مادرم میگوید؛ گهوارهی تو، در اتاق کنار اتاق ماه بود. آن وقتها که هنوز چشمش بیسو نشده بود

من ماه را نشان میدهم و میگویم: اسم مادربزرگ پدرم هم «ماه» بود؛ یک ماه کور، به همین خاطر پدرم از در اتاق او تا دم حوض و از حوض تا در مستراح را برای او طناب کشیده بود تا مسیر وضو و پیشآب را با همان طناب پیدا کند. تفریح ما بچهها این بود که برویم به اتاقش تا او دستهایش را روی صورت ما بکشد و اسم ما را بگوید و ما برایش دست بزنیم. مادرم میگوید؛ گهوارهی تو، در اتاق کنار اتاق ماه بود. آن وقتها که هنوز چشمش بیسو نشده بود، نیمههای شب میآمد و از پشت شیشه توی اتاق را نگاه میکرد و به من که گهوارهی تو را میراندم، میگفت: عروس، هنوز بیداری؟ کنار اتاق ما هم راه پلههای پشت بام بود. غروبهای تابستان پشت بام را آب میپاشاندیم. بوی کاهگل ما را میخنداند. بام تمام شهر یکی بود؛ بین بامها فقط درهای باریک به اسم کوچه بود. شب، پشتبامها پر از اتاقکهای سفید لغزان زیرنور ماه میشد؛ در هر کدام زنی در گوش مردی قصهی مرگ میگفت...
نظرات کاربران