,,

اصلن اگر درست فکرش را بکنی، میبینی انتخاب این جور چیزها دستِ خودِ آدم نیست و بستگی به این دارد که پای آدم کجا شُل شود. تصویر از مجموعه «سوانح مرکب» اثر صالح تسبیحی

حرف‌هایی  که برعکس می‌نویسند

حرف‌هایی که برعکس می‌نویسند

آلبوم را گذاشته‌ام توی ویترینِ پذیرایی، بین عتیقه‌ها و یادگاری‌ها

اصلن اگر درست فکرش را بکنی، میبینی انتخاب این جور چیزها دستِ خودِ آدم نیست و بستگی به این دارد که پای آدم کجا شُل شود. پای من هم وقتی شُل شد که دستم را دراز کرده بودم تا اسکناس هزار تومنی را از پیرمردِ بقال بگیرم؛ بقالی کوچک و فکسنیای ته تههای جنوب شهر. که نمیدانم برای چه رفته بودم آنجا؛ شاید خریدِ سیگار یا کبریت، شاید هم، پرسشی.

روی اسکناسی که پیرمرد با دستش دراز کرده بود سمتم، نوشته بود؛ این یکی از اسکناس ٌهاییه که بخاطرش، یک شب بارانی، پدرم... درست همین طور، چند نقطه بجای ادامه جمله.

نمیدانم چه مدت گذشت یا رنگِ سر و صورتم چه شکلی بود، چقدر رنگپریده، که پیرمرد پرسید:

-  چی شده؟... تقلبی یه؟!... به شَرفم قسم، همین پیشِ پای شما، از یه مشتری گرفتم!

رنگ و رویم هرچه بود، بدتر از او نبود که رنگش شده بود مثل گچ. گفتم:

- نه، بابا. تقلبی چی؟!

یک هفتهای اسکناس توی کیف پولم بود؛ بینِ کارتهای اعتباری و شناسایی. تا اینکه یکدفعه فکرِ آلبوم به سَرم زد. اولش همینطوری؛ هَوَسی، اما بعد با علاقه، با این توجیه که هر کسی چیزی جمع میکند؛ یکی ثروت، یکی مقام، یکی آبرو، یکی تمبر، یکی قفل، یکی کلید، یکی چاقو، یکی دکمه... 

کنار اسکناس- نوشتهها که اصلیترند، هر جور اسکناسی که بشود توی آلبوم دارم؛ کمیاب، قدیمی، تقلبی، بَد رنگ، مُهر خورده، نقاشی شده... تا اسکناسهای نایابی که خودِ دولت، جمعآوریشان کرده.

نمونهاش، همین اسکناس معروف به «جنگل» که طراحش، گوشه و کنارهای اسکناس (طوری که در نگاه اول دیده نشود)، چند تا روباه و شغال کوچک و بزرگ جا داده، یعنی که؛ مملکتِ جنگل!...، که باعث شد خودِ دولت یک هفتهای، تا زیاد تو دست مردم پخش نشده، جمعآوریشان کند.

خیلی گشتم تا یکیش را پیدا کردم. وقتی هم پیدا کردم، بهخاطرِ رنگِ زردِ روی روباهها و سبزِ روی شغالها، دوبِهشَک بودم بِخَرم یا نه؟ فروشندهاش میگفت؛ کار زَنَمه. یک روز خونه نبودم خواسته به یکدونه نوهمون جای حیوونها رو نشون بده، با ماژیک افتاده به جون اسکناسِ زبون بسته.نمونهی دیگرش، اسکناس دولتِ کودتا، با نقشِ ستارهی قرمز وسطش، که هر موقع نگاهم بهش میافتد، یادِ وزیرِ اقتصادش میافتم که هنوز امضاش پای اسکناسهای جدید خشک نشده، همان پای پلههای وزارتخانه، یقهاش را گرفتند و تق... تق...  خلاص!

آلبوم را گذاشتهام توی ویترینِ پذیرایی، بین عتیقهها و یادگاریها. و وقتی مهمان یا دوستی میآید و برای جبران مهماننوازی، میرود بالای منبر، نصیحت که؛ کاوه، چرا زن نمیگیری، تا زندگیت سر و سامانی بگیره؟ یا بحثهای سیاسی دوریالی، آن را از قفسه برمیدارم و میگذارم جلویشان، و میگویم؛ تا من میرَم چای و قهوه را ردیف کنم، شما هم یه نگاهی به اینها بندازید!

هر دفعه شاهدم همان دو-سه ورق اول آلبوم را که ورق میزنند، مثل مرغی که کُرچ شده باشد، خفهخون میگیرند و یادشان میرود چند دقیقه پیشاش، سرشان را کرده بودند توی زندگی من و داشتند پشت سرِ هم افاضات میکردند که؛ ما اگر جای تو بودم اِلِه میکردیم، بِلِه میکردیم.

برای خودِ من هم همینطور است. هر بار که نگاهشان میکنم، انگار زنده باشند، تصویرِ آدمشان میآید جلوی نظرم. بیشتر از همه هم، دخترِ اسکناسِ هزارتومانی، تا میرسم به جملهی...یک شب بارانی، پدرم...، انگار صد سال باهاش آشنا باشم، چهرهی گِرد و خوشتراشَش مینشیند روبهرویم، با موهای بلند و تابدارِ سیاه، لبهای کمی قلوهای که وسط‌‌شان چاک مختصری خورده، بیهیچ آرایشی!

یا عماد؛ که نمیدانم چه دیده، که روی اسکناسِ دویست تومانی، بالای نقشِ خانهی خدا، با رواننویسِ آبی که جوهرش کمی پخش شده، نوشته:

- از وقتی سگِ گله را با گرگها دیدم، دیگر از وفا میترسم،.... از طرف عماد. به دوستم الله... مورخه1/4/73 اهواز،  پلِ سفیدِ کارون. (نقطهچینها یعنی خوانا نیست)

 مدتها طول کشید تا قیافهاش کمکم در ذهنم شکل بگیرد. هرچند خودِ سوال هنوز برایم بیجواب مانده. اینکه؛ چه دیده؟ اصلن او به کنار، آدم چه چیزی میتواند دیده باشد که حاضر شود این جمله را برای دوستش بنویسد؟ آن هم کجا؟ کنارِ پلِ سفیدِ کارون!

برای همین، یکبار که کاری برایم پیش آمده بود (بماند چکاری؟) و رفته بودم سمتِ آبادان و بعدش اهواز، از راننده که جوانی بود 25-30 ساله، خواستم ببردم پلِ سفید. وسط پل هم که رسید؛ بین دو انحنای بزرگ روی پل، گفتم؛ نگهدار! آدم عجیبی بود. اکثر خیابانها را یکطرفه رد میکرد. هر بار هم اولش یک «ببخشید» از توی آیینه جلو به من میگفت و یک «ببخشید» آرام هم زیرلب، انگار به ماشینهایی که از روبرو برایش به اعتراض بوق و چراغ میزدند.

گرگ و میش بود. ماشین را که نگهداشت، پیاده شدم و رفتم کنارهی پل، خم شدم، تا پایین، تا سطح آب، 10- 15 متری فاصله بود. آب، گلآلود بود و مواج. نور چراغهای هلالی بالای پل، افتاده بود روی آبی که  از زیر پل میگذشت. و باعث میشد توی تاریکروشنای آب به نظرم بیاید، که گاهی سر و دستی میبینم، نیمتنهای که آب دارد لابلای گل و لای و موجها با خودش می‌‌برد.

یکی، دو دقیقه نگذشته بود که دیدم ماشین را پارک کرده و در سکوت ایستاده کنارم. اما کمی که گذشت نمیدانم چه فکری کرد که گفت:

بهگمونُم از این پل خاطره داری، ها؟... نکُنه زمانِ جنگ این جا بودی؟... رزمنده بودی یا بسیجی؟ شایدُم...

گمانش را ادامه نداد و به جایش گفت؛ خیلیها به یاد اون روزها میان اینجا؛ حالا تنهایی یا با زن و بچه یا با رفقا، بعضیها هم همینطوری،... ببینُم کدوم عملیات اینجا بودی؟...

بعدش هم انگار فکر کند توریست باشم و او راهنمای تور یک نفرهمان، حرفش را عوض کرد و از تاریخچهی پلهای روی کارون گفت، این که؛ این پل از همهی پلها قدیمیتر است و طراحش مهندسی اتریشی بوده و انگلیسیها، مدام در کارش، موش میدواندند و چه و چه. و این که؛

ـ ... فکر نکنی ای پُل، سنش کمه، ها! نه.  خیلی یه! هم سن بابای مویه. 70 سالش هم بیشتره. ای هلالیهای بزرگِ بالای پُلِ میبینی؟ بابای مُو جوون که بوده، رفته ازشون بالا... ایجوری نیگاهشون نکن، ها! خیلی دل و جرات میخواد؛ بیطناب....

همینطور برای خودش حرف میزد؛ از دل و جرات بابایش، این که بابایش وقتی رسیده بوده وسط قوس هلالی، به نظرش آمده، پل نفس میکشد و از ترس، سفت، مثل بچهای که بچسبد به سینههای مادرش، چسبیده بوده به هلالی پل...

آب مواج و گلآلود از زیرِ پل میگذشت، و وسط حرفهای او، چیزهایی را که خوب نمیدیدم با خودش میبرد. دلم میخواست اولِ تیرِ 74 بود و به جای او، عماد آنجا بود، تا ازش میپرسیدم؛ چه دیده... اصلن روی پل چه میکرده؟... تنها بوده، یا با دوستش «الله...»؟ هر چند گاهی ته ذهنم، جرقهای میزند، انگار که بدانم چه میتوانسته دیده باشد! 

 سعی کردهام در چینش آلبوم، تا آنجا که میشود، به قول رفقا خلاقیت بکار ببرم. چند اسکناس-نوشتهی ساده، مثلن لیستِ خریدِ میوه، شیرینی، شیر، پوشک، نوار بهداشتی، ژیلت و ... را بگذارم کنار هم و بعدش یک اسکناس تکاندهنده. باز چند تا اسکناس با مُهرهای تبلیغاتی شغلهای مختلف، از کافیشاپ، سوپرمارکت و میوه تلفنی، فال قهوه و همسریابی... و بعد، باز یک اسکناس تکاندهنده. مثلن وسطهای آلبوم، بعد از چند اسکناس که رویش نوشته «هنر، نزد ایرانیان است و بس»، «بنیآدم اعضای یکدیگرند»، «شرکت در انتخابات وظیفه است... واجب است... خیانت است... انتخاب بین بد و بدترست»،... یک اسکناس؛ نوشته پنجاه تومنی گذاشتم که روی طرفِ نقش سردرِ دانشگاهِ تهران؛ (پشت صف نمازگزاران) با خطِ ریزِ نوشته؛

از سر شب که خبر دادند الهه داره عروس میشه، دو بار لوله ژ-3 را گذاشتم زیر گلوم، اما نشد. نتونستم. خداکنه این دفعه بتونم. وظیفه م.ر. پادگان عجبشیر.28 مرداد... (سالش را ننوشته)

این یکی، با اینکه گاهی فکر میکنم شاید تا الان مُرده باشد، اما برای من، از همه زندهتر است. زندهی زنده. زودتر از همه هم دیدمش. برعکسِ همه جا که سربازها را با لباس خاکی نشان میدهند، اکثرن با لباس آبی نفتی میآید در نظرم. لاغر و بلندبالا، ایستاده توی اتاقک نگهبانی، پشت به محوطهی پادگان و رو به تپهی بلندی که از بلندی پشتش پیدا نیست. غمگین، با ریش و سبیلِ تُنُک، موهای تقریبن از ته تراشیده، صورت مربعی و گونههای برجسته. با هیبتی که نمیدانم شبیه کیست؟ لوله ژ-3 در دست، هِی میرود و هِی میآید و هر دفعه که پشت به تپه میشود، رو به پادگان، با نوک پوتینش میکوبد به حفاظِ دور اتاقک نگهبانی که باعث میشود صدای آهن قراضه بپیچد توی فضا... تَق... تَق... تَق...

هربار چشمم بهش میافتد، از خودم میپرسم؛ الان کجاست؟ اگر زنده است، چیکار میکند؟ اصلن چه کسی بهش خبر داده... چه کسی خواسته نصف شب صدای شلیکِ تیر ژ-3 ، م-ر که بُرد زیادی هم دارد مثل صدای کلنگِ فرهاد در کوهِ بیستون، بپیچد توی اتاق نگهبانی، پادگان و کوه و دشتهای اطراف.

اما اسکناس- نوشتههایی هم دارم که بیچهرهاند یا مثل اعلامیه، اصلن پلاکارد تبلیغاتیاند. از آنها که نخوانده، نفهمیده، خود به خود زیرِلب تکرار میکنی. یکیش، صد تومنی درب و داغانِ بدون گوشهای که رویش نوشته؛ «از راه کارگری بدست آمده.» انگار بقیه از راه دزدی، بدست میآورند. البته گاهی فکر میکنم این هم حتمن برای خودش داستانی داشته. مثلن شاید صاحبش داشته آن لحظه پول زور یا رشوه میداده و یک دقیقه پشتش را کرده به طرف مقابلش و روی یکی از اسکناسها این را نوشته. مثل اسکناسِ دیگری که رویش درشت نوشته؛ «برای کرایه خانه». با دست خطی که معلوم نیست زنانه است یا مردانه، اما میشود لرزش دستش را موقعِ نوشتن حس کرد.

برای همین خیلی وقتها وسوسه شدهام اسکناسی بردارم و هرچه دلم میخواهد رویش بنویسم و بگذارم توی آلبوم، که یعنی کسِ دیگری نوشته. اما دلم نیامده، اصالت کار، یا به حرف دیگران انرژیای را که توی این اسکناس- نوشتههاست، خدشهدار کنم. هرچند اعتراف میکنم، یک بار، فقط یکبار، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. و در حالت ناهشیاری، این کار را کردم. و راز که نه، بدتر از راز، چیزی را که مثل خار توی گلویم گیر کرده بود را روی یکی از اسکناسها نوشتم.

 برای اینکه طبیعی جلوه کند، و شبیهِ خطِ خودم نباشد، کلمات را از چپ به راست نوشتم، منظورم از انتها به ابتدا. مثلن برای نوشتن «شهوت»، از سمتِ چپ، شروع کردم به نوشتن؛ ابتدا «ت»، بعد «و» و بعد «ه» و... که به این صورت درآمده؛

شهوت...

اما چیزی که نوشتهام کلمه نیست، جمله است. یک جمله هم نیست، دو و نیم جمله است، آنهم از چپ به راست، با خطی که مثل خطِ بچهها، یا آدمهای کمسواد درآمده، که به نظرم نه تنها ایرادی ندارد، بلکه به قولِ یکی از فیزیکدانهای برنده جایزه نوبل،که در جواب سوالی که از او پرسیده بودند؛ شما دیگر چرا اهل خرافات و این جور چیزها، مثلن نحسی صندلی شماره 13 هواپیمایی هستی؟ جواب داده بود؛ حق با شماست. اینها خرافاته. اما خرافهها هم گاهی کار میکنند.

برای من هم این نوشتن، کار کرد. طوری که مدتی است کمتر قرص میخورم. یعنی قرصهایم نصف شده است. کابوسهایم هم کمتر. یعنی همینطور که نشستهام کمتر رنگ و رویم مثل سابق میپرد. انگار کسی مثل شِمر یا یک سامورایی، ایستاده باشد بالا سرم و با شمشیر، درست از وسط، دو شقهام کرده باشد، شقهی عوضی و ناراحتم، از من جدا شده، حداقل کمی جدا شده است.

کسی از این کار من خبر ندارد. به کسی هم نگفتهام. فکر هم نمیکردم هیچگاه به آن اعتراف کنم. چه برسد به حالا، که روزی چند بار اعتراف میکنم. اما خب، همه چیز که دستِ خودِ آدم نیست. گاهی چشم باز میکنی، میبینی انگار که دستی نامرئی گلویت را گرفته و فشار میدهد، و پاهایت شُل شده و نیاز داری اعتراف کنی و بعد شروع به اعتراف که میکنی، میبینی انگار که معتادش شده باشی، مثل معتادها، میزان مصرفت، هی بالا و بالاتر میرود و هی دلت میخواهد بیشتر اعتراف کنی. اعتراف پشتِ اعتراف. اعتراف به کارهایی که کردهای، نکردهای، یا فقط بهشان فکر کردهای. باید حواست جمع باشد، کجا، پیشِ کی و چه چیزی را اعتراف میکنی.

 من که از روز اول، آیینه توی دستشویی را انتخاب کردم. شق و رَق میایستم جلویش. دستی میکشم به صورتم. موهایم را بُرس میکشم و بعد از چند بار نفسِ عمیق، میگویم؛ آدمِ بَدِهی اسکناس هزار تومنی منام. من! بعدش هم میگویم؛ خب، خیالت راحت شد؟! پس حالا بقیهاش را گوش کن!...

و بعد، ذره ذره همه چیز را اعتراف میکنم، این که هرشب، با همان موهای بلند و تابدار سیاه، که تا پایین کمرش میرسد، نزدیکِ باسنش، میآید و میایستد همانجا کنار قفسه و طوری نگاهم میکند که انگار این من بودم که از دوستی با پدرش سواستفاده کردهام.

در صورتی که اصلن من مقصر نبودم. چند روز بود پشت سرِ هم باران میبارید و هوا بدجور دلگیر شده بود. از چند روز قبلتَرَش، هر روز، پدرش میآمد میایستاد همانجا، کنار همین قفسه، قفسهای که یک در میان، عکس، مجسمه، کتاب و چیزهای دکوری است. گرفتار شده بود، کمک میخواست. میگفت؛ کمکش نکنم، نابود میشود و حرفهایی که یادم نمانده است. مثل حرفهای آن راننده روی پلِ سفید، که وسطِ حرفایش، حتمن همینطور که داشته از لرزش و تکانهای شدید هلالی پل و ترس پدرش میگفته، از چرایی بالا رفتن پدرش از هلالی به آن بلندی هم چیزهایی گفته که یادم نمانده است.

 تا آن شب، که نمیدانم شب چندم بود، اما یادم هست به این بهانه که ایستاده راحتترست، ایستاده بود آنجا، کنار قفسه و همین طور که نگاهش به پشتِ سرم بود، (انگار کسی پشتِ سرم ایستاده باشد)، گفت:

ـ باشه، کاوهخان! قبوله... اصلن کی بهتر از تو؟! رفیق بیست ساله آدم!...

خودم هم مانده بودم، باورم نمیشد. مثل سنگ، نشسته بودم همینجا. نمیدانم چه مدت. فقط یادم هست، حرفهایش که تمام شد، نگاه کرده بودم به دست‌‌هایم، قندهایی که برداشته بودم بیندازم در فنجان قهوه، وسطِ قطراتِ عرقی که نشسته بود توی دستم، داشت آب میشد. و قاطی میشد با تکه کاغذی که آدرس جایی بود ته تههای شهر، خانهی دوست بیست سالهام.

 

نظرات کاربران