عدهای با دهانهای بیدندانشان میرقصند و از خنده غش میکنند و همه گاهی میآیند و از اینکه میفهمند زندهام، خوشحال میشوند و میگویند: «دیوانگی هرچه باشد از مردن بهتر است.»

خانهمان از سی سال پیش همکف نبود
چشمهایم را میبندم و فکر میکنم که جایی از کار میلنگد
وقتی کبابی پدر در یکی از خیابانهای کاشان بسته میشود، میفهمم دیگر فایدهای ندارد که دنبال چیزی باشی که همهی آدمها در سنی به آن بَر میخورند و بالاخره همهشان با هر انگ و ننگی پشت سر میگذارند.
دراز میکشم. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم که جایی از کار میلنگد. درست در جایی که باید تا چند وقت دیگر بنشینم و دفاع کنم از جملهای که 86 سال پیش از دهان شخصی بیرون آمد که حتما پشت میز دفترش در دانشگاه وین نشسته بوده و در حالی که از سیگار برگ گوشهی لبش کام میگرفته به این فکر میکرده که آدم میتواند در یک روز یا حتا یک لحظه خودش را کشف کند. نه فراری باشد، نه عجلهای. همین میشود که سیگارش را کنار میگذارد و روی برگهای مینویسد؛ «انسجام در برابر ناامیدی برای افراد مسن رابطهی کامل و مثبتی است» و من بروم و برای پایاننامهام بچسبم به سومین موضوعی که دکتر شاکری جلویم میگذارد و میگوید: «هر کدوم رو که بیشتر دوست داری. فقط وقتت کمه حواست باشه.» و من باز خیال میکنم با رفتن به بوستان و نشستن کنار چند پیرمرد و پیرزن و گذاشتن چکلیست کنارشان و سوال پرسیدن، میشود همه چیز را ثابت کرد و نتیجه گرفت و رفت پی کارمان. اینکه همهشان چیزی برای گفتن دارند. از نظامی بازنشسته گرفته تا کارمند سابق آب و فاضلاب. هرکدام خیال میکنند کاری کردهاند و با تمام دنیا فرق دارند. ارتشی که تمام دنیایش شده انتقال اسبهای ترکمن به کمپ آریامهر و اداریِ بازنشسته را هم از هر طرف سوالی بپرسی، میرسد به توپیدن به مافوقش که ظهر یکی از روزهای سال 72 یکی از پروندهها را پرت میکند توی صورت مدیرش و دیگر سر کار نمیرود. میگوید: «بعد از آن ماجرا بچهمان هم شد.» می خندد. همه چیز روی خط راه میرود که مادر زنگ میزند و لابهلای گریهاش و کلی حرف میگوید: «بیا. پدرت لج کرده. مغازه رو میخواد بده اجاره.» همین شد که مینشینم و به خودم میگویم که اگر کرکره بیاید پایین شاید جاهایی برای همیشه خالی شود که هیچکدام از ما سه برادر نتوانیم آن را پر کنیم. مثلا صندلیِ کنار مغازه به وقتش گذاشته و برداشته شود و دستهای مادر که نان را طوری از پلاستیک بردارد که انگشتهایش به جای دیگری غیر از آن نخورد و نان را چون پتویی برای خاموش کردن آتش، پهن کند روی یکی از کبابهای پُر روغن و برگردد و فقط رو کند به من و من آن را بپیچانم و دستش بدهم. پارچه را بیندازم روی چهارپایهی پلاستیکی که قبل از پایین آمدن مادر، میگذاشتم کنار پیشخوان تا روی آن بنشیند. دهندره کند تا گرهی کج چسبیده به گلویش بازتر شود و لقمه را با چهار بار گاز گرفتن تمامش کند و دست آخر باد کانادا درای مشکی لابهلای خدایا شکرت از دهانش بریزد بیرون. چند بار نگاهش را به جاهایی نامعلوم در خیابان گیر بیندازد و پلکهایش سنگین و سرش دمر شود. با سلامِ اولین مشتری جستی بخورد در چشمهایش. باز به من نگاه کند و من هرچه جلویش هست را بردارم. بلند شود و پشت سرم راه بیافتد به سمت بیست پله با پارگردی میانش که میخورد به پذیرایی خانه. روی بساط پهن شدهاش بنشیند و قرصهای به وقتش را بخورد و بخوابد. اگر ذرهای کم و زیادی در تمام این اتفاقات میافتاد و یا دستش به جایی غیر از نان و صندلی و دستمال و دستهای من میخورد، چشمهایش بیشتر پف میکرد. تمام مغازه را دور میزد، غر میزد و در وسط پاگرد نفرین میکرد به پدر که چرا خانهمان از سی سال پیش همکف نبوده و وقتی هم روی لحاف و تشک همیشگیاش ولو میشد، بغض میکرد و کمی گریه. قرصهایش را تند تند میخورد و میخوابید. وقتی هم که بلند میشد، معدهاش ترش میکرد و سرش را تکان میداد و میگفت: «برو یه کانادا درای برایم بیار.»
میگفت اریکسونِ صورت سوخته در یکی از روزهای گرم تابستان کارلسروهه، پریده در باغ کناریشان و به دختر همسایه گفته «خیلی دوستت دارم عزیز دلم.» دختر هم لبخندی میزند و برای همیشه از آنجا میروند. اریکسون بعدش چند ماه در بیمارستان بیرون شهر بستری میشود و اینقدر به راین بیرون از پنجره نگاه میکند که چشمهایش ضعیف شده و روزی سه بار هم دوش میگرفته است. میگفت یک روز پیرزن پرستار به او میگوید: «لعنت به تو که مایهی ننگ خاندان دورتی دیکس هستی.» هویت از راه رسیده و اینکه در یک روز بفهمد یهودی است و پسوند فامیلی که دارد از ناپدریاش میآید، چارهای جز فرار به بهانهی دستشویی رفتن برایش نمیگذارد. ولی نمیدانست از چی و به کجا؟ فقط همین را میدانست تا جایی که میتواند فرار کند. از همسایه و شهر و خانواده و بیمارستان روانی و دورتی دیکسی که موسس آن است. آنقدر که آخرش میرسد به ناخودآگاهی که یک سال بعدش روی تخت اتاق فروید کشف میکند.
گفتم: خب چی میشه بعدش؟
گفت: هیچی دیگه همونجا میمونه.
دکتر شاکری بعد از انتخاب موضوعم داشت برایم از کسی میگفت که ادامهی زندگیاش را نمیدانست و همین چند خط را هم از کسی شنیده بود.
من و احسان و سعید با حاجی فرق داریم. مثلا ما ماشین را کنار مغازه میگذاریم ولی پدر پارک میکند. حاجی همیشه میگوید «شماها پیاز رنده شده رو زود دستش میدین.» و وقتی که میآمد مشتش را فرو میکرد توی تشت و خروار و میگفت: «گوشتش کمه.» و میرفت. آن روز شاید دیگر به تشت نگاه نکرده و سیگاری درآورده و روی صندلی کنار پیادهرو نشسته و رو کرده به دو برادر و گفته: «برید دنبال کاراتون. به اون تولهسگم اگه اومد بگید چند جا سپردم بره کار کنه. کباب دیگه نون نمیشه واسهتون.» اینها را از مادر شنیدم. پشت تلفن داشت خمیازه میکشید و اینها را میگفت. گفت: «تو هم زودتر تموم کن درستو بیا. دو تا داداشات که سگِ دستیِ زنشونن پدرسوختهها. چیزی هم دستم میدن به دلم نمیره. باس برم دکتر. بیا.» آخرش هم گریه کرد. من فقط برای دو سال وسط کشیدن تی نخی به سرامیک کف مغازه جوری که چیزی از رد آن باقی نماند، پریدم بالا و تمام کتابهایم را ریختم وسط و نشستم به درس خواندن. آنقدر که موقع گرداندن سیخها روی فر هم سرم را کج میکردم و چیزی میخواندم. تا وقتی که مثلا مادر بیاید یا حاجی که میگفت؛ «جلوی مشتری کارتو بکن.» یک بار کتاب را برداشت و گفت: «چی هست اصلا این؟» گفتم: «درسیه.» چشمهایش را ریز کرد تا نوشتهی روی جلد را بخواند. گفت: «چی نوشته؟» گفتم: «روانشناسی بالینی.» گفت: «چی میشه؟! واسه در و دیوونههاس؟!» نگاهم رفت به سمت صندلی زیر پیشخوان و پارچهای که روی آن کشیده شده بود. گفتم: «اِاِاِاِ... نه مثلا به درد مرض مامان میخوره. اونم خیلی سال پیش. الان دیگه نه.» حاج جابر چیزی نگفت و با انگشت اشارهاش باقیماندهی گوشت چرخشدهی آویزان از چرخگوشت را گرفت و پرت کرد توی تشت و سیگاری روشن کرد و روی صندلی کنار مغازه نشست.
دو برادر هم بودند ولی کم تا اینکه کرکره برای همیشه پایین میآید و یکی میرود مواد غذایی پخش میکند و آن یکی هم با سرویسی که درِ خانهاش میایستد، میرود پای دستگاه ریسندگی. میگوید: «خوبم هه. والا چه کنیم.»
از پیش پیرمرد و پیرزنهای بوستان که برمیگردم، احساس میکنم دارم خمیده راه میروم. حرکتهای اضافی در سرم احساس میشود. چهل سال دیگر، یک واحد آپارتمان دارم و یک قطعه زمین در وسطهای جادهی گاز کاشان که انداختهام پشت قبالهی زنم. دو یا سه تا از بچهها گاهی میآیند سری میزنند و برمیگردند. پیرزنی که در اطرافم راه میرود مدام کمرش را میخاراند و من لم دادهام روی کاناپهای در طبقهی یازدهم و از پنجرهی رو به حیاط خلوت پشت مجتمع، دارم به باغچهی بالکن آپارتمان روبهرو نگاه میکنم که زنی با موهای طلایی دارد به آنها آب میدهد. لابد هوا هم ابری است و من به این فکر میکنم که زندگیام را اگر بخواهم برای دانشجویی برای نوشتن پایاننامهاش تعریف کنم، با چه کلماتی باشد. بهترین چیزی که به ذهنم میرسد شاید این باشد که من هم روزی از خانه به بهانهی درس فرار نمیکردم و به قول مادر درس و مشقم را ول میکردم، که حاجی وسط مغازه داد بکشد؛ «پس اون بیرگ کجاست؟» که حواس سعید، پای فِر پرت و یکی از سیخها جزغاله شود و صدا روی سرامیکهای صیقلی مغازه سُر بخورد و برود توی راهپله و وسط پاگرد برسد به مادر و او هم به من بگوید؛ «برگرد.» بگوید؛ «درد کلهام بیشتر شده. دوباره یه چیزی توش تکون میخوره.»
با دست باندپیچیشده داشتم پلهها را بالا میرفتم که از تمام چیزهایی که تا آنوقت جمع کرده بودم، دفاع کنم. از اینکه آدمها به نقطهای میرسند که یا حالشان از گذشته به هم میخورد یا اینکه با هزار آب و تاب برای دیگران تعریف میکنند. حاج جابر ولی چوب گذاشته بود لای تمام این حرفها و چیزهایی که اریکسون گفته بود. جوری که هر کسی ما را میبیند و پایمان هرجا گیر میکند، اسم حاجی را که بگوییم، بلند میشود و تحویلمان میگیرد ولی او حالا تمام وسایل مغازه را فروخته است. توی دستشویی دانشکده به خواب دیشب فکر میکردم که همهمان در جایی مثل فرودگاه بودیم. من دورتر بودم. شاید داشتم میرفتم. برای اولین بار گریهی حاجی را دیدم که با ظرفی که در دستش بود، به جای آب، کباب پشت سرم میریخت. مادر دست به همه جا میکشید بدون اینکه برود و هزار بار دستش را بشورد و حالش بد شود. مشتم را کوبیدم به آینهی قدی دستشویی و برای اینکه دلیلی برای کارم پیش حراست نداشتم، باید کارتم را میگذاشتم و بعد از جلسهام میرفتم و توضیح میدادم. قبل از اینکه بنشینم دیگر برایم مهم نبود که اریکسون بعدش چه میکند. لابد بعد از چندین جلسه با فروید، توی کافه لانتمان دختر همسایه را میبیند که روی صحنه میکروفون نقرهای را دست گرفته و دارد آهنگ زندگی یک گل رز از ادیت پیاف را میخواند و اریکسون هم اینقدر لیوانش را از بطری جلوی میزش پر میکند که شب وقتی میخواهد به فروید چیزی بگوید، همهاش را بالا بیاورد. بگوید: «من زندگی رو به شکل بیماری، مثل هر مریضی دیگهای میبینم و اوضاع رو به معنی دقیق کلمه قبول دارم در حالی که در طول همهی این سالها فکر میکردم هرچه به ذهنم میرسید واقعی بود.» در حالی که دستم میسوزد از همهچیز دفاع میکنم و آخرش گریهام میگیرد مثل چند سال پیش وقتی روانپزشک برای مادر میگوید: «وسواس بهانهاش هس. نیاز به مراقبت زیاد داره. باید یه مدت بستری شه.»
وقتی کارم تمام میشود و برمیگردم و کنارش مینشینم، تا میخواهم چیزی بگویم، زودتر میپرسد؛ «چیزی گیرت میاومد بخوری اونجا؟!» دندانهایش را درمیآورد و لثهی مچاله شدهاش را میکشد به هم. حرف زدنش عوض میشود و میگوید؛ «حالا چرا زل زدی به من؟» زیاد کنارش بنشینم و نگاهش کنم، بیحوصله میشود. در جواب حرفهایش میخندم. میخواهم بپرسم چیزهایی را که کیلومترها آنطرفتر از هر پیرمرد و پیرزنی سوال میکردم. جملهای یا چیزی که با آن زندگیاش را تعریف کند. در این نگاه نه چیزی به ذهن من میرسید نه او که شاید بهتر بود بگوید: «پدرت حاج جابر.» گردنش را خاراند و به جایش گفت: «پاشو یه لیوان آب بیار قرصامو بخورم.»
از بیست پله پایین میآیم. از پنجرهی پاگرد بیرون را میبینم که صندلی، بیوقت جلوی مغازه گذاشته شده و حاج جابر دارد توی دستش تسبیحی را میچرخاند. مغازهای که تا چند وقت پیش بوی کبابش تمام خیابان را برمیداشت و حتا میآمد بالا و دماغ مادر را پر میکرد تا کمی راه برود، حالا رویاش نوشته شده، عرضهی محصولات فرهنگی، مذهبی. سیدی میفروشند. صداهایی از مغازه درمیآید که انگار همهی راستهی پیادهرو را فلج کرده است. میروم کنارش.
میگویم: «کجا کار سپرده بودی برایم؟» نگاهش به جاهای دیگری است.
میگوید: «فعلا باس بریزیم بیرون. بالا رو فروختم. یه جا دیدم پلهخورش کمه. اونور.»
به من نگاه نمیکند ولی با تسبیحی که دستش هست جایی آن طرف خیابان را نشان میدهد. درست همانجایی که باید بروم و بنشینم و به اولین کسی که از روبهرویم رد میشد، بگویم: «عزیز دلم» و دستکم برای چند ماه بیافتم در بیمارستان اخوان که راحتتر نگاه کنم به سراشیبی ورودیاش و بگویم چرا مادر برای دو سال در یکی از اتاقهایش خوابیده بود و انگشتش را به موهای بیشتر فر شدهاش فرو میکرد و با هر قرصی که میخورد، میشمرد درختان کاج بیرون از پنجره را، که برای آخریشان که خشک و چروکیده و زرد شده بود، گریه میکرد. من که به آنجا بروم بعد از چند وقت، زن مو طلایی هر روز داروهایم را میآورد. موسیقی پخش میکنند. روانپزشک به همه میگوید: «بسته شدن کبابی بهانهاش است.» عدهای با دهانهای بیدندانشان میرقصند و از خنده غش میکنند و همه گاهی میآیند و از اینکه میفهمند زندهام، خوشحال میشوند و میگویند: «دیوانگی هرچه باشد از مردن بهتر است.» من قول میدهم درخت کاج آخری را آنقدر بشمرم که دوباره سبز شود. من قول میدهم مایهی افتخار خاندان علیاکبر اخوان شوم.
نظرات کاربران