اول تاریکروشن دالان ایستادهای. این پا و آن پا میکنی. نمیدانی چطور اولین قدم را بگذاری به کام تاریکی. طرح؛ «جنون کوهستان» اثر سهیلا سخنوری

خاک روستای پدری دامنگیر است. حتا اگر از اول، از آن همه خاک حاصلخیز، فقط یک اطاقک خشت و گِلی دراَندَردَشت و آسمان بالای سرش مال تو باشد. حتا اگر پدر ندیدهات را پیش از روی خشت افتادن تو، خیلی دورتر از شیرسنگی، جایی پایین تپه، چال کرده باشند. حتا اگر پس از یک دعوای ناموسی خودت را رانده باشی از آن. باز هم خاک تشنهی پدری تو را میطلبد.
اما مرا خاک تشنهی پدری نه، دهنلقی یک آشنای قدیمی اینجا کشاند. خیلی تصادفی او را در ایستگاه مترو دیدم. وقتی داشتم از بیخوابی شب قبل دهندره میرفتم، چشم در چشم من ایستاد. میان حرفها و خاطرههای فراموش شدهای که یکریز از جایی درون تاریکش بیرون میریخت، اسم ماهبس چشمهایم را از دودو انداخت.
قطار آمد دوستم را برد. اما مرا جایی در روستای پدری جا گذاشت.
وقتی برگشتم از ماهبس فقط یک چادر نماز گلریز باقی مانده بود گَلِ میخ دیوار. درست جای همیشگیاش. ددهجان با روسری سیاه و پیراهنِ چیتِ گلدار پشت چرخ خیاطی مارشال قدیمی نشسته بود. پارچهی زریدوزی شده از زیر دستهای پینهبستهی زیر سوزن میرفت و دنبالهاش پشت چرخ روی زمین چروک میافتاد. روی سر بلند کردن نداشتم. اصلن چطور ترس این همه سال گموگور شدن، ترس آن سیلی که هنوز یادش صورتم را سرخ میکرد به یکباره ریخت؟ قلبم اما هنوز میزد. قلبم تند تند میزد وقتی از ددهجان نشانی ماهبس را پرسیدم.
کُلون در را باز کردم. یک پا بیرون، یک پا درون. تن میان درگاهی یله میرفت. جنازهی آفتاب پاییزی پهن شده بود روی خرپشتهها و دیوارهای کاهگلی. ناغافل باد یخ کردهای آمد. گرد و خاک خستهی کوچهی نروفته را به هوا بلند کرد. سرچرخاندم، دست راست کوچه، خاکوخل دالان فروریختهی گذرِ خان مرا میپایید.
اول تاریکروشن دالان ایستادهای. این پا و آن پا میکنی. نمیدانی چطور اولین قدم را بگذاری به کام تاریکی. پسرها تو را هو میکنند. ته گیسوهای بافتهات را میپیچی دور انگشتها، هی باز میکنی. جیغ میزنی، میدوی سمت نور کمجان لامپ صد واتی که آن وسطها سوسو میزند. پسرها مثل سگهای سرمازده زوزه میکشند و پارس میکنند. صدای زوزهها میپیچد لای جیغهای تو، توی طاق ضربی کوتاهِ دالان. توی دلم داد میزنم: « ماهبس صبر کن.» تو صبر نمیکنی، میدوی. نمیبینم چقدر تند میدوی. تنها پرهیبی از تو معلوم است. چندبار سکندری میخوری. پر و پا را نتکانده، پا میگذاری به دو. من حتا به گردت هم نمیرسم. آن سر دالان دیگر نفست بالا نمیآید. میدوی سمت باریکهی آب پای ردیف سپیدارهای باغ خان. مشت مشت آب میزنی به صورتت. میخواهی معلوم نکند اشکت درآمده. خر که نیستم، میفهمم. پسرها براقشده از خیطی، میدوند ته باغ، پی تیروکمان بازی.
میخواهم دستت را بگیرم بلند شوی، امّا تو به یکپا میپری آنطرف آب باریکه، پشت ردیف اول سپیدارها. میدوی و تا برسیم خانهی کَلبشیر هیچ نگاه نمیکنی به من، که چشم از تو برنمیدارم. نمیتوانم که بردارم.
در پناهِ درِ نیمهبازِ خانهی کلبشیر نفس چاق کردم. آنسوتر، از ردیف سپیدارها فقط چند کنده باقی مانده بود. باد برگهای خشکیده را همراه زبالهها درهم میپیچید. زرد کمرنگ آفتاب، راهی از میان دو لنگهی پوسیدهی در به درون میجست. در را هل دادم. به صدای قژهی در، چشمهای ماهبس برگشت سمت من. لب وا کرد چیزی بگوید. صدا زدم: ماهبس
ماتش برده بود. هفت، هشت سالگیهای ماهبس مرا صدا میزد. دست دراز کردم. ماهبس از جا پرید. محتویات بویناک تشت سفیدی که در دستهای کوچکش سنگینی میکرد، اندکی شره کرد روی زمین. ماهبس جست زد، مدفوع و پیشاب را خالی کرد در چاه مستراح. دوید سمت راهپلهها. « بووا، مهمان غریبه داریم.» دستم را که در هوا خشکیده بود چرخاندم سمت پلهها. خواستم بگویم؛ « من که غریبه نیستم.» اما ماهبس از پاگرد پلهها پیچیده بود سمت اتاقها. از پیاش پلهها را بالا رفتم. از اتاقهای سرد تودرتو با اندک اثاثهای خاکگرفته گذشتم. ماهبس یادش رفته بود در را پیش کند. صدای اخبار سوار بر گرمی هوای اتاق اعیانی از زمختی سرمای بیرون بالا میرفت. گویندهی خبر هجوم ملخها به مزارع گندم را به سمع و نظر بینندهی زمینگیری میرساند که در تندی بوی شاش خودش به سختی نیمخیز میشد. کلبشیر سر چرخاند سمت مهمان غریبهای که دم در ایستاده بود و یک سمت صورتش از داغی سیلی سرخ بود. در چشمهای من دنبال پسر گستاخ چهارده ساله دوید، تا کنج دیوار مسجد خان او را خِفت کند و سیلی محکم بخواباند زیر گوشش. تا او باشد که از این غلطهای ناموسی نکند. کلبشیر بیشتر دلش میخواست سیلی دوم را محکمتر بزند ولی دستهایش فقط آنقدری توان داشت که تا پهنای صورت از نیمه لمس شدهاش بالا بیاید و آب دهان نیمهبازش را پاک کند. گوینده هنوز از درون جعبهی چوبی تلویزیون خبر میخواند.
میگویم: « اگه پیچهای پشتش رو یه جوری وا کنیم، میشه رفت اون تو. فکر کن، سوار کشتی یوگی بشیم.»
جست میزنی هوا که: « کفشهای پرنده چی؟»
یک جفت کفش پرنده از دستگاه پیچدرپیچ بالتازار برای تو. چرا که نشود؟
پیچگوشتیهای ریز و درشت را حتمن از جعبهی کار پدرت کش رفتی. خودت هم میدانی چه کتکی پشتش خوابیده. امّا از کفشهای پرنده که نمیشود گذشت.
کلبشیر و پسرهایش این موقع روز پای درختهای تازه پُکهکرده را بیل میزنند و عرق از سر و رویشان میرود پسگردن، از تیرهی پشت یا تختهی سینهی پرمویشان شره میکند به لبهی تنبان چرکگرفتهشان. زن کلبشیر هم کنار تختهی نانپزی مدام پاهای واریس گرفتهاش را میمالد و زیر گوش ددهجان که چانههای نان را پهن میکند، از درد غرولند میکند.
بوی نان از مطبخ کنج حیاط میآید. میپیچد به شاخ و برگهای درخت تاک و بالا میآید، از اتاقهای تودرتو میگذرد، میرسد تا ته اتاق اعیانی. من سه تا پیچها را باز کردهام. بوی گرم نان را با اشتها قورت میدهم میگویم: « کاش نون روغنی هم بپزن.» تو پیچ اول را به زور باز کردهای، میگذاریاش کنار بقیهی پیچها. میگویی: « گمون نکنم. آخه ننهجانم مایهی شلشلک انداخته. گذاشته سی ترش شدن.»
من به زلفهای تو نگاه میکنم که تا نصف صورتت را پرکرده. به خنده میگویم: « شلشلک هم خوبه. با کره و خاکهقند چی کم از نون روغنی؟» دلم ضعف میرود. از تصویر کرهی آب شده روی شلشلک گل انداخته یا از نرمی رقصان دستهای تو که زلفها را جمع میکنی پشت گوشها.
ماهبس با یک دست موهای خرمایی را پشت گوش حلقه کرد، با یک دست استکان چای را پیش کشید. « آقا، چایتان یخ کرد.»
سرم را از گلهای قالی بالا میآورم. میگویم: « ددهجان پاهاش قوت نداشت. گفت بیام اینجا. ماهبس رو کجا پیدا کنم؟ ماهبس کجاست؟»
کلبشیر دهان باز کرد تا آدرس درخت کُنار را بدهد، امّا من تنها آواهایی نامفهوم از دهان مردی شنیدم که چندان دلِ خوشی از دیدن دوبارهی رقیب نداشت.
- میبینید که بوواجان نمیتانه حرف بزنه. بعدِ ای که ماجان ماهبس رفت، توی خواب رعشه گرفت. کف و خون بالا آوورد. حالا هم که میبینین. اما من جای ماجان را میدانم با من بیاین.
رفتم. پشت سر چادر نماز گلداری که یکی یکی کوچه پس کوچههای گذر خان را میرفت، رفتم.
- میدانین آقا؟ من خیلی زیاد میرم. خیلی وقتها هم تنها میرم. سر راه خیلیها با ای که میدانن ولی باز میگن: هوووی، دختر کلبشیر کجا میری؟ امروز که پنجشنبه نی. اما من محلشان نمدم. بعضی پنجشنبهها هم ددهجان را میبرم. به سختی رو کت و کولم میبرم. هرچی میگم به خدا ماجان خودش هم راضی نیس، میگد نِه. هر وخ نمیرُم پِیاِش دق میکنه. میگد: «نومدی دختر پنجشنبهها ای چاردیواری هواش غمباد میآرَه.»
پنجشنبه. ظهر دم کردهی پنجشنبه ددهجان و بوواجانت سرشان پی رتق و فتق عزای زن کلبشیر است، نه پی آتش سوزاندن من و تو روی تل شن و ماسههای پشت مسجد خان. آفتاب وسط آسمان گولهی آتش. من پرنده میشوم از سر تل تا تو، پرواز میکنم. نوبت توست. دستهایت را باز میکنی. یکی سمت تپهی شیر سنگی، یکی سمت گنبد آجرسنگی مسجد خان. صدایم میان خلوت ظهر میپیچد: « دِ یالا بپر دیگه.» دستت میلرزد. دلت میلرزد. چشم میبندی، میدوی. صدای جیغ تو را باد گرم با خود میبرد. باید از سر راهت بروم کنار. دستم میلرزد. پایم، دلم میلرزد. میایستم. خودم را برای همیشه در آن لحظهی ثابت و تکرارناپذیر تصور میکنم. میایستم. انگار باد بخواهد از سر و رویم بگذرد. موهایم را با خود به هوا ببرد، لحظهای چشمهایم را به ناگزیر میبندم. لحظهای نفسم تنگ میشود. میایستم و به یک لحظه در آغوش گرفتن تو، همه تن آتش میشوم. گونههایت مثل سیب سرخ شده. دستم را پس میزنی. پا به دو خودت را میگریزانی از من.
میخواهم بدانم اگر کلبشیر از در مسجد خان، شاید برای دست به آب، بیرون نیامده بود، اگر صدای جیغ تو، او را به سمت ما نکشانده بود، اگر صدا نزده بود: «هوی، کرهخر چه غلطی میکنی آنجا؟» میخواهم بدانم اگر کلبشیر سر نرسیده بود، باز هم پا به دو میرفتی، یا نه؟ میدوم، پاشنهی گیوههایم را وَر نکشیده میدوم تا دستهای لاغر و کشیدهات را بگیرم، بگویم: « غلط کردم ماهبس. به خدا غلط کردم.» دستم به تو نمیرسد. دستهای کلبشیر اما بلندتر است. از پشت یخهام را سفت میچسبد. مرا میچرخاند سمت خودش. سرم اما میچرخد سمت دویدنهای تو. مراسم عزا تمام شده. کلبشیر دستش را میآورد بالا و یکی میخواباند زیر گوشم. صورتم سرخ میشود و داغ. صدای کلبشیر در پس زنگ گوشم گم میشود: « برو گم شو، گورتو گم کن، پسرهی تخم حرام.» این اولین باری است که کسی اسم و رسمِ نداشتهام را پشت سرم نه، که جلوی رویام میگوید. همین به من جرات میدهد از دستش بگریزم. سمت تو، سمت گم شدن تو. پسِ جمعیتی که حالا از در مسجد خان بیرون میآید.
- « آقا، کجا موندین پس؟ داشتم گمتان میکردم.»
ماهبس از جوی خشکیده پرید. آفتاب پسینگاهی یله داده بود به شیب تند تپه. ماهبس چالاک شیب تپه را بالا میرفت. من اما نفس شهری شدهام جا نمیآمد. وقتی رسیدم شیر سنگی سرد و خاموش، در سایهی سنگین کُنار، روی دو زانو نشسته بود. ماهبس لیلیکنان از سنگ مزارها جستان و خیزان میرفت. لولهبادی عجیب از چشمانداز دشتِ روبهرو بلند شد. سربالایی آن سوی تپه را بالا آمد. دستهایم را حایل چشمها کردم. لولهباد پی گم شدهای، سرتاسر قبرستان را چرخید. گرد و غبار روی قبرها را روفت. از فراز شیرسنگی گذشت و همانطور که بیخبر برخاسته بود، بیخبر در پایین تپهها در زمین فرو رفت.
نظرات کاربران