در راهپلههایی که باریکتر و پرشیبتر از همیشه به نظر میرسید، مرد به نفس نفس افتاده بود. در ازدحام کارگرهای عجول، جوانترها بیتوجه به تندی شیب، پُر نَفَس پلهها را پشت سر میگذاشتند.

در راهپلههایی که باریکتر و پرشیبتر از همیشه به نظر میرسید، مرد به نفس نفس افتاده بود. در ازدحام کارگرهای عجول، جوانترها بیتوجه به تندی شیب، پُر نَفَس پلهها را پشت سر میگذاشتند. در شلوغی راهپلهها، بیشتریها از همان اولین پاگردها غرولُندشان بلند شده بود.
« این هیئت مدیره نه انگار خودشان هم در این برجِ فرسوده کار و زندگی دارند.»
« این برج پلاستیکی جذابیت داره. اصلن هر آشغالی هم تولید بکند توی کل کشور برای خودش برند است.»
یکی، دوتا از نوجوانها بلندتر از بقیه در مورد نتیجهی مسابقهی فوتبال حرف میزدند. از همان اول صبح، راهپلهی تند، دلگیر بود و بوی کهنگی از گوشه و کنارش به مشام میرسید و حوصلهی همه را سر برده بود. در میان موج موج حرکت کارگرها در سربالایی پلهها و نفس نفس زدنهای افرادی که با نارضایتی خود را از سربالایی تند بالا میکشاندند؛ تکوتوکی هم از طبقههای بالا رو به پائین میآمدند و با شتاب و عجله با بقیه سینه به سینه میشدند و گاه ناخواسته شانهای به هم میزدند و میگذشتند.
در پاگردهای هال طورهای که در دوازده ماه سال، حکم انبار تولیدات کارگاهها را هم داشت، تکوتوکی از افرادِ به مقصد رسیده، با نفس راحتی وارد تولیدیِ محل کار خود میشدند. مقابل ورودی یکی از کارگاهها، مردِ صاحبکار، بیتوجه به موجاموج نفسهای خسته و حرکتهای کند شدهی دستهجمعیِ همصنفیهایِ در حال بالا رفتن به طبقههای بالاتر، مشماهای سیاهرنگ به صورت عدلهای کوچک بستهبندی شدهی پوشاکِ آماده را، که با برچسبهای سفید کاغذی، نام شهرها و فروشگاههای تحویل گیرنده را همراه با شمارهی تلفن گیرندگان مشخص بود، با چهرهای کلافه برای چندمین بار میشمرد. همان موقع یکی از کارگرها با مشمایی بر شانه از داخل تولیدی بیرون آمد. با صورتی پر شده از خنده، چرخید رو به صاحبکار؛ « دیگه شمارش نکن حاجی، پیدا شد.»
مرد میانهسال دست از شمردن برداشت. با لحن تندی گفت: « اول صبحی اوقاتم رو تلخ کردی و حالا میگی پیدا شده.»
چند کارگر جوان که اول صبحی انگار مسابقهی پلهپیمایی گذاشته بودند، پُر سر و صدا از لابهلای افراد کمحوصله و روحیه باخته، پاگرد را دور زدند و تند کردند رو به طبقهی بالاتر. حاجی با نفس راحتی گفت: « از بس سر به هوا هستید. اگر دیشب حواسجمع بودید، همان شبانه جنس مردم را فرستاده بودیم شهرستان و خلاص.»
ساعت از هشت صبح هم گذشته بود. مرد صاحبکار آسوده خاطر برای خودش بود؛ «این دمِ عیدی، خریدار شهرستانی نمیشود فروشگاهش بدون جنس بماند محض سر به هوایی کارگر منِ تولیدکننده.»
کارگرها و تولیدکنندهها با چهرههای عبوس از خرابی چند روزهی آسانسور، انگار صف سربازهای شکست خورده، اخمآلود و شانه به شانهی هم پلههای تند را طبقه به طبقه بالا میآمدند. مرد میانسالی که در پنجمین طبقهی برج، نفسش به هِن هِن افتاده بود، با دیدن مرد همکارش روی پاگرد ایستاد به نفس گرفتن. حاجی خوشحال از پیدا شدن دوازدهمین عدلِ پوشاک، نگاهش افتاد به چهرهی خستهی همکاری که دو طبقه بالاتر در همان ضلع جنوب غربی برج تجاری تولیدی تهران، کارگاه داشت و حالا در سر بالایی از نفس افتاده بود؛ « در چه حالی جوان؟»
مرد خسته، نگاهی از کمحوصلگی انداخت رو به همکار قدیمی که ادامه داد: « نبینم نفس نفس بزنی مرد.»
از عبور همزمان چند نفر از طبقهی بالا و قاتی شدن با کارگرهای بالا رونده، لحظاتی مانعی میان دو همکار ایجاد شد. مرد خسته قدمی جلوتر آمد و گفت: «حاجی میبینی چطوری گیر افتادیم توی این کوچههای عمودی برج؟»
حاجی امیری کمحوصله، با اشاره به کارگرهای جوانی که به نظر نمیخواستند خستگیِ پشت سر گذاشتن پنج طبقه را به روی خودشان بیاورند، جواب داد: « به گمانم بایستی به فکر تغییر محل تولیدیها باشیم. این برج بیست و هفت طبقه با چهارتا آسانسور در چهار گوشهاش که آنها هم همیشهی خدا، یک در میان خراب هستند، برای تولید پوشاک دیگه توجیه اقتصادی ندارد و به صرفه نیست.»
حاجی اصغر پوزخند زد: « معلومه رفیق. با واردات پوشاک ترک و چینی و تایلندی، بایستی تولیدیها را تبدیل کنیم به فروشگاه جنس بنجل خارجی.»
حاجی امیری، قبل از آنکه بالا برود در جواب گفت: « خودمم به این نتیجه رسیدم.»
دو نفر جوان با داد و قال از دو طرفش بالا رفتند. حاجی امیری سرش را آهسته تکان داد و گفت: « برج تهران، هم فرسوده و هم دیگه نا امن شده. میترسم آخرش توی این کوچههای عمودی نفس آخرو بکشیم.»
*
انتهای کارگاه تولیدی پوشاک حاجی امیری در طبقهی هفتم، میرسید به ضلع غربی برج. از پنجره وقتی نگاهت میافتاد به خیابان، ساختمانهای تو سری خوردهی قدیمی آجری مدل آلمانی آن دست خیابان را میدیدی که یک در میان لابهلای ساختمانهای اداری و برجهای نوساز و نما شیشهای، انگار نفسهای واپسین را میکشیدند. حاجی امیری از نفس افتاده، از لحظهی ورود به کارگاه دچار دلشوره شده بود. یکی از کارگرهای قدیمی که ناشتا سیگار میکشید، دود را دید و رو به کارگر سادهای که کتری آب جوش را از روی گاز پیکنیکی برمیداشت و آب را میگرفت روی چای خشک، گفت: « آقا میثم تو اگر روزی نیم ساعت زودتر از بقیه خودت رو برسونی همه چیز ردیفه.»
حاجی امیری از پشت پنجره نگاهی انداخت به شلوغی و ترافیک سنگین خیابان یکطرفه. دو، سه نفر از کارگرهایی که پلههای هفت طبقه را یکنفس بالا آمده بودند، همزمان وارد کارگاه شدند. حاجی هنوز بیحوصله بود. غرق در خیالاتش زل زده بود به ساختمان شیشهای بلند آنسوی خیابان که دو قواره پایینتر بود و با تابشِ زردِ آفتابِ زمستانی انگار یکپارچه آتش شده بود. از بالا آمدن خورشید، بازتاب آفتاب بر شیشههای نمای ساختمان، به نظر رنگ آتش میگرفت و بازتاب شعلههای لرزانش، پخش میشد بر ضلع غربی برج تهران. شعلههای آتش جرقه میزد و همزمان میشکست درون نینی چشمهای صاحبکار که انگار با دغدغههایش پشت پنجره، مبهوتِ شعلههای سرکش آفتابیِ ساختمانِ نما شیشهای شده بود. نه صدای چرخهای دوزندگی را میشنید و نه حرفهای روزمرهی کارگرهایی که با نوشیدن چای حالا بلند بلند از خرابی چند روزهی آسانسور میگفتند. تمام هوش و حواس حاجی امیری، به تلألو شعلههای خیالی ساختمان شیشهایِ مقابل بود و دلش از هوره کشیدن شعلهی گاز پیکنیکی گوشهی کارگاه در التهاب بود.
«حاجی چاییتون از دهن نیفته.»
حاجی امیری نگاهش را از شعلههای لرزان آتش ساختمان شیشهای کَند. لحظاتی همهجا را تار دید. از اضطراب، لرزش خفیفی افتاد بر اندامش. چشم گرداند روی چهرهی کارگرها. بعد نگاهش ثابت ماند روی چهرهی کارگر قدیمی. یک قلپ از چای نوشید؛ « امجد، کارِ شیراز کی حاضر میشود؟»
امجد سیگار را از گوشهی لب برداشت؛ « سِری آخرش داره تمام میشه. شب بستهبندی بشه، فردا صبح اول وقت فرستادیمش.»
« نه، فردا صبح دیره. همین امشب باید بفرستیم بره.»
در کشوی میز دنبال چیزی گشت. فاکتورها را به هم زد. نگاهی انداخت به شعلهی پیکنیکی که زرد و قرمز میسوخت. دوباره ایستاد پشت پنجره. تابش آفتاب زمستانی بر نمای ساختمان بلند مرتبهی آن دستِ خیابان، از حالت ذرهبینیِ جام شیشه، دم به دم شعلهورتر میشد. حاجی بیهوا آه کشید. ذهنش کشیده میشد به تعمیر آسانسور، که چهار روز از خرابی و از کار افتادنش میگذشت. میرفت به نفس نفس زدنهای صبح و شام صدها کارگر تولیدیهای سمت جنوب غربی برج. صحبتهای کارگرهای کارگاه، کشیده شده بود به موضوع بیمه. به قانون کار. به بیمهی بیکاری. به بیمهی تکمیلی. به بازنشستگی و خیالات صاحبکار، کشیده شده بود به بیمهی آتشسوزی کارگاهش. ذهنش رفت به چکهایی که در دست طلبکارها داشت. همزمان درِ کارگاه باز شد. دستفروشی با سبد پلاستیکی پر از خوراکی و سیگار وارد شد. در پاگرد طبقه، رفت و آمد افراد به شلوغیِ صبح اول وقت نبود. از تولیدی روبهرویی، کارگرها مشماهای سیاهرنگ و بزرگ عدلمانندِ پوشاک را بیرون میآوردند. همزمان از طبقهی بالایی هم سر و صداهای گنگی به گوش میرسید. جوانِ دستفروشِ آشنای همیشگی وقتی توجه و گوش تیز کردنهای کارگرهای تولیدی را دید، با خونسردی گفت: « هیچی، پَرِ آتیش کپسول گاز پیکنیکی کارگاه طبقهی بالایی گرفته به طاقهی پارچه. کپسول آتیش خاموشکنِ داخل کارگاه عمل نکرده بوده. کپسول پودر کارگاه روبهرویی هم خالی بوده. شانس میآرن آتیش با بطریهای آب خوردن خودشان خاموش شده.»
نگاه جوان دستفروش ماند توی چهرهی اخموی حاجی امیری؛ «به قول صاحبکار تولیدی بالادستی، این برج نه اینکه به چند تا جاسوسخانه هم مسلطه، بالاخره یک روز دخلشو میآرن.»
حاجی امیری از شنیدن خبر، چهرهاش بیشتر از قبل در هم شد. بازتاب نور آتشین منعکس شده از ساختمان شیشهای آن دست خیابان، حالا به نظر آمادهی انفجار میرسید.
حاجی امیری، از بعد از ظهر با چند نفر از همکارها و صاحبان تولیدیهای برج تماس گرفته بود:
« آقای محمدی شما خودتون بهتر از من در جریان هستید تا به حال چند تا اخطاریهی کتبی هم از طرف شهرداری و یا سازمان آتشنشانی تحویل هیئت مدیره شده. برج تهران از نظر ایمنی مشکل داره، رفیق.»
آقای محمدی از آن طرف خط چیزی گفته بود. حاجی در جواب گفت: « خلاصه گفته باشم. من وقتی میبینم تمام سوراخ سنبههای کارگاهها و حتا داخل راهپلهها، کیپ تا کیپ پر شده از جنس تولیدی، اونم پوشاکی که به یک جرقه، کارش تمومه.»
بعضی از کارگرها، بیهوا گوش تیز کرده بودند به حرفهای صاحبکار که این مرتبه با لب گزهای ادامه داد: « به نظرم هیچی نباشه، باید هزار تُن مواد کیف و کفش و پوشاک توی این برج رو هم تلانبار شده باشه. همهی این هم به یک جرقهی فندک یا گاز پیکینیکی، یا به یک اتصال و جرقهی سیمکشیهای فرسودهی این ساختمان قدیمی بنده.»
صاحب تولیدی، بعد از تماسهای زیاد، در آخرین تماسی که از آن طرف با او گرفته شده بود، در پاسخ میگفت: « آقا حالا بگیریم بیمه به جهنم. مهمتر جان افراد است. صبح تا حالا، فکر و خیالم رفته به یک آتشسوزی. خدا نیاره. اما با این همه کپسولهای کوچک و بزرگ. این همه سیمکشیهای قدیمی و فرسوده. آقا، هیچ متوجه هستید با یک جرقه، چه جهنمی بر پا میشه؟»
در شامگاهِ تولیدی، فقط دو نفر از کارگرها داخل کارگاه باقی مانده بودند. صاحبکار، نگاهش برگشته بود به ساختمان شیشهای که در آندست خیابان مانند آتشفشانی خاموش به نظر میرسید. ذهنش رفته بود به تابش آفتاب پیش از ظهری که بر شیشههای نمای ساختمان، انگار آتش سوزانی را انعکاس میداد. اول از زور خیالات سرش گیج رفت بعد احساس تهوع به او دست داد. دستی به صورتش کشید. نشست روی صندلی. اما مثل بختکزده شده بود. خیالات نابهجا دست از سرش برنمیداشت. در حالتی تبآلود و ذهنی هذیانطور، برج تهران را مجسم نمود که هزاران کارگر تولیدکننده و مشتریهای کلی، جزئی و فروشندگان در میان آتش گرفتار شده بودند. خیابانهای اطراف را میدید که پر شده بود از ماشینهای آتشنشانی. همزمان نیروهای آتشنشان را میدید که سوار بر بالابرها، برای نجات جان افراد گرفتار شده در شعلههای سرکش، جان خود را به خطر انداخته بودند. در آن حالت، نالههای وحشتزدهی افرادِ در محاصرهی آتش را میشنید که برای فرار از آتش و رهایی از دود غلیظ خفهکننده، هنگام فرار، همراه با بستههای کوچک و بزرگ عدلمانندِ روی هم انباشته توی پاگردها و راهپلهها، در کوچههای عمودی برج روی هم آوار میشدند. جیغهای وحشتشان در غوغای آژیرکشان کامیونها و تانکرهای قرمز رنگ محو میشد.
حاجی امیری در سرسام سَیَلانات ناخوشایند، فوران برج تهران، با قطرههای درشتِ عرق بر پیشانی، از روی صندلی فرو افتاد. از پشت میز، نگاهش گشت روی انبوه طاقههای پارچه. روی میزهای چوبی چرخهای دوزندگی. روی وسایلی که هر یک به تنهایی قابل احتراق بود و با مواد اشتعالزای موجود در کارگاههای دیگر، برج را به انبار باروتی تبدیل کرده بود.
*
شب سرد و تاریک و دود زدهی زمستانی، از نیمه گذشته بود. زنگ تلفن همراه، خواب حاجی امیری را آشفت. هنوز خستگی سربالایی رفتن و سرپایینی آمدن از کوچههای عمودی برج، از تنش بیرون نرفته بود که در خواب و بیداری، دستش رفت سمت گوشی. صدای هراسان حاجی اصغر، برق از کلهاش پراند؛ « پا شو حاجی. بیدار شو که خانه خراب شدیم، رفیق.»
ته ماندهی خواب چشمهایش را سوزاند؛ « چی میگی؟ چی شده، اصغر؟»
« برج دود شد و رفت هوا، رفیق.»
خیابانهای منتهی به برج تهران بسته شده بود. خیابان اصلی از ماشینهای بیشمار آتشنشانی پر شده بود. از ایستگاههای دور و نزدیک، آژیرِ ماشین آتشنشانی بود که به برج آتشین نزدیک میشد. دهها و صدها نفر از مأمورهای آتشنشانی، در تلاش برای مهار حریق بودند. حاجی امیری بختکزده، تنها شنید که نیروهای آتشنشانی در قدم اول، صدها نفر از کارگرهای شبکار طبقات تولیدی برجِ دچارِ حریق را از کام آتش رهانده بودند. در هیاهوی بیپایان آژیرکشانها، کسانی با بلندگو از مردم میخواستند به برج غرق در آتش نزدیک نشوند.
آنهایی که در محل بودند در اضطراب، مشغول تماشای شعلههای سرکشی بودند که از پنجرههای طبقات بالاتر زبانه میکشیدند. انفجارهای کوچک و بزرگ هر دم به گوش میرسید. کولرهای گازی، از فشار حرارت، یک به یک از هم میپکیدند. شرارههای آتش و دود سیاه و غباری غلیظ از هر سمت بر خیابان میپاشید.
آتشنشانها با تهور از فراز بالابرهای ویژه، لولههای پر فشار را گرفته بودند بر دیوارهی برج آتشین. حاجی امیری با چشمهای سرخ شده از دود و حرارت و خوابزدگی، مبهوت فوران شعلهها و فوران برج آتشفشان، در هیاهو شنید؛ تعدادی از آتشنشانها برای نجات افراد باقی مانده در محاصرهی آتش، هنوز در جستوجو هستند. در همان حال وقتی در فضای غمبار و آلودهی اطراف، حاج اصغر را دید، زبان هر دو بند آمد. بیگفتی، نگاهش برگشت رو به ساختمان نما شیشهای آن دست خیابان. دید ساختمان حالا در تاریکیِ شبِ زمستانی به عوضِ انعکاس نور زرد آفتابِ پیش از ظهر، شعلههای سرخ، سرکش و مهارنشدنی آتش را بازتاب میدهد. حاج اصغر وقتی توانست بر خود مسلط شود گفت: « رفیق، میبینی برج چطوری غرق در آتش ندانمکاریها شده؟»
یکی از مالکهای تولیدیهای طبقهی هفتم که از حلقهی ممانعتِ برقرار شدهی مأمورهای پلیس گذشته بود، قبل از آنکه با دو همصنفیِ مالسوختهاش سخنی بگوید، رو به یکی از مأمورهای آتشنشانی که آماده شده بود از پی بقیهی همکارها، خودش را به داخل ساختمان برساند، گفت: « نرو جوان. داخل این کوهِ آتش نشو.»
وقتی نگاه آتشنشان جوان و مصمّم برگشت رو به مرد که در بازتاب سرخی آتش، التهاب چهرهاش دو چندان شده بود، مرد صاحب تولیدی ادامه داد: « به بقیه همکارهایت هم بگو تا دیر نشده برگردند. این برج ماندنی نیست. همین که جان افراد داخل را نجات دادهاید کافی است.»
اول صدای چهار انفجار پیدرپی و بعد صدای مهیب فرو ریختن آوار آتش، فریاد خستهی صاحب تولیدی طبقهی هفتمی را در خود بلعید. موج انفجار و ریزش آوار خیلی از افراد نزدیکتر را بر زمین سرد و سیاه کوباند. موجاموج دود و گرد و غبار غلیظ فضای خیابان را پوشاند. حاجی امیری زمین خورده، با نگاهی دوباره به ساختمان نما شیشهای آن دست خیابان، دیگر سرخی آتش را ندید. با دهانی پر از دود و غبار، اندیشید پس از آن دیگر از طبقهی هفتم، هرگز تابش روزانهی آفتاب را بر ساختمان نما شیشهای نخواهد دید و دیگر گذرش به کوچههای عمودی نخواهد افتاد.
نظرات کاربران