زاده شدم و مرا از مرگ نصیبی نبود هاتفان آمده بودند سرخی شراب به شاهان بخشیدند عطر گلها به پیامگزاران و سفیدی شیر به دهقانان مرا اناری خونخورده پیشکش کردند پس جنگاور شدم، نَبَردهی میدانهای بینبرد. چشم بسته تیغ کشیدم و مرگ را به زانو درآوردم

دوچرخهاش را تکیه داد به مجسمه. قفلِ زنجیری را که بر بیخِ گلوی زین چنبره زده بود، از لایِ هم باز کرد. حلقههای زنگخورده از بینِ پرههای چرخ عبور کردند و پیچکوار دور تا دور محور افقی و پایهیِ زین بر هم پیچ خوردند. واپسین حلقهی زنجیر در گیر وُ دار قفلِ آویز به ستونِ مجسمه جوش میخورد. دوچرخه زیر سنگینی مجسمه آخ نمیگوید.
اِسی روی پاهایش ایستاده بود، درست روبهروی نگاهِ پُرطاقت مجسمه. مجسمهیِ سنگیِ فردوسی سالهای سال است که به روبهرو نگاه میکند. آن غروب هم نگاهش پُر بود از فورانِ کور فوارهها و خیرگی برجهای گردنافراشتهی میدانِ مجسمه. ده ساعتی میشد که اسی در کارخانه دویده بود، فحش داده بود، فحش خورده بود و بعد هِی رکاب زده و رکاب زده تا رسیده بود به میدان.
از میدانِ مجسمه که دور شود، از ستونهای غولآسای بانکِ مجاور که بگذرد، پلههای آجری را که یکیدوتا کند، سر و شانههایش را که در ورودی چایخانه خم و راست کند، پا به دالانِ شیشهای میگذارد. و آنگاه هزار تکه شده است. در تاریکیِ نمور و خفهکنندهی راهرو، بر چپ و بالا و راست، تکهتکههایش از نفس افتادهاند. سنگینیِ آینههای شکسته بر شانههایش آوار میشوند. بهسختی روی پاهایش نفس میکشد. هنوز از تَنگ وُ تا نیفتاده که ناگهان روز میشود.
"از چشمهایش که بیدار شد
فریاد زد: من اسفندیارم، اسفندیار
و اسفندیار بود: از پاهایش."
هجومِ کَرکُنندهی روشنایِ لامپها در برهم خوردن نابههنگام استکانهایِ لاغر به هوش و گوش وامیداردش. پژمان سر انگشتانش را نرم و بیپروا در هوا میرقصاند. موج موجِ صدای زنگ از زیرِ سقف کنده میشود و پشنگههایش تا آجرفرشهای کفِ حجره را هم نمناک میکند.
اِسی سنگینی نگاهها را بر شانههایش تاب میآورد. ترس توی مردمکهایش دلدل میزند و گیج و پُرسان به دور و برش نگاه میکند.
دیوار به دیوار تختهای چوبیِ زهوار دررفته چیده شده است. پای تختها پُر است از پوتینهای گردنشکسته و کهنهکفشهای پاشنه برگردانده. پشت به ستونِ چارگوش، چسبیده به دیوارِ کُهنهی نقاشیشده، پژمان روی گبهی اناریرنگ، تکیه بر پُشتی زده است. شاخِ گوزنهای ترسخوردهیِ نقشبسته بر پُشتی از دلِ شانههایش بیرون زدهاند و فرارِ رخش را نظاره میکنند. صورتِ سهتیغهاش در قابِ موهای یکدست سفیدشده و پالتوی چرمی مشکیرنگ گُل انداخته است. زنگِ آویز بر تارک و دف و نی بر یسار و یمینش مهیای میداناند.
چایخانه هر غروب غلغله بود از هیچکارههایِ معطل. از ولگردهای بیحوصله گرفته تا بیکارههای بدخلقی که از صبح تا شب حوالی میدان مجسمه اینپا و آنپا کرده بودند. پُر و خالی میشد از فَعلههایی که ساعتها سگدو زده بودند و دستِ آخر بر کفِ چایخانه، تهسیگارهایشان را زیر پاهای ورمکردهیشان به التماس میانداختند.
چایخانه پر بود از آدمها و سایهها؛ از راهگمکردهها و درراهماندهها، از فراموششدهها و ندانمکارها، از هرچه علاف و هرچه خسته. چایخانه هر غروب امنترین چهاردیواری آن حوالی بود. جایِ قرار آدمهایی که ناغافل میآمدند و ناغافلتر غیبشان میزد. اسی و آقامهدی یکی از همان هزارتا بودند. هزارتایی که هر کدام حدیثی داشتند و دردی. اسی از بس دویده بود سر و سامان نمیگرفت و آقامهدی از بس که نرسیده بود، جاگیر نمیشد. پایِ راست آقامهدی لنگ میزد و در عوض، جفت ساقِ پاهای اسی را تراشیده بودند برای سگدو زدن.
چایخانه گاهبهگاهی جولانگاه همایونخانم و نقلخوانیهایش بود. هر شبی که همایونخانم نقل میخواند، پژمان و سازش هم بهراه و کوک میشدند. بعد از نقلخوانیِ «دوازده رخ» و به دنبالِ مرگِ پیران سپهدار، چندتایی قهر میکردند و عدهای دل و دماغ آمدن نداشتند. چند صباحی باید میگذشت و نوبت به قصهی اسفندیار میرسید تا همگی آشتی کنند. همگی دوباره جمع میشدند برای شنیدن نقلی که پایانِ خوشی نداشت.
همایونخانم چوبدستیاش را که پُر بود از گرهیِ کورِ نخهای سبز و سفید، در هوا تاب میداد. بافتهیِ گیسوان سفید و خاکستری بر پیشانیاش بیقراری میکرد و پیرانِ پیرانهسر را هوایی میکرد. طوری که پیر و جوان لبهایشان را می جویدند و دودِ پُرغیظِ سیگارهایشان را نثار قد و بالایش میکردند. نقل که میخواند پاهایش از زمین کنده میشد و اوج میگرفت. با اوج گرفتنش سقفِ چایخانه بالا و بالاتر میرفت و آسمان هفتم را خراش میداد.
اسی را که میبیند، بیتاب و دستپاچه به دور خود میچرخد:
"منم که فاتح گنبدان دژ
منم که برهمکوبندهی رویینه دژ
منم که سترندهی جهان از بدِ بتپرست
منم که برافروزندهی آتش و سرخی زَردِهشت
هَلا، منم که منم رویینه اسفندیار"
اسی از قابِ تاریک سَرسَرا کنده میشود:
پا به چایخانه میگذاشت و تنها 37 سال داشت. به میعادگاهِ خون و خنجر پیش میتاخت و مادرش هنوز جوان و زیبا بود.گامهای سنگینش به زحمت از زمین کنده میشدند و دودهای بالا آمده از سیگار و غلغلِ استکانها خاکِ پایاش میشدند.
پژمان زنگ را بار دیگر به صدا درمیآورد. دف را پُر زور میدفد و نی را پُر نَفَس میدمد. پوستینِ کهنه از شانههای همایونخانم میسُرد و صدای طبل و شیپور جنگی بلند میشود. صدایِ کوبش سمهای رخش بر سنگریزهها ستونهای چایخانه را میلرزاند. چوبدستی همایونخانم بالاتر از گرد و خاکها به جوش و خروش درآمده:
"دویده و دویدهام
و پاهایِ دویدهام را به دوش میکشم
نفس تا نفس میسوزم و
های وُ هِی رکاب میزنم
شهر به شهر، تشنهتر از آتش زبانه میکشم وُ
بیابان به بیابان، آبیتر از سراب جان میدهم"
شب آخرِ نقلخوانی است. اهلِ چایخانه، تصمیم گرفتهاند اینبار اسفندیار نمیرد. قرار گذاشتهاند چند ماه حقوق آقامهدی را یکجا جمع کنند و سر موعد از خجالت جیب خالیاش دربیایند. همایونخانم میان راضی و ناراضیشان واسطه شده که کلکی در کار نباشد. حالا شبِ موعود فرا رسیده و قرار است همایونخانم نقل را طور دیگری بخواند. فقط میماند آقامهدی که دوست دارد هر سال اسفندیار زمین بخورد و سر دولاتابِ کارخانه بماند. هر سال اسی روی بُرد اسفندیار شرط میبندد و آقامهدی روی بُرد رستم. اسی میداند که میبازد، ولی باز شرط میبندد. آقامهدی میداند که میبَرَد، پس چه بهتر که شرط ببندد. هر بار اسی روی باختنش شرط میبست و آقامهدی روی شرفِ و مردانگیِ آقا اسی.
آقامهدی ورزیده نه بازوان مردانهای دارد و نه تنی ورزیده. قد کوتاهی دارد با سبیلهایی خوشتاب. با همهی لنگیاش، تر و فرز است و بیباک و کلهخر. همیشه تا نیمههایِ نقلخوانی کلافه است و بیحواس. آخر داستان که میرسد شوخ و شنگ میشود و لودهبازیاش گُل میکند. دهان به دهان چرخاندهاند که به هنگام تولد، پدرش از چشمهای بیاندازه زاغش ترسیده و شبانه رهایش کرده روی ریلهای راهآهن. قطار زوزه کشیده و آقامهدی بیدار شده و دیده که هنوز زنده است. زنده است و دارد لنگ میزند.
همایونخانم چشمهایش را میبندد و روی زمین مینشیند. یک زانو بر خاک و زانوی دیگر، تکیهگاهِ دست راست.
"زاده شدم و مرا از مرگ نصیبی نبود
هاتفان آمده بودند
سرخی شراب به شاهان بخشیدند
عطر گلها به پیامگزاران و سفیدی شیر به دهقانان
مرا اناری خونخورده پیشکش کردند
پس جنگاور شدم، نَبَردهی میدانهای بینبرد.
چشم بسته تیغ کشیدم و مرگ را به زانو درآوردم."
آنگاه که اسفندیار دست به گرز وُ کمان میبرد، بر خورشیدِ نقشبسته بر دیوار کهنهی چایخانه چادری سیاه میکشانند. در بارانی از نیزه و شمشیر و عمود، رستم خودش را کِشانکِشان تا پایِ کوه میکشاند. به سنگریزهها التماس میکند تا تنِ لگدمالش را به بالا بکشند. نگاهش را به سمت رخش میچرخاند که بر زمینش زده و سوی ایوانِ زال گریزان است. تن و تَرگ و موی رستم از زخم و جراحت نالانند و درمانده و تنها.
اسفندیار و اسبش میخندند. دور تا دور کوه سُم میکوبند و هلهله میکنند. چیزی نمانده تا کوه از وحشت فرو بریزد و زیر پای رستم خالی شود. تنها یک حملهی دیگر لازم است تا رستمِ دستبسته به قعرِ چاه گرفتار شود.
لشکریانِ خستهای که روزهای روز، به دیوارهای چایخانه تکیه دادهاند، سلاح و کلاهخود به گوشهای میاندازند و یکصدا و یکشکل رو به همایونخانم فریاد میزنند: «چرا همینجا قصه را تمام نمیکنی. هم تو میدانی هم ما و هم اسفندیار، که رستم در پی چاره و فریب است. امانش نده. تنها کافی است اسفندیار یک تیر دیگر خرج رستم کند. نه اسبی برایش مانده و نه قوتی و نه آبرویی. یا او را بکش یا دستهایش را ببند. نگذار زمان بخرد و افسونمان کند.»
رستم با تمام بیطاقتیاش فریاد میزند: «شماها را چه شده؟ های تو، همایونخانم! اگر من بمیرم، شماها پیشاپیش مُردهاید. اگر دستهای مرا ببندند، وجب به وجب خاکِ سیستانتان را به توبره میکشند. زان پس خوابهایتان رنگِ کابوس خواهد گرفت. در سیاهیِ کابوسهایتان هیچ رنگینکمانی قد نخواهد کشید. دیگر نخواهید توانست آرزو کنید. ناکام خواهید بود و درمانده و بیرویا. در عجبم از این همه دیوانگی و اصرار.»
اسفندیار به پوزخندِ مستی سری تکان میدهد: «ادامه بده همایونخانم. فریبش را چارهسازم. این بار دیگر کارش ساخته است. به او نگویید خداوندِ شمشیر و گوپال، که بگویید روباهِ کتکخوردهیِ دُمبریده!»
لشکریان فریاد میزنند: «حیف که اسفندیار بیش از اینها کلهشق است! روز که بیاید زال و سیمرغ معجزه خواهند کرد. از آن پس، کابوس دیدن عادت هر شبهی زنان و مردانی است که مرگِ جوان کشیدهاند. اسفندیار خونِ رویای ماست. بیهوده نریزیدش.»
زواره تن نیمهجان رستم را بر اسب میبندد و سوی خانهیِ دستان میشوند. رستم خنده سر میدهد. لشکریان آه میکشند. اسفندیار پوزخندِ فتح میزند. همایونخانم دندان و مُشت بر هم میجود.
"سر به سر همه فریادیم
از دردی استخوانکوب"
خورشید دوباره بر دیوارِ چایخانه تابیدن میگیرد، رستمِ تاجبخش بازمیگردد. بیزخم و بیلبخند. بیتاج و بیکلاه. دو شاخهی زهرآگین درختِ گز از شانههایش بیرون زدهاند و از گرسنگی بیتابی میکنند.
رگههای پرخونِ دف بر دایرهیِ پُرآشوبِ میدان، آتش گرفتهاند. اسی یقهی خود را جر میدهد. روی موازییکهای پنجاهسالهی کارخانه ایستاده و هوار میزند. خط و نشان میکشد برای سرشیفت و فحش و نکبت حواله میکند به سر تا پای همپالکیهایش. کارگرها دورتادورشان حلقه میزنند. دو مامور از چپ و راست، با چنگ و دندان و پوتین با هزار دست و ترفند، زورشان نمیرسد تا دستهایش را ببندند. اسی شاید از پای میافتاد و شاید نعرهاش خاموش میشد اما محال بود که بتوانند دستهایش را ببندند، این را همهی کارخانه میدانستند.
بانگِ زنگِ آویز از شور و شر افتاده. نفسهای سوخته و بسیار دویدهیِ پژمان نیزار را به آتش و خون کشیده. سقفِ هفت آسمان بر سر همایونخانم خراب شده. حالا پاهایش درست روی زمیناند. لشکریان شانهبهشانهیِ همایونخانم رجز میخوانند:
«ما همه نشان از اسفندیار داریم، سر تا جان همه چشمیم و هزار و یک چشممان گرسنه به خون. پس تیرهای آغشته به زهرتان را بسازید، تیرهایی که از بیچارگی زال و جادوی سیمرغ ساختهاید. تیرهایتان را با بازوان آرش بیندازید. با هرچه توانتان ما را از پای درآورید، بعد از آن خواهید دید که چگونه در آتشِ بوتههای گز -جنگلهایی که خود آبش داده بودید- خواهید سوخت. ما با مُشتهای رویینتن به مصافِ هفتخان شما آمدهایم. ما ایستادهایم تا موجودیت شما را بلرزانیم تا ابدیت شما را محکوم کنیم. ما همه اسفندیاریم....»
.....
اسی از چایخانه بیرون میزند. به آسمان که نگاه می کند، نه آسمانی می بیند و نه روشنایی. تا گردن در تاریکی فرو رفته و راه از بیراهه نمیشناسد. همهیِ وزن پاها، همهیِ دویدنها و رکابزدنهایِ سالیان جمع میشوند در تخم چشمهایش. دو کاسهی چشمش از خون لبریز شدهاند. کورمال کورمال خودش را تا پایِ مجسمه میکشاند. بر خستگیِ زین سوار میشود و رکاب میزند. خون در امتداد ردِ لاستیکها بر آسفالت کشیده میشود.
در انبوههای از مِه و تاریکی و خون، عابرانِ هر شبه، شبحِ دوچرخهسواری را میبینند که مردِ سنگی غولپیکری را بر شانههایش سوار کرده و خمیدهخمیده رکاب میزند.
-
عطی
خیلی هم عالی
نظرات کاربران