مرخصی دو هفتهای لازم بود. اینبار برای تمام کردنِ کار. برای قولی که به سامان داده بودم، ولی با همتیمیهای کمتر. همطنابم عوض شده بود. «نقاشی اثر رضا عظیمیان»

ـ از عقب ببرش.
از شیب دندانهدار پایین میآمدیم که دکهدارِ جلوی بیمارستان این را گفت. ویلچر را کنار ماشین نگه داشتم. در را برایش بازکردم. خودش را هل داد سمت صندلی، مثل کسی که بخواهد از بین شیار یخی گذر کند و اگر کمی پایش بلغزد، بیافتد در درهای چهارصد متری و بین برف و یخ گم شود. نمیگذاشت کمکش کنم. شاید اگر دستش را به من میداد، از تمام کردههایش پشیمان میشد و از دهانش در میرفت و میپرسید؛ چه کارها میکنی؟ اینبار میخواهی کجا بروی؟ و خندهاش تا رسیدن به خانه، روی سر و صورتم میپاشید و من بیدلیل گریه میکردم و مثل وقتهایی که ادامهی طناب سامان در دستم بود، اینبار از دستمال کاغذی جلوی داشبور میکشیدم که شاید روزی خودم بستهبندیاش کرده بودم. تا دمِ درِ خانه چیزی نگفت. در بیمارستان هم همین بود. رویش سمت تلویزیون بود و وقتهایی که میخواست برود دستشویی چارهای جز گرفتن شانهام نداشت. انگشتهای استخوانیاش، وقتی روی شانهام قرار میگرفت، تبری میشد که تنم را نصف میکرد. نیمی را میانداخت در درهی سالهای پیش و نیمی دیگر در ارتفاعات گم میشد. ارتفاعی که صدایم میزد و برای در آغوش کشیدنم، بیتابی میکرد. بین راه فقط شیشه را پایین داد تا دود سیگارش برود بیرون. خاکسترش نریزد روی صورتم، مثل همان وقتهایی که چهارپایهی چوبی را برایش نگه میداشتم تا مهتابیهای خانه را عوض کند و من سرم را بالا میکردم و محکم با دستهای کوچکم هوایش را داشتم. دم در خانم فقط گفت؛ برو به کارت برس.
من کار دیگری نداشتم. همین بود. همین که هنوز نرسیده به کمپِ سه، تمام توانم را از دست بدهم و برف و بوارن نگذارد که حتی یک متر جلوترم را هم ببینم. برگردم به کمپِ دو و آنقدر خسته بشوم که نتوانم کولهپشتیام را باز کنم. گوشهی چادر کِز کنم و یکی یکی بچهها برگردند و سامان برای هیچوقت پیدایش نشود. من کار دیگری نداشتم. در «کی تو» بین کمپ دو تا سه، فتحی روی پستترین جای زندگیام نیمه تمام مانده بود. پاهایم روی یخها کشیده میشد. جایی گیر کرده بود انگار. جایی که همه بودند و نگاهم میکردند. همان وقتی که فقط از خانه، کتونیهای کیکرزی که مال ویدا بود را برداشتم و رفتم. بعد از چند هفته که برگشتم، صدای شیون مادر تا کمر کوچه میرسید. به در خانه نرسیده بودم که هادی جست روی موتورش. رگههای خون توی چشمهایش دویده بود و با مچِ دستش گاز را تا ته میچرخاند و به دندهها اضافه میکرد و از خانه دور میشد. وارد حیاط شدم. پدر روی پلههای ایوان تکیه داده بود و زیرپوش سفیدش چاک خورده و خمیده شده بود. خمیدهتر از هر بار. حتا بیشتر از وقتهایی که پلههای زیرزمین را چنگ میزد تا خودش را بسازد و وقتی برمیگشت، هزاران رویا برایمان میبافت، من و خواهرم را بهترین دخترانِ روی زمین میپنداشت. وسط حیاط همه به من نگاه میکردند، انگار من باید سر طناب را به دستشان میدادم. کسی بالاتر از من نبود. کسی نبود که مرا بکشد بالاتر. سر زدن به آنها بعد از دو هفته هیچ مشکلی را حل نمیکرد. مادر روی صندلی چوبی نشسته بود و دماغش را مدام بالا میکشید. دیگر موهای حنایی فر شدهاش، جانی نداشتند. دستهای یخ زدهام را هم نمیخواستند. فقط سکوت بود. سکوتی که با فریادِ پدر شکسته شد و من تا نرسیدن به بالای «کی تو» دیگر به این خانه برنگشتم.
به سامان گفتم این بار دیگر میرویم و تندیس باشگاه را میچسبانیم به آخرش. آن قدر محکم میچسبانیم که هزار سال اسم بچهها روی آن بماند. مثل همان وقتهایی که اسپری چسبی را چنان به یک طرف جعبهها میزدم که دیگر وقتی سرشیفت میآید بالای سرم، ایرادی نگیرد. بگوید؛ خسته نباشید و برود. به سامان گفتم؛ برای اردو خانه را میفروشم. خانه را فروختم. با تمام وسایلش. خانهای که در و دیوارش بوی خون میداد. خون مردمی که در بیمارستان برای سالها توی شیشه کرده بودم و توانسته بودم بعد از چهار سال همخانه شدن با این و آن، برای خودم بخرم و وقتی که از اردو برمیگردم، کسی نباشد که غُر بزند. راحت روی تخت یک نفرهام دراز بکشم و به نوک «کی تو» که روی دیوار چسبانده بودم، خیره بشوم و رویا ببافم تا خوابم ببرد.
یک هفتهی تمام در آپارتمانِ پنجاه متری فقط غر زدنِ ویدا را تحمل میکردم که هدیهی تولدش را نصف کرده بودم. وقتی از غار «پراو» برگشتم، کف کتونیهایش ترک برداشته بود. گفتم؛ از فردا میرم سر کار جدید، حقوقم بیشتر میشه. برات میخرم. از فردایش رفتم بیمارستان آبان. به زور خواندن رشتهی علوم آزمایشگاهی شاید تنها نسخهی خوب و بودار پدر بود که در نشئگیهایش از دهانش بیرون میآمد؛ حقوق به دردت نمیخوره دختر جان. برو سر یه چیزی که کارت با دوا و درمونِ مردم باشه، پول توش باشه. کاری را شروع کردم که درآمدش آنقدری بود که نیازی به خرید وسایل ورزشی از تاناکورا نباشد. دیگر وسایل بچهها را قرض نگیرم. سر ماه چیزی برایم بماند.کولهپشتیام پارچهای نباشد. مدام زیرآبزدنهای همکارانم را بشنوم و آخرش با داد و فریادِ مدیر بخش روی سرم، تمام شود. وقتی برای دومین بار در سال از او درخواستِ مرخصی دو هفتهای کردم، صدایش را برد بالا که مگر اینجا مهد کودک است خانم؟ من هم ناکام از اردوی قبل، تصمیمم را برای دوباره رفتن، گرفته بودم، وسایل را جمع کردم و بیرون زدم. باید برمیگشتم به همان جا که پا و دلم گیر کرده بود ولی ادامه میدادم تا آخرش، تا جایی که برای سامان گفته بودم.
گفتم؛ حداقل یکیش رو واسه سه ماه دیگه بنویس. یکیش رو نه ماه بعدش. به پولش نیاز دارم، عازمم. خریدار، چکها را داشت شش ماهه مینوشت. بنگاهدار که کنارمان ایستاده بود و به در و دیوار نگاه میکرد گفت؛ بازار خرابه خواهر. همین هم غنیمته.
«کی تو» بعد از حرفهای زارعی پایش را کشید وسط. وقتی که با سامان و بقیهی بچههای تیم کوهنوردی البرز هر چه عکس و فیلم از نانگاپاربات بود را گذاشته بودیم روی میزِ دو متری جلوی رئیس فدراسیون. ولی جواب همهی پشت میزیها فقط یک جمله بود؛ فقدان مدارک لازم برای اثبات صعود. از آنجا که بیرون آمدیم، سامان گفت؛ این یکی واسه یه سال دیگه اثبات میشه. درست وسط بهارستانِ هشتم. سامان گوشیاش را درآورد و بچهها دورش را گرفتند. فیلم، پاهای کوهنوردی را نشان میداد که داشت روی سنگلاخهایی قدم برمیداشت و هر لحظه به سختترین قلهی دنیا نزدیک میشد.
باز برای سه ماه مجبور بودم بروم پیش ویدا. اینبار، آنقدری تجهیزات داشتم که نیازی به قرض گرفتن وسایل از او نبود. ویدا میگفت؛ دیوونه شدهای. بشین سرِ کارت و ماهی یه بار برو سر یکی از همین چکادهای خودمون. ویدا کم میدانست. تمامشان را رفته بودم. از پراوی شدن گرفته تا علم کوه. همهشان یک بو میدادند. از بالای همه، خانه پیدا بود. خانهای که بیل و کلنگِ پدر گوشهی حیاطش تار بسته بود. مادر لورازپام میخورد و دامادی که نمک میپاشید روی تمام این زخمها. خانهای که چند سالی از آن دور بودم. فقط صدای لاله و مادر را از پشت تلفن میشنیدم. پدر ولی صدایش را بریده بود. بعد از همان فریادی که در حیاط خانه سویم پرتاب کرد. بعد از حقارتش جلوی همه. بعد از کتک خوردن از دامادش که زیرپوشِ سفیدش را چاک انداخته بود. فقط میخواست همه باشند و او وقتی از هر جایی برمیگردد، دلش قرص بماند که در و دیوار تا صبح روی او نمیریزد. خیال کند که راحت میتواند بخوابد. همان جایی که پدر بعد از بیپولی برای جنسهایش، با دامادش گلاویز شده بود و هادی بعد از انداختن او روی پلهها، از نگاه و چشمهای پف کرده مادر، از قرصهای اعصاب، پناه برد سمت موتورش و از خانه دور شد. از تمام این قلهها، خانه پیدا بود. همانجایی که پدر، سیگارش را روشن کرد و فریاد کشید؛ این دو هفته کودوم گوری بودی؟ تو هرزه ای، هرزه.
برای نود، روز در خانهی ویدا، فیلمی که از سامان گرفته بودم را میدیدم. کوهنوردی که هر لحظه به کی تو نزدیکتر میشد. پاهای کسی را نشان میداد، که هیچوقت دیگر از آنجا برنگشت. تمام کارها آماده شده بود، سامان هم بود. در فرودگاه، در هواپیما، در اتوبوس، در اسلامآباد و تا قبل از رسیدن به کمپ سه، همطنابشدن با او برای سالها، جایی برای اشتباه نمیگذاشت. طوفان آنقدر زیاد شد که به اجبار به کمپ دو برگشتیم. طناب را میکشیدم. آزاد بود ولی سامان دیگر نبود.
مرخصی دو هفتهای لازم بود. اینبار برای تمام کردنِ کار. برای قولی که به سامان داده بودم، ولی با همتیمیهای کمتر. همطنابم عوض شده بود. از اردوی قبل با شرپای خوبی آشنا شدم. این دفعه به او میگویم؛ زودتر راه بیافتیم، دارد دیر میشود. نگذاریم برف جلویمان را بگیرد. دیگر به دیدن فیلم نیازی نبود. آنجا را لمس کرده و تشنهترش شده بودم. به ویدا گفتم اینبار که برگشتم با بقیهی درآمدِ اسپانسرم که اولینبار برایم پیدا شده بود، جایی را برای خودم دست و پا میکنم. بعد از برف و طوفانِ این کوهِ وحشی، همه مجبور بودیم برگردیم. من هم که انگار کارم در گودالی نیمه تمام مانده بود. بیمارستان آبان بهترین جایی بود، که میتوانستم او را ببرم تا آپاندیسش را دربیاورد. هنوز آشناهایی برایم بودند که کارمان را جلو بیاندازند. مادر روز قبلش زنگ زد و گریه میکرد. گفت؛ افتاده گوشهی هال و به خودش میپیچیده، یه جوریه، میترسم. داره داد میزنه. دلشو نگه داشته. گفت؛ هادی پای لاله را از این خونه بریده. دستم به جایی بند نیست. حالا همه چیز برای فتح آماده شده بود. فقط طنابی لازم بود و همطنابی که اینبار دیگر آن طرفش را محکم بگیرد و رها نکند. داد نکشد. بو ندهد. تمام لامپهای خانه را خودش عوض کند و من باز با دستهای زِبر شده از گرفتن سنگهای کوه و غار، چهارپایه را محکمتر بگیرم و از پایین نگاهش کنم. نگاه کنم به بلندترین ارتفاع زندگیام که سالها به جای آتشفشان، از دهانش دود و بوی متعفن بیرون میآمد.
نور زرد، تنی را نشان میداد که به جاهای نامعلومی در هوا چنگ میزد. جلوی درِ خانه به تیر چراغ برق تکیه داده بود که رسیدم. مادر لیوان آبی دستش بود و زیر لب چیزی میخواند. لک و پیسهای صورت مادر، در تاریکی چارچوب در خانه پیدا بود. با زیرشلواریاش سوار ماشین شد. به خودش میپیچید. نگاهم نمیکرد، با این که صورتش از درد چارهای جز پرت شدن به اینطرف و آنطرف نداشت. سالها حرف انگار توده شده بود توی سینهاش و دنبال حفرهای میگشت تا یکی یکی آنها را بیرون بریزد. آتش فوران کند و من کوهنوردی بشوم که مذابها و تمامش را در آغوش میگیرم. از پاهای لاغر تا رگهای بیرونزده از گردنش. شاید برای سالها پیش، این فاجعه لازم بود. لازم بود که خانه از درد منفجر بشود و من مجبور نباشم در کارخانهی دستمال کاغذی، جعبههای دو سر بازِ صدتایی را از صدو پنجاهتایی جدا کنم، ورقهایش را هم همینطور. یک طرف جعبهها را با اسپری بچسبانم. کاغذها را مرتب داخل آن بگذارم و به هر دلیلی از آنها و آنجا دور باشم. بعد از عمل روی تختِ بیمارستان، پاهای استخوانیاش را به ملافه میکشید، ضعف داشت. نگاهش به تلویزیون بود حتی وقتی ملافه را کنار زدم و ساق پایش را ماساژ میدادم. چیزی که خودم به آن نیاز داشتم؛ بعد از عمل جراحی دیسک که دو سال قبل انجام داده بودم. دستهای او لازم بود که روی پایم کشیده شود و من چشمهایم را ببندم و برایش بگویم؛ از کوه، غار و آرزوهای دخترانهای که در سرم میپروراندم. دستهای زُمُخت شدهاش از سالهای دورِ بنّایی که حالا جز رگ و پوست چیزی در آن نبود، لازم بود کشیده شود روی بدنم و من مثل تمام دخترها، خودم را لوس کنم، غر بزنم و الکی اشک بریزم. مثل تمام دخترهایی که تجسمشان از درد، فقط بین پاهایشان بود و اسم پدر را در گوشی به شکلهای مختلف مینوشتند که، موقع زنگ زدن، تصویر خندان بابایشان بیافتد روی صفحه، آن را به دیگران نشان بدهند و بگویند؛ ببین بابام چقدر خوشتیپه و دلشان غنج بزند.
دستهایش را میگذاشت روی شانهام تا به دستشویی برسد. تمام شب را به او نگاه کردم. صبح که شد، شاید دردش کمتر شده باشد. تا دمِ درِ خانه برسانمش. بین راه خندهاش را بریزد روی سر و صورتم و من بیدلیل گریه کنم و از دستمال کاغذی جلوی داشتبورد، برای پاک کردن اشکهایم، بردارم. جلوی در، دستم را بگیرد. بعد میرود در خانه لابد. مینشیند کنار مادر و از خوبیهای دخترِ بزرگش حرف میزند که چهقدر خانم شده است. بدون آنکه دیگر دهانش بو بدهد. راهِ زیرزمین را گِل بگیرد. لاله هم برگردد. هادی از خجالت دم در بایستد. همه بروند سرِ کارشان. سامان به گم شدنش بین برف و یخ ادامه بدهد و منتظر همطنابش باشد. ویدا شوهر کند، رئیس فدراسیون به اشتباهش پی ببرد. تمام تاناکورا فروشیهای ورزشی شهر درِشان تخته شود. صبح که شد من دیگر گودالها را پر کردهام، یا خودشان پر شدهاند و با همان کتونیهای کیکرز و کولهپشتی پارچهای بروم تا بالای «کی تو». اسم تمام بچههای باشگاه را بچسبانم به آخرش و در راهِ بازگشت، در شیبی تند و بین شیاری یخی، پایم بلغزد و بیافتم در درهای چهارصد متری و بین برف و یخ برای همیشه گم شوم و آرام بگیرم.
نظرات کاربران