,,

از دوردستِ جاده‌ی خاکیْ خانه‌ی اربابیِ پدربزرگ پیدا بود؛ دوطبقه، با بامِ کُلُشی، پنجره‌های کوچک آبی، نرده‌ی آبی‌ِ تلارِ طبقه‌ی بالا، ستون‌های آبی دورتادورِ هر طبقه، و گلدان‌های شمعدانی

خانه خواهد سوخت

خانه خواهد سوخت

رشت تا بالامحله را با ميني‌بوس رفتم، تا پايين‌محله را با موتور، در موازات بجارهای زير داغیِ آفتاب

رشت تا بالامحله را با ميني‌بوس رفتم، تا پايين‌محله را با موتور، در موازات بجارهای زير داغیِ آفتاب. کنار مسجد پياده شدم. دورِ صحنش سيم‌خاردار داشت. چشم چرخاندم، قبر مادربزرگ ميان انبوه قبرها گم بود. چهره‌اش آمد جلوی چشم‌هایم، دلم تنگ شد. هر تابستان، بعدِ امتحانات، ساک می‌بستم و کتاب‌جدول برمی‌داشتم و می‌آمدم. از دور که مرا می‌دید صدا می‌زد: «بیا اسفندجان، بیا.»
از دوردستِ جاده‌ی خاکیْ خانه‌ی اربابیِ پدربزرگ پیدا بود؛ دوطبقه، با بامِ کُلُشی، پنجره‌های کوچک آبی، نرده‌ی آبی‌ِ تلارِ طبقه‌ی بالا، ستون‌های آبی دورتادورِ هر طبقه، و گلدان‌های شمعدانی با گل‌های قرمزِ پای هر ستون. از جاده‌ی خاکی، بین ردیفِ درخت‌های تبریزی و رودخانه، رسیدم و درِ پرچين را کنار زدم. بویی سر و دماغم را پر کرد. از حياط گذشتم. آخور درش باز و درونش تاريک بود. کنار ايوان ايستادم: «آقابابا! آقابابا!» جوابي نشنيدم. ایوان به بلندیِ نیم‌قدْ حصار و ‌درِ تخته‌ای داشت. تو رفتم. در اتاقِ اول کسي نبود، در اتاق دوم و سوم هم، در اتاق‌بزرگ هم. از پلکان چوبی بالا رفتم و روی تلارِ تخته‌کوب ایستادم. در سه اتاق و اتاق‌بزرگِ بالا هم کسي نبود.
حياط را نیم‌دایره تا پشتِ خانه دور زدم. پدربزرگ و زنش روي حصير نشسته بودند. کتري و قوري و وافور گوشه‌ی منقل و لیوان‌های سفالی و حلوا و خرما هم جلوشان. راجع به اتفاق شب پيش حرف مي‌زدند، نفهميدم چه اتفاقي. پدربزرگ بلند شد و دست داد و روبوسی کردیم. بوی کُنده‌ی پیرِ سوخته می‌داد. زنش پايين تا بالا براندازم کرد. از پدربزرگ خيلي جوان‌تر بود. پيرهني به تن داشت با گل‌های ریز به رنگِ خاکسترِ زغال‌ها. نمي‌دانستم چي صدايش کنم.
پدربزرگ با لبخند گفت: «بابای نامردت خوبه اسفند‌جان؟»
گفتم: «خیلی سلام رسوند.»
«اَی بر پدر دروغگو لعنت!» و خندید. بعد پرسید: «تصدیقِ دیپلم بگرفتی؟»
«بله، خرداد قبول شدم.»
روي حصير نشستم: « آقابابا، این بوی دود چیه می‌آد؟»
با تعجب گفت: «شاید کُلُش‌های اضافی را آتش می‌زنند اسفند‌جان.»
گفتم: «آخه قبلاها این‌قدر زیاد نبود. آدم خفه می‌شه.»
زن پدربزرگ با لحنی جدی گفت: «تاب بیار آقااسفند، تاب بیار. زودیِ زودْ دودها تمام می‌شود. قول می‌دهم، قول.» و برایم چاي ريخت. لحنش طوری بود که انگار او تصمیم می‌گیرد دودها کِی بیایند کِی بروند.
برای شام جا را از باغِ پشت خانه به حیاط جلوی خانه تغییر دادند و حصیرها را زیر درخت تبریزی بزرگ پهن کردند و پدربزرگ منقل گذاشت و چوب آتش زد. دود سفید توی سیاهی شب بیش‌تر خودش را نشان می‌داد. بوی کباب‌شدنِ گوشت‌ها حیاط را برداشت. هرچه اصرار کرد: «بخور مونس‌جان، گوساله است، نرمِ نرم.» زنش نخورد، حتا یک تکه: «این‌‌چیزها از حلقومم به‌زیر نمی‌رود میرزاخان.» و سهمش را گذاشت جلوی من.
پدربزرگ زغال‌ها را با انبر جابه‌جا کرد. مسیر باد که عوض شد، خاکستر پاشید روی هر سه نفرمان. مونس‌خانم با بادبزنِ حصیری سر و شانه و تن‌اش را باد زد و کمی از خاکسترهایش ریخت؛ بعد مرا هم مثل گوشتِ روی منقل باد زد. تشکر کردم. پدربزرگ عین خیالش نبود، با زغال و خاکستر اُخت بود. وافور را از کیسه‌ی مخمل بیرون کشید و کنار منقل گذاشت تا گرم شود. از قوطیْ بستِ تریاک درآورد و چسباند بر حقه، با انبر زغال برداشت و پک زد و صدای جیزززز بلند شد. در فاصله‌ی کشیدنْ از لیوان سفالی چای‌نبات می‌خورد و دروبی‌در حرف می‌زد، ولی زنش خرده‌ریزها را که جابه‌جا کرد، دست زیر چانه گذاشت و چنان به خانه خیره ‌ماند و پلک نزد که آدم ترس برش می‌داشت.  
تشکم روی تلار پهن بود. جيرجيرک‌ها توی سرم يک‌نفس مي‌خواندند جیززز جیززز، جیززز جیززز، جیززز جیززز. فانوس کنار ستونی روشن بود. از دور روشناييِ گردسوزها و سوتکاها و فانوس‌ها بر ايوانِ خانه‌ها سوسو می‌زد، مثل گُل‌به‌گُل آتش‌هاي چهارشنبه‌سوري.
با صداي پايي بر پله‌هاي چوبي بيدار شدم. سایه‌ای داس ‌به‌دست روي ديوار افتاد، فانوس را از تلار برداشت. ترسیده، تا روي تشک بنشینم، از پلکان پايين رفت. توی حياط سایه و داس معلوم نبودند، فقط فانوس پیدا بود که به طرف انبارِ برنجِ روبه‌روی خانه راه افتاد. کف حياط، دايره‌ي زردِ نور پيش مي‌رفت. فانوسی دیگر، پشت‌سر قبلی، تا نزديک حلقه‌ي سفالیِ چاه جلو رفت، همان‌جا ماند. فانوسِ جلویی انبار را دور زد، ايستاد. صداي خشکِ بازشدنِ در آمد. فانوس بالا رفت، تو رفت. از دور يک مستطيلِ روشن پيدا بود با اندامی تاریک در میانش. فانوس گم شد اما روشنيِ در ماند. بعد بيرون آمد. و باز صداي خشکِ در. فانوس‌ به فانوسِ کنار چاه نزدیک شد، برگشتند، توي ايوان رفتند. حالا نور نبود و نمی‌دیدم ولی صدا بود و همان‌طور نشسته روی تشک ‌شنیدم.
«هنوز چندشب است آمده‌ای، پایین‌محله ناشناس است برایت مونس‌جان.»
«نه میرزاخان، حتم دارم يک‌ نفر بود، حتم دارم. سایه‌اش را بدیدم، سایه‌اش را.»
«الآن که سری به صدایی نیست مونس‌جان، بشويم بخسبيم. ندانم چرا قرص خوابت را دیر می‌خوری.»
«به دلم بد بیفتاده، بد. می‌خواهد انبار را به آتش بکشد میرزاخان، آتش.»
صداي پا را که شنيدم روي پلکان چوبي، دراز کشيدم. فانوس دوباره روی تلار قرار گرفت.
صبح که نشستم توی تشک، به دور و بر نگاه انداختم و مات ماندم به انبار آن‌طرف حیاط بزرگ. نفسی عمیق کشیدم، هنوز آن بوی دود وجود داشت. صدای ماغ‌کشيدنِ گاوها و قيل‌وقال غازها و اردک‌ها و مرغ‌وخروس‌ها فضا را برداشته بود. با چوبِ کردخاله از تنوره‌ی سفالیِ چاه آب کشيدم و صورت شستم. سر سفره‌ي صبحانه پرسيدم: «آقابابا ديشب سر و صداها از چي بود؟»
پدربزرگ مُشتی کَته را با چای‌شیرین خورد و لبخند زد: «نصفه‌شب بیدار بشدم بروم دست‌به‌آب، بدیدم مونس‌جان در رختخواب نیست. درون حیاط بیافتمش. خیالات داشت که یک‌نفر می‌خواهد انبار را آتش بزند.» مکثي کرد و قلپی چای خورد و ادامه داد: «اين‌جا هنوز غريب است برایش، در این حدود یک‌هفته که به این خانه بیامده با آدم‌های محل آشنا نشده.» و چايش را از لیوان سفالی هورت کشيد.
بعدِ ناهار تهِ مداد را جويدم و فکر کردم به حروفِ الف و نون توي دو خانه‌ي اول، و الف توي خانه‌ي يکي مانده به آخر. سه‌ حرفِ ديگر ماند. کنه شدم کلمه را پيدا کنم. بس‌که ته مداد را جویدم یکهو دهنم طعم زغال گرفت و از نرده‌ی آبیِ تلار خم شدم و توی حیاط تف ‌کردم. هم‌زمان بابابزرگ و زنش و جدول و پدرمادرم فکر می‌کردم. یعنی بابام حق داره که مخالفه؟ شاید می‌خواست با فروش زمینِ ارثی کاروباری برایم جور کنه یا بفرستدم دانشگاه. مسخره‌ست، یعنی آینده‌م وصله به زمینِ آقابابا؟ حتا انگاری دورتر، وصله به جنگ و جدلِ سال‌ها پیش. همین‌طور که جدول روی پایم و مداد لای انگشت‌هایم بود، دقیق شدم روی دستم. چقدر سیاه شده‌م، دست‌هام شده عین دوتا هیزم. شاید زیادی توی آفتاب بودم. اصلا مگه چند روزه اومدم؟ پوستم طوریه که انگاری آب بدنم خشک شده، مثل ماهی‌دودی.
از خانه خرما و حلوا برداشتم رفتم سرِ قبر مادربزرگ خیرات دادم و فاتحه خواندم. شب که روي تلار جا پهن کردم دراز کشيدم، باز بوی دود حس می‌کردم. در فکرِ يکي از کلمات بودم، يکهو يادم افتاد، ذوق‌زده جدول را برداشتم توي آن کورسو پُر کردم. از آن ستون قاف هم در آمد. فکری شدم؛ يادش به‌خير مامان‌بزرگ. اين‌ زنِ بابابزرگ یه‌جوریه، یه‌جوریه که نمی‌شه فهمید چه‌جوریه. مثل خونه‌های جدوله، یا خیلی ساده‌ست یا خیلی پیچیده‌ست. گپ‌وگفت‌هاي پدرمادرم را یاد آوردم شاید چیزی دستگیرم شود.
بابا گفت: «زمینای ارباب رو آتش زدن دادن به رعیت، بعد اربابْ زمینای رعیت رو آتش زد ازش خرید، حالا همون رعیت شده زنِ ارباب. چه شیرتوشیری!»
مامان پرسید: «اوووَه! بعدِ این‌همه‌سال. چه ربط داره که؟»
بابا گفت: «میرزاخان همون زمین‌ها رو مهريه‌ش کرده!»
مامان پرسید: «پدرت با اين سن‌وسال زمین می‌خواد چی‌کار که؟»
بابا گفت: «حيرانم، نه به اون زمین رو از دستِ شوهر درآوردن، نه به اين زمین رو توی بغلِ زن انداختن.»
مامان پرسید: «بدکاري کرد زمين‌ها رو از بيوه‌ي مَرده خريد و دعوای آتش‌زدن انبار رو فيصله داد؟ خوب‌کاری کرد که.»
بابا گفت: «ساده‌اي تو! اگه مادرم زنده نبود، بيوه رو هم با زمین مي‌خريد که خلاصه خرید.»
نمي‌دانم چه‌وقتِ شب بود، با صداي جيغي از جا جستم. پدربزرگ فانوسي در يک دست و داسي در دست ديگر، طرفِ انبار مي‌دويد. تندي از پلکان چوبی سرازیر شدم. زنِ پدربزرگ کنار حلقه‌ی سفالی چاه ايستاد و فانوس را روي درِ چوبي‌اش گذاشت. خود را به پدربزرگ رساندم. گفت: «هوارهوارِ مونس‌جان بترساندش، فرار بکرد.»
گفتم: «کی آقابابا؟ پایین‌محله‌ای یا بالامحله‌ای؟»
پدربزرگ گفت: «ندانم. مونس‌جان بدیدش ولی در تاریکی نشناختش.»
آن‌ها رفتند طبقه‌ی پایین و من رفتم تلارِ طبقه‌ی بالا. ولی صدایشان می‌آمد.
«مونس‌جان هنوز که درو نشده، چرا انبار خالی را بسوزاند؟ خب قرص خوابِ لامصب را زودتر بخور تخت بخوابی.»
«آهاااا انبار برنج خالی است، خالی؟ تا حالا ندانستم. چرا زودتر نگفتی میرزاخان، زودتر.»
صدایشان که ساکت شد، کمی بر تاریک‌روشنیِ اطراف چشم چرخاندم و چندبار عمیق نفس کشیدم، آن بو بود، و دراز کشیدم روی تشک.
روي تلار نشسته بودم. بعدِناهار بود و همه‌جا ساکت. خاطر، سه‌حرفي چي مي‌شه؟ فکر. نه، حرفِ وسطش الف باشه. یادم افتاد و نوشتم. فکری شدم؛ چرا آقابابا سر و صدايي نشنيد؟ حتما گوش‌هاش سنگين شده. من چطور؟ من که روي تلار خواب بودم، اونا توي اتاق.
به پدربزرگ گفتم گاوها را از چرا برمي‌گردانم. و رفتم. فقط سه گاو را نگه داشت. مادربزرگ که مرد، کارگرها را هم مرخص کرد. خانه دیگر آن خانه‌ی اربابیِ پُرآمدوشد نبود. گاوها را توي آخور هِي کردم رفتم کنار چاهچه دست‌ورو شستم. روي تلار، نورِ فانوسِ سرِ تاقچه بر جدول مي‌لرزيد. فکری شدم؛ عجيبه! پايين‌محله‌اي‌ها و بالامحله‌اي‌ها پنبه و آتیش بودن ولی الان ماهِ عسل‌ِشونه. چرا مامان که کم‌سواده و خونه‌دارْ موافقه، بعد بابام که فوق‌دیپلمه و کارمندْ مخالفه؟ چرا بابا می‌گه آقابابا داره کارِ طبیعیِ یه ارباب رو می‌کنه، ارباب‌بودن یعنی همین. چرا مامان می‌گه پس مونس‌خانم هم داره کارِ طبیعیِ یه رعیت رو می‌کنه؛ بنده‌ی ارباب می‌شه تا به‌وقتش زهر به جامش بریزه. فتيله‌ي فانوس را پايين آوردم. دور و برِ خانه چه تاريک بود. باز بوی دود ‌شنیدم.
توي باغ صبحانه خورديم. پدربزرگ سيگار روشن کرد، صورتش رفت توي دود. جدول روي پايم بود؛ هنوز بينِ حروفِ ستوني عمودي با افقي گير بودم، دو حرف مانده بود. پرسيدم: «راستي آقابابا، پايين‌محله و آتیش‌زدن؟ سابقه نداشت.»
«والله ماجراي بالامحله‌پايين‌محله طول و تفصیل دارد. اگر مي‌بيني مونس‌خانم قبول کرد بیاید خانه‌ي من... .»
آهسته حروف را نوشتم: س، ا، ي، ه.
پدربزرگ ادامه داد که نه به‌خاطرِ ملک و املاک، به‌خاطر شناختش بوده؛ مي‌دانسته اربابْ تومني هفت‌صنّار با بقیه توفیر دارد.
«یک پايين‌محله‌اي با مردِ اولِ مونس‌خانم ورافتاد، سرِ زمين.»
اگر «بازگشت» را مي‌نوشتم، آن‌وقت حروفِ عمودي درست از آب درنمي‌آمد، اگر «دوباره» را مي‌نوشتم آن‌وقت افقي‌ها.
پدربزرگ حرفش را پی گرفت که آن پايين‌محله‌اي يک‌شب انبارِ آن‌ها را آتش زد.
«چون سیاه‌سرمای زمستان بود و آغل سرد، ورزا و گاو و گوساله را درون انبار ببسته بودند‌؛ لبالبِ برنج، گونی گونی.»
گوشم به حرف‌هايش بود، چشمم به جدول.
پدربزرگ ادامه داد که خلاصه انبار به آن بزرگي خاکستر شد و هيچ‌کس نتوانست هیچ‌کاري بکند.
«مونس‌خانم تا یک‌مدت‌ مريض بود، هذيان مي‌گفت؛ مردِ او هم که بمُرد، بدتر بشد.»
آخرش نتوانستم کلمه‌اي پيدا کنم، شقيقه‌هايم درد گرفت.
پدربزرگ حرفش را پی گرفت که براي همين مونس‌خانم همیشه دل‌نگران انبار است.
«يک‌کم فکروخیالي بشده.»
بلند شدم و گشتي در باغ زدم، سراغ آلوچه و تمشک و سیب ترش. رفتم رودخانه ماهی‌گیری؛ دست‌خالی برگشتم. باز شب صدای پا روی پله‌ها شنیدم، سر چرخاندم. اول لچکی سیاه دیدم، یک پله که بالاتر آمد چهره‌ی زنِ پدربزرگ را دیدم، یک پله که بالاتر آمد پیراهنش را دیدم با گل‌های ریزِ رنگ خاکستر، یک پله که بالاتر آمد لیوانی سفالی در دستش دیدم که قاشقی در آن بود.
«بیداری اسفندآقا، بیداری؟ گفتم باز کباب داشتیم سردی‌ات نشود، سردی. من و میرزاخان هم بخوردیم.»
نشستم توی تشک و لیوان چای را گرفتم و با تعجب تشکر کردم و گذاشتم کنار متکایم و منتطر ماندم برود. نرفت، گفت: «چای‌نبات است، نبات. می‌ترسم مورچه رختخوابت را بردارد اسفندآقا. بخور بشورم، بخور.»
فقط سری تکان دادم و لیوان را بردم سمت دهانم که گفت: «هم بزن شیرینی‌اش ته‌نشست نکرده باشد، هم بزن.»
حیران هم زدم و در چند قلپ خوردمش. لیوان را گرفت: «خداحافظ اسفندآقا، خداحافظ.»
از پلکان چوبی پایین رفت و در هر پله، اول پاها و بعد پیراهنش و بعد لچکش ناپدید شد. زن عجیب‌غریبی بود، ولی خیلی مهربان و مهمان‌نواز.
صحنه‌ای را دیدم که انگار قبلا دیده بودم؛ فقط این‌بار جایم تغییر کرد. قبلا من بر تشکم روی تلارِ طبقه‌ی بالا نشسته بودم و انبار را دیده بودم و پدربزرگ و مونس‌خانم و شعله‌ی فانوس را در تاریکی. ولی حالا من در وسط و پدربزرگ و مونس‌خانم سمت راست و چپم، از تاریکیِ انبارِ برنج درآمدیم رفتیم توی روشناییِ خیره‌کننده‌ی حیاط ایستادیم به نظاره‌ی خانه‌ی اربابی که در آتش می‌سوخت.
ستون‌های چوبیِ ایوانِ طبقه‌ی پایین شعله ‌کشیدند و پلکانِ چوبیْ شعله‌ها را پله‌پله بالا ‌برد و به ستون‌های چوبیِ تلارِ طبقه‌ی بالا رساند و از آن‌جا شعله‌ها دست‌هایشان را دراز کردند رو به لمه‌ی سقف و نعره‌زنان خود را کشاندند به بامِ کُلُشی و فریادزنان خود را رساندند به سیاهیِ آسمان و حالا خانه در میان تاریکی‌ای که اطرافش را گرفته بود و درخت‌هایی که دورتادورش ایستاده بودند چنان زرد و نارنجی و قرمز می‌سوخت و بوی گوشتِ کبابی هوا را گرفته بود که ممکن نبود هیچ‌کدام از اهالی پایین‌محله فکر کنند که می‌توان از چاه و رود سطل‌سطل آب آورد و خاموشش کرد و مرد و زنِ طبقه‌ی پایین و جوانِ خوابیده در تلارِ بالا را نجات داد و ساکنین خانه بر تشک‌هایشان می‌سوختند و نمی‌سوختند و می‌سوختند و هیچ‌کدام از ما سه نفرِ ایستاده به نظاره حرفی ‌نزدیم و تقلایی نکردیم و فقط خیره ماندیم.
ساک بستم و کتاب‌جدول برداشتم و حرکت کردم، مثل هر سال. باید تا بالامحله را با موتور می‌رفتم، تا رشت را با ميني‌بوس. پدربزرگ و مونس‌خانم پیدا نبودند که خداحافظی کنم. آخور درش باز و درونش تاريک بود. کنار ايوان ايستادم: «آقابابا! آقابابا!» جوابي نشنيدم. تو رفتم. در سه اتاق و اتاق‌بزرگ کسي نبود. از پله‌های چوبی بالا رفتم. آن‌جا هم کسي نبود. حین پایین‌آمدن چشمم به گل‌های شمعدانیِ ردیفْ پای ستون‌ها افتاد، همه سوخته بودند. چرا مونس‌خانم یا پدربزرگ آبشان ندادند؟!
حياط را نیم‌دایره تا پشتِ خانه دور زدم. روز اول که دیدمشان، پدربزرگ و زنش روي حصير نشسته بودند. کتري و قوري و وافور روی منقل و لیوان‌های سفالی و حلوا و خرما هم جلوشان. راجع به اتفاقي که شب پيش افتاده بود حرف مي‌زدند.
گفتم شاید رفته‌اند فاتحه‌خوانی روی قبر مادربزرگ. ساک روی دوش طرف درِ پرچینِ حیاط رفتم و پشت‌سرم بستمش. در طول جاده‌ی خاکی که در موازات درخت‌های تبریزی و رودخانه دور می‌شدم برگشتم و نگاهی به خانه‌ی اربابی انداختم. هوا ابری بود و تمامِ خانه در سایه بود و درخششِ زیر آفتاب را نداشت و تیره نشان می‌داد. رسیدم به قبرستانِ صحنِ مسجد. حدسم درست بود، پدربزرگ و مونس‌خانم آن‌جا بودند، ایستاده در کنار مادربزرگ که صدایم می‌زد: «بیا اسفندجان، بیا.»

نظرات کاربران