,,

خانه‌ی عمه مریم ته کوچه بود. از خانه که راه می‌افتادیم، از کنار جوی آب تا دم‌دمای مسجد خان که می‌آمدیم، لابد فصل و بی‌فصل باد زوزه می‌کشیده لای سپیدارهای باغ خان.

کوچه‌ها تمامی ندارد

کوچه‌ها تمامی ندارد

چشم باز می‌کنم، از تاریکی مطلق گریز می‌زنم به روشنی.

چشم باز میکنم، از تاریکی مطلق گریز میزنم به روشنی. لایه لایه پوستههای داغ به تنم اضافه میشود. به تلاشی دست میگیرم لبهی تخت، مینشینم. کوچهدالان در انتهای ذهنی که هنوز خواب و بیدارش از هم سوا نیست، ایستاده؛ در پس لایههای غلیظ زمان. آفتابنزده نمازم را جلدی خواندهام. مابین ذکرها و تسبیحها، کوچهها و دالان پشت حمام خان میآید جلوی چشمم. میآید و میرود. خوابم نمیبرد؛ باید بنویسم. میگویم: بنویس! شاید طلسمش بشکند، شاید رها شوی از آن دالان، از آن تاریکی و هجوم تصویرها، شاید رها شوی از ترس آن همه کابوس تکراری. اما میدانم نمیشود. میدانم طلسمش را باطلالسحری نیست؛ که اگر بود با آن دو تا داستان قبلی میرفت، میشکست. مینویسم. نوشتن از آن کوچه برای من تمامی ندارد. کوچهی پشت حمام خان، بخشی از من شده، از همان کودکی.

یادم نمیآید کی اول بار از آن کوچه گذشتم. لابد بغل مامان بودم و پستانکی به دهان. خانهی عمه مریم ته کوچه بود. از خانه که راه میافتادیم، از کنار جوی آب تا دمدمای مسجد خان که میآمدیم، لابد فصل و بیفصل باد زوزه میکشیده لای سپیدارهای باغ خان. سپیدارها را که رد میکردیم، دست راستِ مسجد، کوچهی باریکِ کنار حمام را که میآمدیم داخل، میرسیدیم اولِ تاریکروشنِ دالان. بعد انگار ظلمات محض میشد؛ دنیا یکهو نیست و نابود میشد. توی تاریکی دلدل میزدیم تا برسیم ته کوچه، آنجا که خانهی عمه بود. بچه که بودیم مثل حالا نبود که دید و بازدیدها بشود از این عید تا آن عید، به سلامی و علیکی و یک چای نصفه و نیمه و شیرینی و خداحافظ تا سال بعد. بچهتر که بودیم، شب به دو شب، خانهی این و آن میرفتیم شبنشینی. اینطور نبود که چلهی زمستان برف آمده باشد تا زیر زانو، بیخیال کوچهگردی و شب نشینی بشویم. نه! چکمه به پا، میزدیم به برف. ما بچهها پایهی شبنشینیها بودیم، جز برای خانهی عمه مریم، ته آن کوچهدالان پشت حمام، که از اولش دلهره بود تا آخرش که خمیازه بیفتد به دهانها و« خداحافظ، خوش آمدید»ها برود بالا و باز بایستیم اول دالان، چادر مامان را بگیریم یا پایین کت بابا را که همیشهی خدا بوی سیگار زر میداد. سقف دالان گنبدی بود. یک سمت کوچه جابهجا درهای چوبی و تکوتوک در آهنی خانهها، سمت دیگرش حفرههای تاریک کاهدانهای بیدر، که محل انبار علوفهی زمستان احشام بود. از اول دالان تاریکی که هجوم میآورد همه سعیمان بود که نگاهمان نه به تاریکی جلو یا حفرههای مکندهی سمت راستمان، که به پرهیب درهای سمت چپمان باشد. اگر ناخواسته کرممان میگرفت، یکیمان سرش میچرخید سمت کاهدانها، ناخودآگاه جیغش بلند میشد؛ پشتبندش نیشگون مامان که: «چته دختر؟ همه را زابهراه کردی!» اینطور میشود که یک کوچه برای همیشه خودش را در ذهن یک کودک ثبت میکند، با کودک رشد میکند، میشود بخشی از ترسها، توهمها، خیالات و کابوسهای تکراری. پا به پای روزها میآید تا همین سی و اندی سالگی و هنوز تا هنوز قصد رفتن ندارد؛ که کجا برود؟ وقتی شده است بخشی از او.

 کابوس تکراری، اولبار شبی از شبهای کودکی حوالی هفت، هشت سالگی رخ داد: توی خانه عمه مریم بودیم. من، مامان، بابا، داداشها و خواهرها. یک پیرزن عجوزه درها را کیپ تا کیپ بسته بود و ما توی صف ایستاده بودیم؛ میخواست شکمهایمان را بدوزد به کمرهایمان. از ترس چادر مامان را میجویدم. خواهر کوچکترم که شیر به شیر هم دنیا آمده بودیم و یک جان و یک قالب بودیم، آن جلوترها، نزدیکهای عجوزه ایستاده بود. دلم شور او را میزد چرا که در ذهنم او به خطر نزدیکتر بود. نمیدانم گریه میکردم یا نه؟ که مامان دستم را گرفت کشاند سمت یک سوراخ کوچک روی دیوار و مرا هل داد تا فرار کنم. عذاب وجدان اینکه چطور مامان و بابا و بچهها را پیش آن عجوزه گذاشتم و فرار کردم یکطرف، ترس گذشتن از آن کوچهدالان تاریک آن هم تنهایی یکطرف دیگر، ضربان قلبم را هی بالا و بالاتر میبرد. اول تاریکروشن، این پا و آن پا شدم و بعد در هراس آن عجوزه و آن نخ سوزن توی دستهایش جیغکشان، تمام کوچهدالان را یکضرب دویدم. بیدار که شدم، تمام تنم گُر گرفته بود. یادم هست، جلدی پتویم را کنار زدم و کورمال کورمال خودم را کشاندم به رختخواب مامان و بابا که پایینتر از ما پهن بود. خودم را چپاندم بغل مامان و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.

بزرگتر که شدم ترس با من آمد. کمرنگ شد، چرا که خاطرهی آن خواب دیگر اثرش داشت از دست میرفت، ولی تصویر همچنان زنده و پویا به حیات خود ادامه میداد. تا اینکه جایی شعر «سمیرمی»  شاملو را خواندم؛ آنجا که میگوید: با سمضربهی رقصان اسبش میگذرد/ از کوچهی سرپوشیده سواری. همان آن، تصویر آن کوچهدالان باز از میان خاکستر خاطرهها شعله کشید بیرون. در ذهنم اسبی را میبینم که چهار تا جنازه بر دوش از پس کوچهی دالان پشت حمام خان بیرون میآید. راه مسجد را در پیش میگیرد، چهار تا جنازه را دم مسجد خان زمین میگذارد و بعد همینطور قطار اسبها و جنازههاست که یکی یکی از پس دالان، از دل تاریکی محض سر برمیآورند و کوچهها و تمام شهر پر میشود از سمضربههای رقصان اسبها و خونهایی که از پس زینها شُره میکند و تمام برفها سرخگون میشود. این دومین تصویر از آن دالان است که در ذهنم ثبت و بایگانی میشود، برای همیشه. میآید و میآید تا همین سه، چهار سال پیش که بعد مدتها دوباره تصمیم به نوشتن گرفتم. وقتی قلم به دست روبهروی کاغذ سفید نشستم، وقتی به تصویرهای توی ذهنم اجازهی جولان دادم که بیایند و مکان را، شخصیت را و طرح را برایم بسازند، تنها تصویر آن کوچهدالان بود و آن سوارها. گویی تاریخ شخصی هر انسانی با تاریخ عمومی شهرها و کوچهها در هم گره خورده است. در جایی از داستان مینویسم: «اسب بیسوار از توی دالان پشت مسجد خان بیرون آمد. برف میبارید. چند رعیتزادهی جوان پیش پای اسب را پارو میکردند. اسب رسید دم عمارت. با سمضربه کلون در را چند بار زد. اسب داخل شد. از کمر لخت اسب خون میآمد. خون روی برفها شُره میکرد. خون تمام حیاط را گرفت. خون برفها را آب کرد. لالهعباسیها از خاک خونخورده از نو جوانه زدند. لالهعباسیهایی به رنگ خون.» گمان کردم حالا که نوشتمش، حالا که تصویر را جایی ثبت کردم، حالا از تصویر خالی میشوم. ولی نشد. تصویر خودش را روی کاغذ تکثیر کرد و حالا نه از کابوسهای تکراری و  شعر شاملو بلکه از داستان دستمال سر بر آورده بود. این میل به زایش خودش را یکی دو سال بعد در داستان دیگری تکرار کرد. تصویر باز به آغاز خودش برگشت. به عبور از آن کوچهدالان نروفته. «اول تاریکروشن دالان ایستادهای. این پا و آن پا میکنی. نمیدانی چطور اولین قدم را بگذاری به کام تاریکی. پسرها تو را هو میکنند. ته گیسوهای بافتهات را میپیچی دور انگشتها، هی باز میکنی. جیغ میزنی، میدوی سمت نور کمجان لامپ صد واتی که آن وسطها سوسو میزند. پسرها مثل سگهای سرمازده زوزه میکشند و پارس میکنند. صدای زوزهها میپیچد لای جیغهای تو، توی طاق ضربی کوتاهِ دالان. توی دلم داد میزنم: «ماه بس صبر کن.» تو صبر نمیکنی، میدوی. نمیبینم چقدر تند میدوی. تنها پرهیبی از تو معلوم است. چند بار سکندری میخوری. پروپا را نتکانده پا میگذاری به دو. من حتی به گردت هم نمیرسم. آن سر دالان دیگر نفست بالا نمیآید. میدوی سمت باریکهی آب پای ردیف سپیدارهای باغ خان. مشت مشت آب میزنی به صورتت. میخواهی معلوم نکند اشکت درآمده. خر که نیستم، میفهمم. پسرها براقشده از خیطی، میدوند ته باغ پی تیروکمانبازی. میخواهم دستت را بگیرم بلند شوی؛ اما تو به یکپا میپری آن طرف آب باریکه، پشت ردیف اول سپیدارها. میدوی و تا برسیم خانهی کلبشیر هیچ نگاه نمیکنی به من، که چشم از تو برنمیدارم. نمیتوانم که بردارم.»

طلسم، گویی باطلالسحری نداشت. هرگاه دست به قلم میشدم، هر گاه به صحنه یا تصویری فکر میکردم، در گوشهای از تصاویر، کوچهی سرپوشیده به چشم میخورد.

 عمه مریم و شوهرش مشنصیر خیلی سال پیش آن خانه را فروختند. مشنصیر را سرطان معده از پا انداخت و عمه مریم را چند سال بعدتر آلزایمر خانهنشین کرد. تا شبی که توی گروه واتساَپی خانواده یکی پیغام داد که عمه مریم مرد. عصرگاهی فاتحهخوان از آن کوچه گذشتم. سقف دالان جا به جا فروریخته بود و خانههای قدیمیاش را  خراب کرده بودند.  نور به کوچه افتاده، هول و وهمِ دالان پریده بود، اما تصویر کوچهی قدیمی همچنان زنده و وهمناک در پس خاطراتِ دختری سی و چند ساله پا برجاست، با رویش و زایشی هر باره و هر روزه .تکرارشونده در کابوسهایی گاه و بیگاه به شکلی تکراری و لزج، چرا که داستان کوچهها تمامی ندارد.

نظرات کاربران