دیدبان همیشه زودتر از من راه میافتاد وقتی هر دو مستقر میشدیم، بیسیم میزد که آمادهای؟ و شروع میکردیم. بزن و من میزدم. «بدون عنوان از مجموعه «نفتالین» ؛ صالح تسبیحی»

من خیلی راحت و باخیال راحت مُردم. چون میدانستم نه مرگ بدتر از زندگی من است و نه جهنم بدتر از خوابهایم. تصادف کردم. آن روز یک انجمن ادبی دعوت بودم. ماشین را پارک کردم. خیابان را که رد کردم، برگشتم کتابم را که در ماشین جا گذاشته بودم، بردارم، رفتم زیر ماشین. مقصر خودم بودم. هول شدم، اما او هم که من را دید هول شد. راننده را میگویم. همدیگر را شناختیم.
گرا را از دیدبان میگرفتم، خمپارهانداز را با دقت تنظیم میکردم، گلولهی خمپاره را که میگذاشتم، چشمهایم را میبستم. فکر میکردم این خمپاره چه کسی را خواهد کشت؟ سنگر چه کسی را روی سرش خراب خواهد کرد؟ و بعد خیلی دورتر چند نفر خانه خراب خواهند شد؟ مَثَلَن با همین خمپاره چند مادر، فرزندشان را از دست میدهند؟ یا چند زن شوهرشان را؟ شاید هم نامزد باشند و منتظرند جنگ تمام شود و عروسی کنند. بعد همانطور که چشمهایم بسته بود دعا میکردم، خمپارههای من کسی را که منتظرش هستند نکشد یا حداکثر زخمیاش کند. دوست داشتم ترکشم به آدمهایی بیکس و کار بگیرد.آدمهایی که با مرگ تمام می شوند.آدمهایی مثل خودم. رای بعدی را میگرفتم و گلوله بعدی را شلیک میکردم.
شبها که دیدبان، بر میگشت عقب، با بهانهای میرفتم سنگرش و حرف تو حرف میآوردم، تا ببینم آدمهایی را که کشتهایم دیده است یا نه؟یک دوربین دو چشمی خیلی قوی داشت که همیشهی خدا به گردنش آویزان بود. به قول خودش با این دوربین میشد موهای دماغ دشمن را دید. پشت سر هم سوال میکردم. چند نفر تقریبن؟ خیلی جوون بودند؟ یه دفعه مردند یا جون دادنشون طول کشید؟ برایم مهم بود که یک دفعه بمیرند. نه اینکه بیفتند زمین و با بدبختی جان بدهند.
بعد از مدتی دستم رو شده بود، همین که وارد سنگرش میشدم میگفت؛ به به مسئول آمار تلفات دشمن تشریف آوردند. مسخره بازی در میآورد. مثلن میگفت؛ یکی از گلولههای خمپارهمان به توالت صحرایی دشمن خورده بعدش یک نفر، آفتابه به دست و با شلوار پایین داشته فرار میکرده. حتا اداشون رو هم در میآورد. مسخره. خیلی بده آدم توی توالت بمیره. به نظر من شکل مردن آدمها مهمه. نظر شما چیه؟ ما همسایهای داشتیم، یک شب که از خونه معشوقهاش برمیگشت میبینه زنش درِ حیاط رو چهار قفله کرده. از دیوار میپره تو حیاط و صاف میفته رو در پوسیده چاه فاضلاب. صبح چاه رو از این مرد تخلیه کردند. البته شاید هم این مرد رو از چاه تخلیه کردند. نمیدونم کدوم درسته، اهمیتی هم نداره. بیچاره زندگی شیرینی داشت اما مرگش گلاب به روتون، گهی شد. به نظرم کشتن یک نفر با خمپاره یک نوع توهین به اون آدم و مرگش است. یک نفر، یک خمپاره را توی هوا ول میده. اون طرف کسی که نه میشناسیش و نه دیدیش میمیره. مردن با گلولهی تک تیرانداز احترام آمیزتره. اما من هیچوقت نمیتونستم تک تیرانداز باشم.
دیدبان همیشه زودتر از من راه میافتاد وقتی هر دو مستقر میشدیم، بیسیم میزد که آمادهای؟ و شروع میکردیم. بزن و من میزدم.
سوال و جوابهای شبانهی من و دیدبان تبدیل به شوخی شده بود و من شبها دیگر به سنگر او نمیرفتم. یکبار هم به او گفتم؛ بگذار من هم بیایم جلو و با دوربینت دشمن را ببینم.گفت؛ نه مسئولیت داره .بعد از پشت سرم داد زد؛ هی دیوونه من وقتی میرم مرخصی دوربینمم با خودم میبرم ها. میبرم دل سیر به دخترهای خوشگل روستامون نگاه کنم.
ای کاش نگفته بود چون میدونستم دژبانی اجازه نمیده دوربین رو از منطقه جنگی خارج کنه و من سربازی را که احتمالن با خمپارهی من کشته شده بود را دیدم. سه نفر بودند. ولی فقط این سرباز به سمت دوربین برگشت، کاش بر نمیگشت. احتمالن، انعکاس نور از عدسی دوربین توجهش را جلب کرده تا به سمت من نگاه کند. توی فیلمها، پشت یک نور معمولن یک فرشته است. به هرحال صورتش در کابوسهای من جا ماند. ای کاش آن رانندهای هم که مرا کشت صورت مرا نمیدید.
از مرخصی که برگشت، فهمید دوربین را برداشتهام. روز بعد، قبل از این که گرا را بدهد، پشت بیسیم گفت؛ اشتباه بزرگی کردی. گرا را داد و داد زد؛ بزن. من هم گفتم؛ دخترهای خوشگل روستاتون چطورن؟ و زدم. جنگ که تمام شد موقع خداحافظی گفت؛ هیچوقت صورت سربازهای دشمن را ندیده. نامرد دوربینش را فوکوس نمیکرد تا صورت کسی را که میکشد بیند. ازکابوسهای بعد از جنگ میترسید. هم خندهام گرفته و هم دلم برایش میسوزد. مجبور است تا آخر عمرش کابوس من را ببیند. طفلکی دیدبان.
نظرات کاربران