سروهای کهنسال باغشاه، جلو چشمان فردوس رحمانی، مقالهنویس میانسال دوهفته نامهی آرمان، بارِ کامیون شد و راه افتاد.

سروهای کهنسال باغشاه، جلو چشمان فردوس رحمانی، مقالهنویس میانسال دوهفته نامهی آرمان، بارِ کامیون شد و راه افتاد. آسمان، آسمانِ همیشه بود با ماه و ستارههایی که شاید به چشم شاخههای بار شده بر کامیون دورتر شده بودند.
راننده آدرس را از روی بارنامه، برای صاحببار خواند و سرآخر گفت؛ بله، بله، حالا ببینم کِی از اینجا خلاصم، زنگت میزنم.
به کارگرهای خسته غُر زد؛ اول میگویند بار، مال قم است. حالا زنگ میزنند، میگویند نه، باید فلانجا تحویل بدی، خدا میدونه، نصف شب سرگردان کدام بیابان هستیم.
کاغذ را چهار تاگذاشت، توی جیبِ جلوی پیراهنِ آبی چهارخانه و جست زد روی رکاب و طناب سبز را همراه خودش بالا کشید.
فردوس رحمانی هر چه نشسته بود تا جلسهی مدیر تمام شود، خبری نشده بود. مسئول دفتر شماره میگرفت. کاغذها را جابهجا میکرد. چیزی مینوشت و بیشتر نگاهش به گوشیاش بود و از اینکه زیرِ نگاه خبرنگار، فردوس رحمانی، به پیامهایش جواب دهد، راحت نبود. صد بار گوشی را روی میز، کنار صفحه کلید گذاشته و برداشته بود.
بعد از پخش گزارشِ روند خشک شدن درختهای باغ فین، از اخبار بیست و سی، همه یک مرگشان شده بود. از قهوهچی، کارگر، آبیار و نگهبانباغ که زورشان میآمد، سر، بلند کنند و جواب سلام بدهند، تا منشی دفتر ریاست. رئیس جدید میراث، میتوانست، نیمساعتِ تمام زل بزند به هیکل، دوربین،کیف و کاغذهایی که توی دستش است و سر آخر فقط بپرسد؛ این مدل دوربین چند است الان؟
کارمندها، هم که مرض کارمندی ساکتشان میکند، اگر سرشان را بیاوردند بالا با دست اشاره میکنند، طرفی که کارش داری هست یا نیست؟ احمدآقا که از سه تا چایی که به روال آورد و برد یک بار هم بفرما نزد. فردوس رحمانی هم خسته شد و از دفتر بیرون آمد و از ردیف فوارههای آبی رفت تا درِ خروجی باغ و روی سکّوی جلوی در نشست. محو تماشای پیاده شدن توریستها از اتوبوس تشریفاتی بود که، رانندهی کامیون رسید و به جای دادن بلیط، بارنامه را نشان داد و گفت؛ اومدم بار بزنم.
ـ بار چی؟
ـ چوب و الوار، خرده باره، باغ کهنه درش بسته است. هر چی در زدم کسی جواب نداد.
نگهبان کاغذِ بارنامه را گرفت و اشاره کرد به راننده و هر دو پیش چشم او از در سمت چپ رفتند توی باغ شاه.
بنزِ تکِ نارنجی به شمارهی ایران 59 درست جلوی در باغ کهنه پارک شده بود، تا اولین بار از درختهای خشکهبری شدهی باغ را جابهجا کند. به کجا؟
فردوس رحمانی، یک ماه و نیم داشت از این و آن همین را میپرسید و هیچکس، جوابش را نمیداد. هیچ وقت، مسئولش نبود، یا ماموریت بود، یا جلسه داشت و یا رفته بود شهرداری منطقه.
فردوس رحمانی از آن خبرنگارهای حرفهای نبود که سِمِج شود و دنبال هم مقاله بنویسد، بلکی یکی پیدا شود، بنیشند جلویش و بپرسد؛ حرف حسابت چیست؟ او استخدامی سازمان انتقال خون بود. مسئول بخش بایگانی، به فراخور علاقه برای روزنامههای محلی گزارشی مینوشت. اگر چه بیستوپنج سال است که در این شهر زندگی میکند اما ریشهاش برمیگردد به روستا و روایتهای پدرش از زمستان و تابستان دهکورههای کویر و آن شبی که یار ماشاللهخان با ظلالسلطان وعده دیدار داشت. پدربزرگِ پدرش پای بساط تریاک یار ماشاللهخان بوده و زغال منقلشان را گل میانداخته.
وسط تعریفها، مادرش زیر لب می¬گفته؛ خون ریختن تقاص داره.
تقاص کی؟ اگر کشت یه مشت ایلاتی راهزن و حرامی رو کشت. ایلاتی، کی غیرکشتن و چپاولکاری کرده بود برای این مملکت. ده بار دشمن بیدین و ایمون و صد بار مردم خودی و دشت و آبادی سر راه. به کی میگم؟
زن جواب میداد یا نمیداد معلوم نبود. صدایش در نمیآمد و انگار که ذکر بگوید، لبش تکان میخورد و پدر صدایش میرفت بالاتر؛ از کی گرفت، از صد تا قافله¬ی دارا. کمپانی خارجی و اعیان مفتخوری مثل ضلالسلطان. عملهی خودشان بود. گذاشتنش به راهداری. دعاگو بودن همه، چند صباح بابت امن شدن راهها، ولی دلهدزدهای باج بگیر نگذاشتن بماند. گماشته جماعت، سفرهشان عقبه¬ی آشوب و بلوا چربتر است تا امن و امان راه. عریضه نوشتند و نوشتند تا کردنش یاغی.
روایت ناییبیها، تنور است. بسته به زمان و مکان، گل میاندازد و گرم میشود. هرکسی از جایی میگوید و خودش را میچسباند به جایی از ماجرا. اگر نه خود نایب، از گنج نایب که جایی حوالی همین ده کورهها، خاک بود. فردوس رحمانی از پدرش روایتِ جورکردنِ بساط تریاکِ یارماشاللهخان، را شنید بود. چند باری خودش برای همکلاسیهایش تعریف کرد، پای پیت آتش.
قدمهایش را تند کرد و از کوچه پشتی کامیون را دید. در باغ کهنه بسته بود و چندتایی ایستاده بودند، پای پیت آتش. میانهی سایه آفتاب زمستانی، سریع برگشت خانه. ضبط، دوربین، کتاب و دفتر را گذاشت در ماشین بماند و فقط شیشهی آب و چند خیار و سیب از یخچال برداشت. سراغ کارت بنزین را از زنش گرفت و فقط گفت: دِه. میرم دِه.
دِه تنها جایی بود که زنش زنگ نمیزد. حتی خوشحال هم میشد. دیگر از غیر مستقیمگویی و اشاره خسته شده بود و چندبار توی چشمش گفته بود؛ یعنی تو نمیخوای سالی به ماهی هم پدرت رو ببینی.
فردوس رحمانی خیلی به حرف زنش نبود. نه فقط درمورد روابط خانوادگی، برای کار، بچهها و یا حتی مقالاتی که مینوشت. زنش میگفت؛ حالاچه فرقی میکند؟ چند تا درخت خشک، شانس نیارن باهاشون تیر و تخته میسازن و شانس بیارن میرن دانشگاه؟ اتفاقه دیگه. کِی از این بادها میاومد که امسال اومد؟ خوب هر چیزی یه عمری داره.
فردوس رحمانی داد زد، سرش زیر میز بود و باید بلندتر حرف میزد، که زنش از توی آشپزخانه هم بشنود:
-دویست، سیصد سال شانسَکی سبز بودن. توی شش ماه، شانس نیاوردن و خشک شدن.
بعد روزنامهی ایران را از بینِ روزنامههای باطلهی زیر میز برداشت و گذاشت روی میز آشپزخانه که تایش باز شد و از یک طرف میز آویزان ماند. اشاره کرد به ستون چپ صفحه شش؛
-قابل توجه شما، کارشناس میراث اصفهان بعد از جلسهی رسمی مصاحبه کرده و گفته؛ به دلیل هرسِ بیجا، تعادل وزنی درختهای سرو به هم ریخته است، که نتوانستهاند در جریان باد، وزن خودشان را تحمل کنند. این یعنی بی لیاقتی، ناکارآمدی. گزارشش هست، بردار بخون. شکر خدا دیگه پنهانکاری نداره. یه بار آبیاری بیجا و پوساندن ریشه، الان هرس بیجا. خود خبرگزاری رسمی مملکت نوشته، دستور دادن صد اصله درختِ صدسالهی خشک شده رو ببرن. درخواست بودجه هم کردند برای نهال تازه.
-خوب تو گلو جر میدی برای چی؟ نمیفهمم. برای کی مهمه اینا ؟ اون دو تا پرونده بَس نبود برات؟
جمعی از شهروندان دارالمومنین و به همراه مسئولی که نخواسته بودند سمتش علنی شود از او بابت چند مقاله و اتهاماتی که به آنها زده بود شکایت کرده بودند.
- من نیستم. یه جمعی میخوان. شاید راهی پیدا بشه که تنههای کهنسال در باغ فین بماند.
درخواست شده بود، نظر به مساعدت دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه تهران از کُندههای درختان کهنسال، برای باغفین مبلمان چوبی ساخته شود و یا شاید آثار هنری ارزشمندتر با همکاری دیگر هنرمندان کشور، آثاری همچون؛ سردیس مشاهیر یا هر نشانهای که جای خالی درختان کهنسال را تا رسیدن نهالهای تازه پر کند. در نامه به امام جمعه اشاره شده بود که نشانهای مذهبی هم میشود ساخت. عکس مسجدی را پیدا کرده بود در حوالی نیشابور که تمام اجزایش را با چوب ساخته بودند.
به موقع رسید. آخرین عکس را در نورِ کم سرِ شب از کامیون در حال حرکت انداخت، دَمِ پیچیدن کامیون به سمت اتوبان، عکس را با کادری از تابلوی آبی راهنمایی اتوبان گرفت و بعد بند دوربین را از گردن باز کرد و گذاشت روی صندلی کناری و کمربندش را بست.
جاده در قرق کامیونها بود، چپ و راست ماشینِ سنگین که بارشان سبکتر بود، و یک به یک سبقت میگرفتند. نوری پایین و بالا میشد و دستی که پیدا نبود در تاریکی. فردوس رحمانی ابتدا فاصله را رعایت میکرد و بعد که سرعت از هفتاد کشید به شصت و گاهی دنده دو و سرعتش به
تا درِ خروجی باغ و روی سکّوی جلوی در نشست. محو تماشای پیاده شدن توریستها از اتوبوس تشریفاتی بود که، رانندهی کامیون رسید و به جای دادن بلیط، بارنامه را نشان داد و گفت؛ اومدم بار بزنم.
ـ بار چی؟
ـ چوب و الوار، خرده باره، باغ کهنه درش بسته است. هر چی در زدم کسی جواب نداد.
نگهبان کاغذِ بارنامه را گرفت و اشاره کرد به راننده و هر دو پیش چشم او از در سمت چپ رفتند توی باغ شاه.
بنزِ تکِ نارنجی به شمارهی ایران 59 درست جلوی در باغ کهنه پارک شده بود، تا اولین بار از درختهای خشکهبری شدهی باغ را جابهجا کند. به کجا؟
فردوس رحمانی، یک ماه و نیم داشت از این و آن همین را میپرسید و هیچکس، جوابش را نمیداد. هیچ وقت، مسئولش نبود، یا ماموریت بود، یا جلسه داشت و یا رفته بود شهرداری منطقه.
فردوس رحمانی از آن خبرنگارهای حرفهای نبود که سِمِج شود و دنبال هم مقاله بنویسد، بلکی یکی پیدا شود، بنیشند جلویش و بپرسد؛ حرف حسابت چیست؟ او استخدامی سازمان انتقال خون بود. مسئول بخش بایگانی، به فراخور علاقه برای روزنامههای محلی گزارشی مینوشت. اگر چه بیستوپنج سال است که در این شهر زندگی میکند اما ریشهاش برمیگردد به روستا و روایتهای پدرش از زمستان و تابستان دهکورههای کویر و آن شبی که یار ماشاللهخان با ظلالسلطان وعده دیدار داشت. پدربزرگِ پدرش پای بساط تریاک یار ماشاللهخان بوده و زغال منقلشان را گل میانداخته.
وسط تعریفها، مادرش زیر لب میگفته؛ خون ریختن تقاص داره.
تقاص کی؟ اگر کشت یه مشت ایلاتی راهزن و حرامی رو کشت. ایلاتی، کی غیرکشتن و چپاولکاری کرده بود برای این مملکت. ده بار دشمن بیدین و ایمون و صد بار مردم خودی و دشت و آبادی سر راه. به کی میگم؟
زن جواب میداد یا نمیداد معلوم نبود. صدایش در نمیآمد و انگار که ذکر بگوید، لبش تکان میخورد و پدر صدایش میرفت بالاتر؛ از کی گرفت، از صد تا قافله¬ی دارا. کمپانی خارجی و اعیان مفتخوری مثل ضلالسلطان. عملهی خودشان بود. گذاشتنش به راهداری. دعاگو بودن همه، چند صباح بابت امن شدن راهها، ولی دلهدزدهای باج بگیر نگذاشتن بماند. گماشته جماعت، سفرهشان عقبه¬ی آشوب و بلوا چربتر است تا امن و امان راه. عریضه نوشتند و نوشتند تا کردنش یاغی.
روایت ناییبیها، تنور است. بسته به زمان و مکان، گل میاندازد و گرم میشود. هرکسی از جایی میگوید و خودش را میچسباند به جایی از ماجرا. اگر نه خود نایب، از گنج نایب که جایی حوالی همین ده کورهها، خاک بود. فردوس رحمانی از پدرش روایتِ جورکردنِ بساط تریاکِ یارماشاللهخان، را شنید بود. چند باری خودش برای همکلاسیهایش تعریف کرد، پای پیت آتش.
قدمهایش را تند کرد و از کوچه پشتی کامیون را دید. در باغ کهنه بسته بود و چندتایی ایستاده بودند، پای پیت آتش. میانهی سایه آفتاب زمستانی، سریع برگشت خانه. ضبط، دوربین، کتاب و دفتر را گذاشت در ماشین بماند و فقط شیشهی آب و چند خیار و سیب از یخچال برداشت. سراغ کارت بنزین را از زنش گرفت و فقط گفت: دِه. میرم دِه.
دِه تنها جایی بود که زنش زنگ نمیزد. حتی خوشحال هم میشد. دیگر از غیر مستقیمگویی و اشاره خسته شده بود و چندبار توی چشمش گفته بود؛ یعنی تو نمیخوای سالی به ماهی هم پدرت رو ببینی.
فردوس رحمانی خیلی به حرف زنش نبود. نه فقط درمورد روابط خانوادگی، برای کار، بچهها و یا حتی مقالاتی که مینوشت. زنش میگفت؛ حالاچه فرقی میکند؟ چند تا درخت خشک، شانس نیارن باهاشون تیر و تخته میسازن و شانس بیارن میرن دانشگاه؟ اتفاقه دیگه. کِی از این بادها میاومد که امسال اومد؟ خوب هر چیزی یه عمری داره.
فردوس رحمانی داد زد، سرش زیر میز بود و باید بلندتر حرف میزد، که زنش از توی آشپزخانه هم بشنود:
-دویست، سیصد سال شانسَکی سبز بودن. توی شش ماه، شانس نیاوردن و خشک شدن.
بعد روزنامهی ایران را از بینِ روزنامههای باطلهی زیر میز برداشت و گذاشت روی میز آشپزخانه که تایش باز شد و از یک طرف میز آویزان ماند. اشاره کرد به ستون چپ صفحه شش؛
-قابل توجه شما، کارشناس میراث اصفهان بعد از جلسهی رسمی مصاحبه کرده و گفته؛ به دلیل هرسِ بیجا، تعادل وزنی درختهای سرو به هم ریخته است، که نتوانستهاند در جریان باد، وزن خودشان را تحمل کنند. این یعنی بی لیاقتی، ناکارآمدی. گزارشش هست، بردار بخون. شکر خدا دیگه پنهانکاری نداره. یه بار آبیاری بیجا و پوساندن ریشه، الان هرس بیجا. خود خبرگزاری رسمی مملکت نوشته، دستور دادن صد اصله درختِ صدسالهی خشک شده رو ببرن. درخواست بودجه هم کردند برای نهال تازه.
-خوب تو گلو جر میدی برای چی؟ نمیفهمم. برای کی مهمه اینا ؟ اون دو تا پرونده بَس نبود برات؟
جمعی از شهروندان دارالمومنین و به همراه مسئولی که نخواسته بودند سمتش علنی شود از او بابت چند مقاله و اتهاماتی که به آنها زده بود شکایت کرده بودند.
- من نیستم. یه جمعی میخوان. شاید راهی پیدا بشه که تنههای کهنسال در باغ فین بماند.
درخواست شده بود، نظر به مساعدت دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه تهران از کُندههای درختان کهنسال، برای باغفین مبلمان چوبی ساخته شود و یا شاید آثار هنری ارزشمندتر با همکاری دیگر هنرمندان کشور، آثاری همچون؛ سردیس مشاهیر یا هر نشانهای که جای خالی درختان کهنسال را تا رسیدن نهالهای تازه پر کند. در نامه به امام جمعه اشاره شده بود که نشانهای مذهبی هم میشود ساخت. عکس مسجدی را پیدا کرده بود در حوالی نیشابور که تمام اجزایش را با چوب ساخته بودند.
به موقع رسید. آخرین عکس را در نورِ کم سرِ شب از کامیون در حال حرکت انداخت، دَمِ پیچیدن کامیون به سمت اتوبان، عکس را با کادری از تابلوی آبی راهنمایی اتوبان گرفت و بعد بند دوربین را از گردن باز کرد و گذاشت روی صندلی کناری و کمربندش را بست.
جاده در قرق کامیونها بود، چپ و راست ماشینِ سنگین که بارشان سبکتر بود، و یک به یک سبقت میگرفتند. نوری پایین و بالا میشد و دستی که پیدا نبود در تاریکی. فردوس رحمانی ابتدا فاصله را رعایت میکرد و بعد که سرعت از هفتاد کشید به شصت و گاهی دنده دو و سرعتش به
تا درِ خروجی باغ و روی سکّوی جلوی در نشست. محو تماشای پیاده شدن توریستها از اتوبوس تشریفاتی بود که، رانندهی کامیون رسید و به جای دادن بلیط، بارنامه را نشان داد و گفت؛ اومدم بار بزنم.
ـ بار چی؟
ـ چوب و الوار، خرده باره، باغ کهنه درش بسته است. هر چی در زدم کسی جواب نداد.
نگهبان کاغذِ بارنامه را گرفت و اشاره کرد به راننده و هر دو پیش چشم او از در سمت چپ رفتند توی باغ شاه.
بنزِ تکِ نارنجی به شمارهی ایران 59 درست جلوی در باغ کهنه پارک شده بود، تا اولین بار از درختهای خشکهبری شدهی باغ را جابهجا کند. به کجا؟
فردوس رحمانی، یک ماه و نیم داشت از این و آن همین را میپرسید و هیچکس، جوابش را نمیداد. هیچ وقت، مسئولش نبود، یا ماموریت بود، یا جلسه داشت و یا رفته بود شهرداری منطقه.
فردوس رحمانی از آن خبرنگارهای حرفهای نبود که سِمِج شود و دنبال هم مقاله بنویسد، بلکی یکی پیدا شود، بنیشند جلویش و بپرسد؛ حرف حسابت چیست؟ او استخدامی سازمان انتقال خون بود. مسئول بخش بایگانی، به فراخور علاقه برای روزنامههای محلی گزارشی مینوشت. اگر چه بیستوپنج سال است که در این شهر زندگی میکند اما ریشهاش برمیگردد به روستا و روایتهای پدرش از زمستان و تابستان دهکورههای کویر و آن شبی که یار ماشاللهخان با ظلالسلطان وعده دیدار داشت. پدربزرگِ پدرش پای بساط تریاک یار ماشاللهخان بوده و زغال منقلشان را گل میانداخته.
وسط تعریفها، مادرش زیر لب می¬گفته؛ خون ریختن تقاص داره.
تقاص کی؟ اگر کشت یه مشت ایلاتی راهزن و حرامی رو کشت. ایلاتی، کی غیرکشتن و چپاولکاری کرده بود برای این مملکت. ده بار دشمن بیدین و ایمون و صد بار مردم خودی و دشت و آبادی سر راه. به کی میگم؟
زن جواب میداد یا نمیداد معلوم نبود. صدایش در نمیآمد و انگار که ذکر بگوید، لبش تکان میخورد و پدر صدایش میرفت بالاتر؛ از کی گرفت، از صد تا قافله¬ی دارا. کمپانی خارجی و اعیان مفتخوری مثل ضلالسلطان. عملهی خودشان بود. گذاشتنش به راهداری. دعاگو بودن همه، چند صباح بابت امن شدن راهها، ولی دلهدزدهای باج بگیر نگذاشتن بماند. گماشته جماعت، سفرهشان عقبه¬ی آشوب و بلوا چربتر است تا امن و امان راه. عریضه نوشتند و نوشتند تا کردنش یاغی.
روایت ناییبیها، تنور است. بسته به زمان و مکان، گل میاندازد و گرم میشود. هرکسی از جایی میگوید و خودش را میچسباند به جایی از ماجرا. اگر نه خود نایب، از گنج نایب که جایی حوالی همین ده کورهها، خاک بود. فردوس رحمانی از پدرش روایتِ جورکردنِ بساط تریاکِ یارماشاللهخان، را شنید بود. چند باری خودش برای همکلاسیهایش تعریف کرد، پای پیت آتش.
قدمهایش را تند کرد و از کوچه پشتی کامیون را دید. در باغ کهنه بسته بود و چندتایی ایستاده بودند، پای پیت آتش. میانهی سایه آفتاب زمستانی، سریع برگشت خانه. ضبط، دوربین، کتاب و دفتر را گذاشت در ماشین بماند و فقط شیشهی آب و چند خیار و سیب از یخچال برداشت. سراغ کارت بنزین را از زنش گرفت و فقط گفت: دِه. میرم دِه.
دِه تنها جایی بود که زنش زنگ نمیزد. حتی خوشحال هم میشد. دیگر از غیر مستقیمگویی و اشاره خسته شده بود و چندبار توی چشمش گفته بود؛ یعنی تو نمیخوای سالی به ماهی هم پدرت رو ببینی.
فردوس رحمانی خیلی به حرف زنش نبود. نه فقط درمورد روابط خانوادگی، برای کار، بچهها و یا حتی مقالاتی که مینوشت. زنش میگفت؛ حالاچه فرقی میکند؟ چند تا درخت خشک، شانس نیارن باهاشون تیر و تخته میسازن و شانس بیارن میرن دانشگاه؟ اتفاقه دیگه. کِی از این بادها میاومد که امسال اومد؟ خوب هر چیزی یه عمری داره.
فردوس رحمانی داد زد، سرش زیر میز بود و باید بلندتر حرف میزد، که زنش از توی آشپزخانه هم بشنود:
-دویست، سیصد سال شانسَکی سبز بودن. توی شش ماه، شانس نیاوردن و خشک شدن.
بعد روزنامهی ایران را از بینِ روزنامههای باطلهی زیر میز برداشت و گذاشت روی میز آشپزخانه که تایش باز شد و از یک طرف میز آویزان ماند. اشاره کرد به ستون چپ صفحه شش؛
-قابل توجه شما، کارشناس میراث اصفهان بعد از جلسهی رسمی مصاحبه کرده و گفته؛ به دلیل هرسِ بیجا، تعادل وزنی درختهای سرو به هم ریخته است، که نتوانستهاند در جریان باد، وزن خودشان را تحمل کنند. این یعنی بی لیاقتی، ناکارآمدی. گزارشش هست، بردار بخون. شکر خدا دیگه پنهانکاری نداره. یه بار آبیاری بیجا و پوساندن ریشه، الان هرس بیجا. خود خبرگزاری رسمی مملکت نوشته، دستور دادن صد اصله درختِ صدسالهی خشک شده رو ببرن. درخواست بودجه هم کردند برای نهال تازه.
-خوب تو گلو جر میدی برای چی؟ نمیفهمم. برای کی مهمه اینا ؟ اون دو تا پرونده بَس نبود برات؟
جمعی از شهروندان دارالمومنین و به همراه مسئولی که نخواسته بودند سمتش علنی شود از او بابت چند مقاله و اتهاماتی که به آنها زده بود شکایت کرده بودند.
- من نیستم. یه جمعی میخوان. شاید راهی پیدا بشه که تنههای کهنسال در باغ فین بماند.
درخواست شده بود، نظر به مساعدت دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه تهران از کُندههای درختان کهنسال، برای باغفین مبلمان چوبی ساخته شود و یا شاید آثار هنری ارزشمندتر با همکاری دیگر هنرمندان کشور، آثاری همچون؛ سردیس مشاهیر یا هر نشانهای که جای خالی درختان کهنسال را تا رسیدن نهالهای تازه پر کند. در نامه به امام جمعه اشاره شده بود که نشانهای مذهبی هم میشود ساخت. عکس مسجدی را پیدا کرده بود در حوالی نیشابور که تمام اجزایش را با چوب ساخته بودند.
به موقع رسید. آخرین عکس را در نورِ کم سرِ شب از کامیون در حال حرکت انداخت، دَمِ پیچیدن کامیون به سمت اتوبان، عکس را با کادری از تابلوی آبی راهنمایی اتوبان گرفت و بعد بند دوربین را از گردن باز کرد و گذاشت روی صندلی کناری و کمربندش را بست.
جاده در قرق کامیونها بود، چپ و راست ماشینِ سنگین که بارشان سبکتر بود، و یک به یک سبقت میگرفتند. نوری پایین و بالا میشد و دستی که پیدا نبود در تاریکی. فردوس رحمانی ابتدا فاصله را رعایت میکرد و بعد که سرعت از هفتاد کشید به شصت و گاهی دنده دو و سرعتش به
گفت؛ کامیون با شش تن بار. چطور رفته توی جاده خاکی.
دو کیلومتر نرفته، چشمش عقب سر را نمیدید از خاک. خاک و گرد بود که پیاش میآمد و صداهای دور و نزدیک. نه از قرمزی چراغ خطرهای کامیونِ آشنا خبری بود. نه خاکی که میبایست پسِ گذشتنش در هوا مانده باشد. فردوس رحمانی زد روی دگمهی پاورِ پخش ماشین و پنجرهاش را پایین کشید و به صداهای بیرون گوش داد. سرما زد توی صورت و گوش، از گردنش لغزید جایی پایینتر. رفت تا سرمای آن سالها، آن شب که صداها همه زوزه بود. و شبی که بیدار مانده بود تا وقتی مادرش بلند شد و لحاف را از رویشان پس زد و منقل را بیرون کشید و لحاف را کیپ کرد رویشان. و بعد هر چه فرش و رخت و چادرشب کنج پستو بود را انداخت روی تن آنها که خوابیده بودند.
غروبی که پدر گونی را داده بود دستش و گفته بود؛ تاغ جمع کن بیار. چوب و کنده، خار و تیغ نمیخوام.
او بایست میرفت دشت پایین و در بیابان پِی تاغ و گون میگشت. که نبود یا بود، کم بود یا خواست زودتر گونی پر شود که هر چه به دستش آمد کند و شب نشده برگشت. پدرش گفت منقل را خودش آتش کند. آتش زد. ولی همه سوخت و زغالی نماند. یکی خواست چوب بیاورد که پدر گفت نه. کسی حق ندارد دست به این در بزند. در طویله را بست.
امشب سوز دارد. این هیمه نمیکشه تا صبح.
حتمن مادرش گفته بود یا هر زنی که کارش دلداری دادن است، ته گونی را درآورد و دو بار دستش به زغال گرفت و انداخت و یک بار هم نگاه نکرد به طویله که تهاش انبار بود. یک انبار پر از چوب و کنده. هر چه بود سوخت و زغالی نماند. ماند ولی نه به قد دو تا منقل. دو تا کرسی و یک شب بلند زمستانی.
صدای زوزه میآمد. ترسید و تندتر کرد. فکر کرد از چه میترسد. فکر کرد پایش را بگذارد روی گاز و هر چه زودتر برسد به کامیون و حتی رد بشود از کامیون و برود تا برسد به اولین چراغ یا ساختمان یا آبادی یا هر چه که میخواست این سحر برایش بزاید. به محض راهنما زدن و افتادن در دستاندازهای جاده خاکی، دلش ریخته بود و خواسته بود برگردد. نوشتن یک گزارش به جاده خاکی نمیارزید. دیدن یک کارگاه قدیمی که صاحب بدبختش از همین کشاورزهایی بود که سرِ کم شدن آب و از دست رفتن محصول و به خشکی افتادن زمینها کارگاه نجاری سرپا کرده بود برای پسر یا دامادش با یکی دو تا کارگر افغانی. کسانی که هیچ وقت خلعت شاهی برایشان نرسیده و اینبار شاید قرار بود برگشتِ باج و خراج سالیان پدرشان باشد که سر خرمن دادهاند. چه ترسالی بوده چه خشکسالی. به موزه اشیاه قدیم ده فکر کرد. به طرح کارشناسی شدهی موزه. به بعد از ظهر دلچسب آفتابی. وقتی موضوع را به زن تازه عقد کردهاش گفته بود و زنش گفته بود چه خوب و همان اول آبادی ماشین را زده کنار و از ماشین پیاده شده بود و به دنبال یک شاخه یا کندهی خشکیده میگشت، یک شاخهی خشک به جا مانده از یکی از درختهای سبزِ آبادی. به عنوان اولین شی از اشیاء قیمتی یک موزه.
شروع کرد به خواندن آیهالکرسی. و چشم دوخت به کیلومتر که سی تا را هم رد کرد. بیابان بود و مهتاب و سکوت که؛ هاپ... دو تا سگ با چه هیبی در چپ و راست ماشین افتادند به دویدن و پارس کردن.
با هر پرش میتوانست دندانهای سفیدشان را ببیند که میپریدند سمت شیشه. گاز داد و دستش را گذاشت روی دگمهها و جفت پنجره بسته شد. به راست کشید و برگشت چپ که سگها جابهجا شدند و حالا هر دویشان سمت خودش بودند و پیاش میدویدند. و واق میزدند.
هرچه بلد بود، فارسی و عربی میخواند که سایهای دید. یکی دورترِ جاده دست بلند کرد. باید نور را کم میکرد که نکرد و با نور بالا فرمان فرمان کرد تا ببیند کجاست و حساب کار دستش بیاید. مرد جلوی چشمش را گرفت و دو تا هو کشید سر سگها که سرعتشان را کم کردند و کشیدند آن سمت جاده، مرد داد زد؛ میخوای چپ کنی مگه؟ تو خاک و شن، با این سرعت؟ بزن اونورکور شدم.
ترمزکرد. جوابی نداد. خشکش زده بود.
- بیا این سمت. سگا تیکه پارهات نکنن.
فردوس رحمانی حین دور زدن توانست اتاقک را ببیند و تل سیاهیهای انبار شده، گوشه به گوشه و دود سفیدی که به هوا میرفت و آتشی که روشنی نداشت و فقط دود داشت و در تاریکی می سوخت. کامیون اما هیچ کجا پیدا نبود.
- هی! کی هسی ارباب؟ کدوم سمت میری ؟
جلوتر از مرد ایستاد. حالا هیبت مردی که سگها را هی کرده بود در آیینه به سمتش میآمد. فردوس رحمانی داشت پنجرهی شاگرد را کمکم میداد پایینتر که چوب دستِ آماده بالا رفت و خیز دوبارهی سگها:
- وایسا وایسا ببینم چه کار داشتی؟
تا از دندهی دو برود سه، یکی از سگها از روی کاپوت پرید و نفسش را بند آورد. فقط حواسش به زیاد کردن دنده بود و جادهی خاکی که هر آن ممکن بود از آن منحرف شود.
سحر بود که به خانه رسید. هنوز مانده بود تا طلوع. فردوس رحمانی با دراز کشیدن زیر پتوی نرمینه گرم شد و به پاهایش خیره بود که میلرزید. طولکی کشید تا لرزش واگذاشت. فکر کرد که باید به کسی زنگ بزند. زنگ بزند پدرش و بپرسد؛ کی وقت نشاندن سرو است؟ همین اسفند یا بهار سال بعد؟ باید میپرسید تخم و بذر دارد سرو یا با ریشه مینشانند. شاید به جایش مقاله خبری تهیه کند در دو خط برای پایان دادن به ماجرای درختهای باغ شاه؛ «درختهای صد سالهی باغ تاریخی فین، در ته چاه زغالی در حال سوختن است.» حوالی یکی از دههای رو به خشکی رفته نزدیک خودمان. از قرار درختها را کورههای زغال به قیمت مقبول خریدهاند تا مقبولتر بفروشند به شیخنشینهای همسایه.
کامیون چند باری از خوابش رد شد. خودش نشسته بود پشت فرمان و حمیرا را رد میکرد تا سیاوش قمیشی بخواند، کامیون را برد رساند تا دم در دانشگاه تهرانِ حک شده روی همه پنجاه تومنیهای قدیم، بعد پنجاه تومنی تا شد و رفت زیر آب، کنار باقی سکههای وسط حوض باغ شاه و برق زد و باد شد و سروهای جوان راه افتادند به سمت حمام باغ فین. صف شدند و هی قد میکشیدند و راه باز میشد برای سوارانی که در راه بودند. صدای سم اسبشان بود و خودشان به چشم نمیآمدند. بعد ماشااللهخان را دید با سرداری سفید که نشسته بود جلوی منقل و زغالها را گل میانداخت. باد میزد و میگفت؛ باریکالله. احسنتم، احسنت به شما، احسنت به این زغالهای فرد و اعلا.
نظرات کاربران