ساختمانهای نیمهساز دو طرف خیابان، بیشتر مثل مریضهای در حال اغما مترصد ریختن هستند تا جان گرفتن

هر روز صبح که از خانه بیرون میآیم باید آهسته قدم بردارم تا گرد بلند شده از پودر آهک و گچ پاچه شلوار و پای مانتوام را لکدار نکند. ساختمانهای نیمهساز دو طرف خیابان، بیشتر مثل مریضهای در حال اغما مترصد ریختن هستند تا جان گرفتن. این ساختمانهایِ ناتمام به من حس حقارت میدهند، مثل حسی که وقتی از کنار دیوار همسایهی کوچه بالایمان رد میشوم دارم. زمانهایی که مرد با صدای بلند به زنش فحش میدهد، من این، زن و مرد را هیچ وقت ندیدهام. شاید هم هر روز میبینمشان. چون این ساختمانها کاملا پشت به کوچهی ماست و وقتی که میچرخم و توی ایستگاه اتوبوس مینشینم، زن و مردهای زیادی از کوچهی روبهرویی میآیند که من تماشایشان میکنم. البته که زندگی خصوصی دیگران به من ربطی ندارد، همینطور نیمهکاره ماندن ساختمان حسینیهی سرکوچه که جای پنج ردیف کاج نیمهخشک نشسته، یا همان ساختمان هفت طبقهای که اسکلت آهنیاش را در عرض یک هفته زدند و حالا سقف طبقه هفتمش، بخش زیادی از آسمان را پوشانده است. به خانمی که هر به چند روز یک بار به هم سلام میکنیم، سلام میکنم. او را اغلب با ساک خرید در ایستگاه اتوبوس میبینم. امروز ساک دستش نبود. خیال کرده بود میخواهم بپرسم مگه خرید نمیروید؟ که گفت: دیگه ساک نمیبرم. خطر داره، اون هفتهای دَمِ شهروند، ساک خرید یه زن رو جلوی چشم خودم زدن. ماجرای این دزدیها مثل دیدن عکس گرسنههای اتیوپی برای همه عادی شده، نه تنها من، که دو سه نفر دور بر هم توجه چندانی نشان ندادند. برای همین زن خم شد و برای پنجمین نفر صف اتوبوس که بیش از ما تعجب کرده بود و پرسیده بود راستی! توضیح داد که: جای کیف دزدیه دیگه، مد جدیده، مردم همه کارت میزارن تو کیفشون. دله دزد هم گشنه است، جاش ساک خرید میزنه.
دست یکی دو تا شون اگه ببرن دیگه دزدی نمیشه، شما اگه رفته باشی مکه ! اونجا ...
زنی که این جواب را میداد باید تازه رسیده باشد. برنگشته هم میتوانم تشخیصش دهم. وقتی ایستادهام وسط اتوبوس و به زور سوار شدن بقیه را تماشا میکنم. بیهیچ حس مشخصی به او خیره میشوم، که کیفش را محکم گرفته زیر بغلش و خودش را بین همه جا میدهد. کیفش بزرگ است، ورم کرده ولی باز توانسته تمام گارد، زیر بغل نگهاش دارد. میشود به محتویات با ارزش توی کیف زن فکر کرد تا رسید به ایستگاه آخر. ترجیح میدهم چیزهایی که در کیفش نباید باشد و نیست بشمارم تا زودتر برسم. مثلن پد لاکپاککن، یا یک رژ مای شماره شش که چرب است و رنگش بین مسی و قهوهای در نوسان است. رژی مناسب برای کارمندهایی که ناهار را در محل کار میخورند. ولی از کجا معلوم. زن کرم ضد آفتاب زده به صورتش و شاید رژ لبی هم گذاشته باشد توی کیف برای جاهای خصوصیتر. میتوانستم خاطرجمع بگویم که روزنامه دیروز توی کیفش نیست و یک امتیاز بالا برای خودم بگیرم. در روزنامه حوادث دیروز در پی گزارش قطع چهار انگشت یک دله دزد در شیراز در مورد اره برقیای که با آن انگشت دست دزدها را میبرند، مفصل توضیح داده بودند. نوشته بود که؛ در بعضی کشورها اسم این دستگاه را به جای اره آهنبر، اره قطع عضو شرعی گذاشتهاند. خبر را نشان همکارم دادم و گفتم: مخترع این اره آهن بُر به خیالش هم نمیرسیده اختراعش در کشورهای اسلامی این همه کاربرد داشته باشد و گرنه میبایست هر ساله یک چیزی شبیه جایزه نوبل میداشتیم که از عذاب وجدان این مخترع کم کند. همکارم لبخندی تحویل داد و گفت:
جدی نگیر
توی دلم گفتم نمیدانم چرا تازگیها دریچه دریافتم از دادههای دور و برم تفاوت کرده و همکارم در جا جوابم را داد که: تازگیها خود آزاری پیدا کردهای. همکارم اعتقاد دارد که فقر مسئلهی جدیدی نیست. همین که رسیدم، قبل از اینکه کرمش را قرض بگیرم، از مکافات رد شدن از کوچهی پر از شن و گچ و سیمان و کارگرانی که مشغول کار نیستند برایش گفتم. گفت شاید صاحب کار کم آورده؛ توی این اوضاع کوفتی دلار.... بعد از مکثی کوتاه گفت: فقر مسالهی جدیدی نیست. صدایش را بمترکرد: ـ داشتن یا نداشتن ـ حتما چون فکر میکرد از یک شاهکار ادبی در بهترین موقعیت بهترین استفاده را کرده، جمله اش را ناتمام گذاشت. میخواستم بگویم اشتباه احمقانهای است، از اتفاق ساختمانهای نیمهساز نشانهی گُذر از فقر است. آدمهای فقیر کی هوس ساختمانهای بزرگ هفت طبقه میکنند؟ ساختمانهای نیمهساز نشانهی امید به داشتههای نو و تازه است. امیدهای ناتمام، از همهی این توضیحات نگفتهام، میتوانستم همین عبارت امیدهای ناتمام را نگه دارم برای وقتی که کارش با راننده تمام میشد. رانندهی بعدی هم رسید و درست آمد جلوی میزم و بسته را برداشت. میپرسد: آدرس همینه؟ جواب تکراریام برای این سوال یا هر سوال دیگری که رانندهای احیانن میپرسید این است: اسم و شماره همراهتون رو روی این رسید بنوسید و امضا کنید.
شمارهاش را مینویسد. جلو نام و نام خانوادگی مینویسد؛ رضا و آهسته میگوید:
شمارهمو داشته باش هر کاری داشتی مستقیم زنگ بزن به خودم. مریخم باشم به سه شماره در خدمتم. آژانس هم زنگ نزدی نزدی.
باز حس آشنای حقارت به سراغم میآید. من به دلایل این پیشنهاد نه چندان بیشرمانه فکر میکنم. به اینکه کرم همکارم روی پوست من خوب جواب میدهد و باید بالاخره از خیر ضدآفتاب بگذرم و همین کرم را بخرم. به این که در این فصل سال، ماهها هم مثل روزها کوتاه میشوند و موعد قسط رانندهها زودتر میرسد و به هر دری میزنند تا پول بیشتری در بیاورند و یا اینکه تو هم را بایست جز بیماری صنف رانندگان طبقهبندی کرد. چون به من ثابت شده که بیشتر رانندهها به خیالشان، هیچ کس در دنیا از خودشان سریعتر و قابل اعتمادتر نیست.
من هر روز هشت ساعت، علاوه بر صنف رانندگان با صنف مدیران داخلی، مسول خرید شرکتها، بازاریابها و انواع منشیها سر و کار دارم. اگر روزی اخراجم کنند و یا بازنشسته شوم قصد دارم در مورد ویژگیهای رفتاری مخصوص اصناف محترم، یک کتاب باریک به درد بخور بنویسم. همکارم میگوید. حالا حالا که باید مثل گاو کار کنی. به گمانم گاو را از آن جهت که معادل مودبانه و زنانهتری است در مقابل خر به کار میبرد. من ولی واقعن حس گاو بودن دارم. وقتی که از سر کار برگشتم و به خانه رسیدم حس گاو بودن به سراغم میآید. وقتی میروم سر یخچال و مثل گاو میخورم، بعد زل میزنم به صفحه روشن تلوزیون درست مثل گاو. آن وقت یاد رفیق شاعری میافتم که با پنجاه کیلو وزن، یک کتاب پر از شعرهای گاوی نوشت و با پول خودش چاپ کرد.
پایین پلهها، لب در برای چندمینبار باز از همکارم در مورد مارک کرمش میپرسم که دیگر مجبور نشوم از مغازه زنگش بزنم. حساب دستش است و میگوید: تو که بیست بار بیشتر پرسیدی.
بعد بیحس کلافگی که به طور معمول باید از این سوال تکراری من داشته باشد توضیح میدهد که : اصلن میخوای یه آرایشیِ مای بخر که یه ده درصدی هم ضد آفتاب داشته باشه. مثل اون قبلیه من که چند بار زدی گفتی خیلی خوبه، فقط پُره رنگش. تو میتونی یه شماره روشن ترش رو بخری. برو دنبالش، یه چیزی پیدا میکنی.
نمیگوید که خودش هم میتواند همراهم بیاید. راه افتادم و داشتم حساب میکردم که با تاکسی بروم تا مرکز شهر و از هم آنجا میوه بخرم برای یخچال خالی که اتوبوس رسید و به همان سر بلند کردن بیهوا هم میشد امکان وجود یک صندلی خالی را در قسمت زنانه حدس زد. نشستن تا خانه را نمیشود با هیچ کرمی عوض کرد. من باید یک ایستگاه زودتر از جا بلند میشدم. دو زن که جلوی من میرفتند هم حواسشان به ساختمان هفت طبقه بود. طبقه همکف ناتمام را نشان هم دادند. یکی ساک خرید داشت و آن یکی هر دو دستش را آزاد هماهنگ با راه رفتن عقب و جلو میبرد. زنی که ساک خرید داشت با آن یکی دست آزادش دیوار بندی سلول مانند ساختمان نیمه کاره را به ترتیب جلو میرفت، این خوبه بشه سوپری، نانوایی و میوه فروشی، زیرش هم پارکینیک. تا میوه فروشی آقا اسماعیل از مغازهها حرف زدند. آقا اسماعیل اوایل هر کس را که میدید سراغ ساخت و ساز همان ساختمان هفت طبقه را میگرفت. زنها خودشان را به نشنیدن میزدند و یا حرف را عوض میکردند. آقا اسماعیل دلش نمیخواست بشنود که خوب پیش میرود و کارگرها مشغول کارند. مردها میگفتند هیچ جا مغازهی آقا اسماعیل خودشان نمیشود. یکی هم که غریب بود و از دهانش در میرفت که کارگرها مشغول بودند انگار، آقا اسماعیل لب میجوید که؛ ببین دیگه کی میخواد تو کوچه پس کوچه دکون بزنه؛ ما که سر نبشیم این حال و روزمونه و سبد میوه خرابهایش را نشان همه میداد. بعد سر زنی داد زد و میگفت؛هزاری میخوای باید از اونجا برداری.
هر بار یکی نشسته باشد سر سبد هزاریها حس تلخ حقارت تا گلویم بالا میآید و تا آخر شب مزه دهانم میماند. ولی شکر خدا، آقا اسماعیل حالش خوب بود و سراغ و احوال و پرس و جو میکرد از زنها، زنی که هر دو دستش آزاد بود گفت: خبری نیست، و پاکتی برداشت. آقا اسماعیل سری تکان داد و گفت. چه میشه کرد. ایشالا همه جا کاسبی باشه.
برای روبهرو شدن با حس حقارت مینشینم پای سبد هزاریها؛ تا خرمالویِ له شده بردارم، شاید چون هیچ آشنایی دور و بر نبود، باز هم نمیشود که جلو اسماعیل آقا نگویم که: چند وقته خرمالو رسیده واقعی نخوردیم، همهاش گس.
نبایست بزارید تو یخچال خانم. از اینا نبردی شما، اگه گس بود؟ و خودش هم دو کیلو از خرمالوهای سه تومنیاش را جدا میگذارد روی ترازو و برایم میکشد.
هیچ کلمهای در زبان مادری من وجود ندارد که به شکل مودبانهای لطف گران اسماعیل آقا را پسش بدهد. مردی پناه کوچهمان ایستاده. نگاهش نکرده میفهمم که حواسش به من است. از جلویش که رد میشوم صدا میزند. فکر میکنم که چقدر صدایش آشنا است. اما من نه حاج آقا هستم و نه حاج آقایی میشناسم که بخواهم سرم را به خاطرش بلندکنم و بگویم؛ بله.مرد درست لب در خانه پرسید؛ حاج آقا هستند؟ ترسیدم و گفتم: چی میخوای؟
منتظرم بگوید همین امروز از زندان آزاد شده یا غریب است و پول اتوبوس ندارند که برود شهرشان. یا هر چند تا جملهی خلاقانهای که گداهای این روزها بلدند. مرد گفت: من اینجا کارگر بودم و ساختمان نیمه کاره را نشان داد.
ـ پولمو نمیدن. حالام نیستن. خانم، زنم رو بردم بیمارستان. زنم خیلی مریضه. بیست پنج تومن دیگه باید بدم که دکتر بره بالا سرش. ده تومن کم دارم.
مرد سرخ میشد و توضیح میداد. من به صدایش فکر میکردم که چقدر شبیه صدای مردی بود که صبحها سر زنش داد میکشید و فحشاش میداد. مرد داشت برای زن مریضش گریه میکرد. میدانستم هشت تومن بیشتر ندارم. ولی باز همانطور که همهی زیپهای کیفم را وارسی میکردم دعای وردگونهای خواندم برای پیدا شدن یک دو تومنی که نبود. مرد که دید من کیفم را باز کردم. عقبتر رفت و با کف دست اشکش را پاک کرد. عملی که زنها اغلب با سرانگشتها انجام میدهند. این تفاوت بزرگی بود. اعتراف میکنم، اگر ده زن در راهرویِ بیمارستان با سر انگشت اشکشان را پاک میکردند و از مریضی شوهر و بچه و نداریهایشان میگفتند،اینجور نفسم بند نمیآمد که از سکوت ناگهانی مرد و کیفیت حرکت کف دستش روی چشمها. به هس هس افتادم. نداری تحقیر بزرگی است. من هم نداشتم. هشت تومن بیشتر نداشتم که به این مرد بدهم، کل پول ته کیفم با احتساب ارادتی که آقا اسماعیل به جا آورد برابر بود با هشت هزار و پانصد. که هشت هزارش را گذاشته بودم برای کرم ضدآفتابی که هم ضدآفتاب باشد و هم آرایشی. من هم به اندازه خودم فقیرم . چون همین امروز نشسته روی صندلی سفت اتوبوس هرجور که حساب کردم دیدم نمیتوانم هم کرم ضدآفتاب بخرم و هم آرایشی. نمیشد مرد را پشت در نگه دارم. برای رفتن توی خانه و گشتن به دنبال دو تومن الباقی پول که شوهرم سبیلش را بگیرد زیر دندان و از این همه ناقصالعقلی زنها در عجب بماند. گفتم فقط همین قدر دارم و زود دست خالی شده را گذاشتم روی زنگ در. نمیخواستم به کارهایی که ممکن بود مرد بعد از رفتن من توی خانه بکند یا نکند فکر کنم. به اینکه همان پناه کوچه میایستاد چشم به راه نفر بعد یا همان هشت تومن را کف دست نم دارش فشار میداد و قدمش تند میشد به هوای زنش. میخواستم همین باشد که تمام مدتی که خرمالوها را میشستم نرفتم سمت پنجره آشپزخانه.
پسرم خرمالو را نبرده توی دهانش گفت: اینکه ترشیده است
ـ نه رسیده است. یکی دیگه بردار.
شوهرم گفت: خوب درست نگاه میکردی
ایستاده بود لب در یخچال و با دست سوا میکرد. سه هزاری ها را دم دست نگذاشته بودم. گفتم: اینا رو از سبد میوه خرابها برداشتم.
گوشه لبش را گرفت زیر دندان و خرمالوی توی دستش را درسته گذاشت توی دهانش.
نظرات کاربران