و گذاشت روی سنگ.

ـ شما اینجا بشینید که لباساتونم خاکی نشه.

هیچ چیز حالم را جا نمیآورد. حتی حرفهایی که مادر به امراللهخان میزد. برایم مهم نبود که زمینها امسال چند کیلو زعفران اعلا داده، یا درختهای گردو و بادام امسال خوب بار دادهاند. گردوها چرب و سفید، بادامها همگی شیرین. مادر به امراللهخان میگفت به لطف رسیدگیهای شما، بادامهای تلخ هم امسال بارِ شیرین دادهاند.

درختِ گردوی وسطِ زمین عنایتالله خان تکان میخورد، برگهایش را میدیدم که میریخت.

امراللهخان به مادر میگفت؛ شازده رو فردا آمادش کن، ببریمش شکار.

هیچ چیز حالم را جا نمیآورد، حتا شکاری که ده سالی میشد آرزویش را داشتم. دلم میخواست پای درخت گردوی وسط زمینِ عنایتاللهخان بودم و دخترش را هل میدادم. دلم میخواست برگها را جمع کنم، گوشهی بالای زمین و آتش بزنم. برایش چایی بریزم و از زمینهایمان تعریف کنم. که امسال دو کیلو زعفران اعلا داده، درختهای گردو و بادام که امسال خوب بار دادهاند. گردوها چرب و سفید و بادامها همگی شیرین. میخواستم به دختر عنایتاللهخان بگویم که به لطف همسایگی زمین شما با زمینهای ما، بادامهای تلخ هم امسال بار شیرین دادهاند.

همین چند ماه پیش بود که پدرم مرد. از درخت گردوی وسط زمین عنایتالله خان پرت شد پایین و سرش خورد به سنگچین پای درخت. پدرم با چشمهای باز پای درخت افتاده بوده، عنایتالله دستش را گذاشته روی پلکهای پدر، که چشمهایش را ببندد، دستها را که بر میداشته چشمهای پدر باز میشده، سیاهی چشمهایش نبوده، کاسهی چشمها دو تیکه سفیدی بوده. عنایتالله گفته:

ـ هنوز چشم به دنیا داره. باید زودتر خاکش کنیم.

همان شب، سومین شوهرِ مادر را خاک کردند.

پدرم که مُرد، امراللهخان هر هفته به دیدن مادر میآمد، یک پاکتِ نامه به مادرم میداد. مادر همهی نامهها را میگذاشت پشت آینهی نقرهای اتاق پنج دری. من هم دلم میخواست برای دختر عنایتاللهخان نامه ببرم. دلم میخواست، هر هفته به دیدنش بروم. بوی خوش بدهم. دختر عنایتاللهخان برایم چایی بیاورد. من هم پایم را روی پایم بیندازم و با تکان دادنِ دست به عنایتالله بفهمانم که تنهایمان بگذارد. به دختر عنایتاللهخان بگویم؛ غرض دیدن شما بود. چای که همه جا گیر میآید. حالا دو ماهی میشود که امراللهخان آمده به خانهی ما، روزها میرود در دشت و صحرا، شبها تا دیروقت چراغ اتاقشان میسوزد، صدایشان درنمیآید. چهارشنبه شبها، امراللهخان دست مادر را میگیرد، سوار اسب میشوند و با هم میروند به املاکش سرکشی میکنند و شنبه برای ناهار میرسند خانه.

پشت سوراخِ احمد گدا، با دختر عنایتاللهخان پاهایمان را دراز کرده بودیم و به درختهای کاج نگاه میکردیم. دختر عنایتاللهخان میگفت:

 ـ اگه کسی بیاد چی؟

باد درختهای کاج را تکان میداد. میخواستم با دختر عنایتاللهخان در بادها خودمان را تاب بدهیم، میخواستم مثل کاجها که سرشان را روی سر هم گذاشته بودند و تکان میخوردند، سرمان را بگذاریم روی سرِ هم و در باد تاب بخوریم.

ـ گوش کن، صدای پا داره میاد.

ـ داره زمستون میشه، برگ همهی درختها ریخته، گردوی وسط زمینِ شما مثل این کاجها سبز موندن.

به هم که نگاه کردیم، هر دویمان نبودیم. هر دو داشتیم فرار میکردیم. صدای پا آنقدر نزدیک شده بود که صدای نفسهایشان را میشنیدیم. دختر عنایتاللهخان جیغ میزد و فرار میکرد. داد میزدم:

ـ دختر عنایتالله خان، جیغ نزن همه صدای جیغتو میشنوند.

ازکوه پایین میآمدیم و مدام صدایم تکرار میشد دختر عنایتاللهخان، دختر عنایتاللهخان.

دختر عنایتاللهخان میگفت؛ به این بگو خفه شه. اینقدر نگه دخترعنایتاللهخان.

صدایمان توی کوه میپیچید، دختر عنایتاللهخان، دختر عنایتاللهخان. دخترِ....

امراللهخان دست مادر را گرفته بود و سوزنِ نخ کرده را بالای رگِ دست چپ مادر نگه داشته بود. سوزن میچرخید، اول دایرهوار میچرخید، از حرکت ایستاد، دوباره دایرهوار میچرخید، ایستاد، بعد صاف حرکت میکرد، بعد دیگر هیچ تکانی نخورد. امرالله خان گفت؛ دو دختر و یک پسر.

- سوزن که دایره بچرخه، بچه دختره.

دختر عنایتاللهخان گفته بود؛ جایی که صدا بپیچد نمیآیم. میخواستم با دختر عنایتاللهخان برویم پشت سنگهای سِد موسی. دستش را بگیرم و سوزن را روی رگ دست چپش، نگه دارم. میخواستم سه پسر داشته باشیم و دو دختر. میخواستم سه، چهار بارِ اول سوزن صاف حرکت کند، بعد شروع کند به قِر ریختن و ادا درآوردن.

 بین کاجها میدویدیم، پیچکها دور کاجها را گرفته و آمده بودند بالا. توی برفها میدویدیم و دانههای سبز کاج را به سمت هم پرت میکردیم. دانههای سبز که به زمین میخورد، بین برفها گم میشد و به جایش درخت کاج بالا میآمد. هر دانهای که به زمین میافتاد، یک کاج سبز میشد. همه جا پر ازکاج بود، بین کاجها برف بود. ما بین برفها میدویدیم. انگار ما ایستاده بودیم و کاجها بین ما میدویدند. ما ایستاده بودیم و دویدنِشان را نگاه میکردیم. برف روی کاجها نشسته بود، ما روی برفها، جای پایمان روی برفها میماند. رد پاها را که دنبال میکردیم به کاجها میرسیدیم. ما بین کاجها گم شده بودیم. هیچ رد پایی روی برفها نمانده بود. دختر عنایتاللهخان گم شده بود. من هم گم شده بودم. هیچ کاجی نبود. آفتاب بود. برگها وسط زمین میسوختند، دود جلوی چشمانم را گرفته بود. چهرهشان را نمیدیدم، صدایشان میآمد.

ـ رفته بالای درخت گردو چیکار کنه؟

ـ میگن رفته بوده بالای درخت که درختهای کاج رو نگاه کنه.

ـ  حالا بلندش کنید، ببریمش خونه.

ما بین کاجها گم شده بودیم. انگار پدر پشت کاجها با کسی برفبازی میکرد.

ـ خیلی دنبالم گشتی بابا؟

ـ من دنبال شما نمیگشتم، دنبال دختر...

ـ آره میگن مرده. از درخت گردوی وسط زمینشون پرت شده پایین، سرش خورده به سنگچین پای درخت.

ـ نمیدونم بابا. میگن شما مُردی بابا.

ـ نه من نمردم. همون دختر مرده. پرت شده پایین. تو هم که باهاش پرت شدی پایین و مردی. رفته بودید بالای درخت که درختای کاج رو نگاه کنید؟

ـ پس چرا میگن شما مُردی بابا؟

ـ  نه شما دو تا مُردید. اول اون پرت شده پایین، بعدم تو خودتو پرت کردی. حالا هر روز عنایتالله طناب میبنده دور شاخهی درخت گردوی وسط زمینش، فکر میکنه دخترشو هل میده.

دانههای کاج از دستم روی زمین میافتادند.

جرات نداشتم روبهرویم را نگاه کنم تا ببینم به جای دانههای کاج، درخت کاجی سبز شده یا نه؟ تا ببینم پدرم هنوز پشت کاجها برف بازی میکند یا نه؟

دود جلوی چشمانم را گرفته بود. مابین کاجها گم شده بودیم.

 

نظرات کاربران