,,

قربان، اگر صدبارِ دیگر هم بپرسید، من مطمئن می‌گویم؛ که نه هیچ سه‌تاری و نه هیچ زن دیگری با پالتوی بلند خاکستری را قطعه قطعه نکردم. «تصویر بخشی از فوتومونتاژ صمد قربان‌زاده»

دیشب حدود ساعت 12  نوا را کشتم

دیشب حدود ساعت 12 نوا را کشتم

بوی خونِ خیس شده با سیگار یکی شد، بدنم درد می‌کرد

قربان، اگر صدبارِ ديگر هم بپرسيد، من مطمئن ميگويم؛ که نه هيچ سهتاري و نه هيچ زن ديگري با پالتوي بلند خاکستري را قطعه قطعه نکردم. باور کنيد نکردهام. اصلن من مردهام، به راحتي هم ميتوانم اين را ثابت کنم، مدتهاست که مردهام، از آن روزي که استاد قنبري مهر، وسط کارگاه، خودش با کاسههاي سهتار، جلوي روي چوبها، وقتي داشت سيگار را زير پايش ميتکاند گفته بود؛ نکن پسر جان، نکن، به دردت نميخورد. و من لابد گفته بودم؛ چشم و از خانهي استاد که برگشته بودم، يک راست رفته بودم امامزاده يحيي و يک وانت ابزار نجاري جور کرده و ريخته بودم توي زيرزمين و اسمش را گذاشته بودم کارگاه، مردهام. آدمِ مرده را چه به اين گه خوريها؟ راستش را بخواهيد قربان، من تا زماني که زنده بودم و هنوز کسي را قطعه قطعه نکرده بودم هم، دل و جرأت هيچ کاري را نداشتم، نه عاشق بوي موهاي زني شده بودم و نه برگ درختي را زير پايم لِه کرده بودم و نه هيچ صدايي را دوست داشتم. اينها را وقتي چند قطرهي عرق، از لاي سبيلهاي نازک و بورش ميچکيد روي انگشتهاي دست چپش که تند تندروي چند ورق کاغذ سفيد، ميکوبيد، ميگفت. تف ميکرد، روي چشمهاي زاغ صندليِ روبرو که ميگفت، لطفن خودتان را به ديوانگي نزنيد آقا، ما مدارک لازم براي محکوم کردن شما را پيدا کردهايم.

سه سال و پنج ماه پيش، ساعت شش صبحِ روز يکشنبهاي، با بدبختي تمام دستکشهاي پلاستيکي را از دستهاي نوچ شدهام درآوردم و چندبار شستمشان و تا زدم وگذاشتم توي جيب بغل کاپشنم. سهتار را که هر چهار سيمش پاره شده بود توي جعبه گذاشتم،کاغذ نُتها را از زير تخت جمع کردم و لاي کتاب ريختم، لطفي را دوباره روي ديوار گذاشتم، کمي از موهايش را قيچي کردم و با کبريت توي مشتم سوزاندم، پتويي که چند لکهي خاکستري خون داشت را رويش انداختم، استاد خواندنش را تمام کرده بود که پردههاي هال را کشيدم، درِ کارگاه را قفل کردم و از خانه زدم بيرون. اگر کلاه بافتنياش را پيدا نميکردند درست جلو رفته بودم و شايد الان ديگر نميتوانستم اين ماجرا را تعريف کنم، کارم بينقص تمام ميشد، شده بود 4ساعت و نزديک 3ساعت يک بند ساز زده بودم. کوچهها باريکتر از قبل شده بودند، مردم بيشتر نگاهم ميکردند، انگار همه چيز را فهميده بودند، ابر بزرگي بالاي سرم را پر کرده بود و ميباريد، سيگاري روشن کردم. بوي خونِ خيس شده با سيگار يکي شد، بدنم درد ميکرد، هوا برايم سرد بود، مطمئن نبودم که اندازه تکههاي بدنش دقيقا يکي درآمده بود يا نه؟ نزديک قهوهخانهي دور ميدان بودم، صداي ماشينها سرم را پر کرده بود، خيابان براي آن موقع صبح زيادي شلوغ بود، خودم را پرت کردم تو، بوي عرق و گرماي آهن بخاري و چاي ميآمد، نشسته و ننشسته بخار استکان از لاي دود سيگار و حرفهاي چروکيدهي دو پيرمرد ميز روبرو شيشه عينکم را خورد، تيراندازي پسرک آمريکايي در دبيرستانش را مرد ناراحتي با کت گشاد يشمي، ايستاده بر پايه پلاستيکي روي ديوار برايمان تعريف ميکرد، سرم را که بلند کردم دو مرد چاق با پيراهن مشکي و تهريش از لاي بارانِدرِ قهوهخانه پريدند توي چشمهايم، نگاهم را دزديم، آقاي کِيمند؟ بله خودم هستم، لطفا با ما تشريف بياوريد پاسگاه.

پاييز و زمستان معمولن کلاسها را ساعت 6 عصر تمام ميکردم، روزها که کوتاه ميشوند، آدم بايد براي خودش شب باشد، سازي بزند، سيگاري بکشد خلاصه اينها را بايد زندگي کند، انگشتهايم هم ديگر توان مضراب زدن نداشتند، مخصوصا براي چهار مضرابها، هميشه اين درسها براي بعد ميافتاد، زياد که مضراب ميکشيدم، درد از بند اول شروع ميشد و يواش يواش از مچ دست بالا ميرفت و تا زير جمجمه ميرسيد لاکردار. درخت افراي روبهروي کارگاه آبان شده بود که پالتو بلند خاکسترياي با صورت کشيده و لاغر و لبهاي نازک و سينههاي برجسته و کوچک و موهاي بافتهي بلند و يک کلاه بافتني که رويشان کشيده بود و يک سهتار قديمي که ساخت استاد کماليان بود و ميگفت؛ از پدر بزرگش که در مکتب ميرزا عبداله شاگردي کرده به او رسيده و او موقع مردن گفته؛ که اين سهتار بايد مال نوا باشد.

با باران آمد براي نامنويسي، سال دوم هنرستان موسيقي بود، که بايد ميبود، عين قديم. خوشگل هم بود، که آنهم بايد ميبود، يکشنبهها همه کلاسها را ميآمد، از صبح تا شب، بعدش هم ميآمد، دوشنبهها يا سهشنبهها، ميخواستم که بيايد، موسيقي در بدنش جاري بود لامصب، ماهور بود انگار يا شايد نوا. بايد از ماهور شروع ميکرديم، از کرشم هيا چهارپاره؛

« هزار مرتبه به به از آن لب شکرينت/خدا کند که نباشد اجل به قصد کمينت»

گفت: من نتهاي کرشمه و چهارپارهي کتاب هنرستان موسيقي را پيدا نميکنم، پيش شما نيست؟ آقاي کِيمند؟

گفتم: شما همين چند لحظه پيش همين سوال را نپرسيديد؟

گفت: چرا، اما بايد ميپرسيدم، ميخواستم توجه شما را جلب کنم.

گفتم: به چه؟

گفت: به خودم، ميخواستم دنبال خودم بکشانمتان، اما شما نيامديد.

گفتم: من اصلن فکر نميکردم که بايد بيايم.

گفت: شما نبايد فکر ميکرديد آقاي کيمند، نبايد.

گفتم: من...

گفت: من يکشنبه بدي را شروع کردم.

گفتم: همه روزهاي ما بد هستند.

گفت: من از روز بخصوصي حرف نزدم، آقاي کِيمند، من هر روز اينجا هستم.

گفتم: قطعه ضربي در ماهور.

سفارش ساز گرفته بودم، دوتا، تا آخر آذر هم بايد تحويل ميدادم. با ابوتراب قرار گذاشتم يکشنبه برويم چند تکهاي چوب پيدا کنيم،شروع به ساختنکه ميکردم، سرِ گوشي تراش دادن يا خرک چسباندن يا سيم گير گذاشتن ميآمد و بعدش هم کمي دونوازي ميکرديم و سيگاري ميکشيديم و گپي ميزديم و ميرفت پي بدبختياش. الحق مضرابش هم پُر بود مخصوصا در چهار مضراب. عصرها تا ميآمد ميچپيديم توي کارگاه، سيگارِ خاموشي لاي انگشتش ميگذاشت و ساز استاد قنبري مهر راکه کاسه مُعرَق بود و دسته استخواني و خود استاد قبل از اينکه بگويد «زندگيات را خراب ساز ساختن نکن»به من داده بود و غير از اين هيچ چيز ديگري در زندگيام نداشتم که بخواهم براي کسي با آب و تاب تعريف کنم، ميگرفت و کوک را که تغيير ميداد ميگفتم امشب همايون ميزني ديگر؟ و هيچ وقت گوش نميداد و اصفهان ميزد و اصفهان ميزد و اصفهان ميزد.

صبح يکشنبهاي تمام کلاسها را تعطيل کردم و با يک دستکش پلاستيکي نورفتم پايين توي کارگاه، منتظر ابوتراب نبودم آن موقع صبح، جامهدران و حجاز ميشنيدم، چوب را که در گيره ميگذاري اول کار است، تازه بايد تراشيدن توي کاسه را شروع کنيکه اگر به دلت بنشيند، به صفحه برسي و دست آخر برسي به دسته که اگر استخواني باشد و بخواهي سرپنجهها را تغيير بدهي دمارت درميآيد، پيشدرآمد است،نبايد توقع مضرابهاي دُرّاب عشقداند را داشته باشي با آن حال پريشان لطفي، اما من داشتم، که خون از لاي چوبها سرازير شد وگيره فلزي را خورد و کاسهي معرق را که سرخ شده بود تا رويخرک پر کرد. من که به تحليل نظري مباني موسيقي دچار بودم، مرا چه به ساز سازي، فکر ميکنم خون که از کاسه قطعه قطعه شده سهتار بالا ميرفت و از سوراخهاي روي صفحه روي استخوان پاي چپم ميچکيداينها را به ابوتراب ميگفتم. درست جلو رفتم، شايد 4ساعت، تمام قطعاتش هم يکي شده بود، منظم و درست، لطفي درآمد را تمام کرد و استاد هم رسيده بود به بهار دلکش. هوا برايم گرمبود، خداحافظي نکرده جعبه سهتار را برداشتم و از خانه زدم بيرون.

شنبه براي شام قرار گذاشتيم، رأس7 رسيد با موهاي بافته بر دستهي سازش، يک ساعتي پايين توي کارگاه سرگرم بوديم، سه نفري که آمديم بالا شام خورديم. ابوتراب گفت: بياييد کمي ساز بزنيم. گفتم: تواز همايون شروع کن ما هم ميآييم. گفت: پس ساز را از پايين بياور. يکمرتبه صدايش قطع شد، عين کلاسهاي تحليل نظري مباني موسيقي، وقتي که از وسط کلاس که استاد راجع به مقامهاي موسيقي ميگفت، صدايش قطع ميشد،پاهايش را روي نيمکت جمع ميکرد و شروع ميکرد به ساز زدن براي خودش، پيشدرآمد را که شروع کرد، مشکي نرمي کنار گردنم حس کردم، بوي بلوط، بوي ساز، بوي چسب چوب،بوي دودي که در مشت ميپيچد، بوي زن شايد ميداد، لابد بايد دوستش ميداشتم، دستانم داشت روي موهايش ميچرخيد، ابوتراب درآمد را که ميزد بايد شروع ميکردم، گفتم: چاي ميخوريد؟ منتظر جواب نبودم، اگر بودم الان کتري به دست توي آشپزخانه چه ميکردم؟ چاي را که آوردم دستانم ميلرزيد، استخوانهاي گونهام نفسهايش را ميکشيد. گفتم: چهار مضراب بزنيم؟حال عجيبي بود، ابوتراب چشمانش را بسته بود و ساز ميزد، عين قديم، چشمانم را بستم، عين قديم،»مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم»مضرابهايش تندتر شدند که دستم با چاقو توي گوشت سينهي برجسته خاکسترياش چسبيده بود. ابوتراب سرش به چپ و راست ميرفت شايد، بوي خون نميداد خونش، بوي موسيقي، بوي ماهور، بوي نوا ميداد،مرا چه به ساز سازي؟ تو بيمارم کردي.چهار مضراب ابوتراب رو به آخر بود، صورتم سرخ خون نتهايشبود، لطفي چهار مضراب را تمام کرد، هوا برايم گرم بود، تکه هاي خاکستري بدنش را روي مبل نشاندم، روبروي راديو، درست و يک اندازه.خوب بودم، عين ظهر آخرين روز آبان وقتي آفتاب دارد يواش يواش از روي خرمالوهاي رديف چيده شده کنار اتاق خودش را ميکشد و خبر ميآورند که کسي که اسمش را نميدانم در شهري خيلي دورتر از ما، خودش را کشته است. سيگاري دود ميکنم، دستکشها را با بدبختي از دستهاي نوچ شدهام در ميآورم. سهتار را برميدارم و ميزنم بيرون.

 

نظرات کاربران