نگاه کردم به اتاق. پدر تکیه داده بود به مخدّهی ترمهی زیر آینهی تبخالزده. صورت پدر پُر بود از باران. نگاهش به ترنج وسط فرش پشمی لِه شده بود...

ملکیها تکتک جایی نمیروند
شاطر حسینعلی که انگار آب انداخته باشند در انبار آردش؛ برافروخته روی زانوهایش نشست
افسار چرمی قاطرش را به تیر چوبیِ نیمدارِ درِ خانهمان که پایش مثل پای پدرم قلوهکن شده بود بست. سبد ظرفهای نشسته را کنار هشتی خانه رها کردم و از پلههای حیاط جستم بالا سمت اتاق قالی. یک درِ سه لنگهای داشت به سمت مهتابی که کارش فقط پذیرایی از آفتاب عصر بود و اختلاط با ماه در شبهای نیمهروشن. یک درِ دیگر هم داشت؛ با یک پاچلاقی که به تارمی و روبهروی اتاق پنجدری باز میشد. از همین درِ دیگر پریدم تو و گفتم: «ننه! چلنچور اومده.» مادر دامنش را از کُرک قالی تکاند و از تخته پرید پایین، لبش را گزید و گفت: «حیا کن! ناسلامتی داییتهها. خجالت بکش! برو تعارف کن بیاد تو، حکما خربزه آورده برات... بیچاره.»
من که از خربزههای دایی عباس اصلا خوشم نمیآمد و غیر از شستن چاقو چنگال و جمع کردن پوسته و تخمههایش چیزی عایدم نمیشد گفتم: «اگه خیلی زرنگه اجارهی زمینای صیفیکاری بابای خدابیامرزمون رو بده، نمیخواد با چار تا خربزه سر و تهِ قضیه رو هَم بیاره. تازه؛ خربزههام که نوش جون بچههای زهرا ایناس؛ نوههای عزیز دردونهات.»
از در خارج شدم که بگویم بفرمایید بالا، دیدم گیوههایش را که شیارهای تختش پُر بود از مِلاتِ کود قاطر و گِل دشت خربزه، پشت درِ پنجدری روی هم انداخته و تهِ اتاق، زیر کرسی چنان لم داده با لباسهای چرکینش که انگار دَمِ صبح است و تازه از خواب دیشب بیدار شده.
با چشمغرهای که به من رفت خوب یادم آورد که هنوز سلام نکردهام.
- سلام دایی، خوبی؟
گفت: «سلام مالِ دمِ در بود... پیشکش! برفِ شب چلچلی اگه صبح بیاد به درد دم پارو میخوره... از این به بعدشو بپا. دخترهی ورپریده! لبخندی زد و گفت: «فرهنگ کجاس؟» گفتم: «تو اتاق قالیه، میآد الان... و از کنار خرپایه که برمیگشتم گفت: «سینی چپق منو یادت نره».
دایی عباس که میآمد کارِ من معلوم بود. سریع باید سینی چپقش را که شامل کبریت بود و یک سوزن درفشی نسبتا کلفت و کپچهی چپق برایش میبردم. بعد باید از اتاق خارج میشدم که به بقیه کارهایم برسم و دایی عباس و مادر تنها بمانند تا حرفهای خصوصیشان را که همهاش برای پدرم بود بزنند. به دولابی مطبخ رفتم. سماور را که تقریبا همیشه آماده بود با دو تا لُکهی آخوندیِ کنار منقل اسفندی روشن کردم و خیره شدم به چشمهای گیرای نیکولای که روی چنبرهی سماور همیشه بیدار بود و با چشمهای زیبا و دریدهاش حواس آدم را پرت میکرد، انگار داشت برایم لُغُز میخواند: «خجالت بکش دختر! این سماور را هم که از همین چلنچور دارید.» عادتش بود، همیشه با اخمهای ترش و شیرینش مرا نکوهش کند. ولی من اهمیت نمیدادم. شنیده بودم مردهای آنورِ آب مهربانترند. آنقدر سبیلهای پیراستهاش با گوشهی بادامی چشمهایش هماهنگ بود که پنداری آنوریها سلمانیهایشان بیش از قهوهخانههایشان رونق دارد... . راست میگوید این مردک هیز. سماور را دایی عباس از قم برایمان آورده بود سوغاتی. البته در اصل، عوضِ کرّهی مادیان پدرم بود که با هوچیگری و پایمردی رحمت یخکش صاحب شده بود. تق تقِ چپق چلنچور که به لب سینی میخورد تا خالی شود برای پر کردن دوباره، حواسم را برد لای لحاف خشتی مخملی لیموییِ کرسی که بین مادر و دایی عباس دل پیچه گرفته بود در پنجدری از حرفهای یک من صناریشان:
- کاش یه چموشی هم پیدا میشد این تخم شُوله رو برمیداشت میبرد تا تو هم یه نفسی بکشی فرهنگ.
مردک چلنچور به پدرم میگفت شوله.
- وا عباس چی میگی؟ نرگس که بیچاره از خرجیِ خودشم بیشتر برایمون عایدی داره. اگه اون نباشه که کارای خونه میمونه رو زمین. حالا بمونه که نصف بیشتر قالی رو هم نرگس میبافه، اصلا بعد غلامرضای خدابیامرز اگه اون نبود که من دق میکردم کنج این خراب شده از تنهایی.
- بسه دیگه فرهنگ! همچین میگی قالی میبافه و عایدی داره که کسی ندونه فکر میکنه چقدر محتاجی! آخه خواهر من! بحث یه لقمه نون و ترید اشکنهش نیس که. از قدیم گفتن دکمهی بالاییِ کلیجهی دختر که کشیده شد دیگه خوبیت نداره خونهی مادرش ناخن بگیره. وگرنه همون اجارهی زمینِ سرِ سلخ که دست میرزعلیآقاس برا خرجی همهتون بسه، زیادم هس... حیف! حیف! اون شب اگه شوله اون چرت و پرتا رو نمیگفت و چِرچِر نمیکرد، تا حالا کرّهی جعفر رو هم پس انداخته بود نرگس... .
... هوا آن سال زودتر سرد شده بود. هنوز جُوچینی یک چلهی آفتاب کم داشت که غروبها آدم یخ میکرد اگر میخواست توی حیاط روی تخت بنشیند. به همین خاطر مهمانها را بردند توی اتاق. مادر گفت: «توی مطبخ میمونی و تکونم نمیخوری، هر وقت گفتم آفتابه لگنو بیار، میآری جلوی بابات میذاری و زود برمیگردی تو مطبخ». درِ اتاق را که روبهروی مطبخ باز میشد رخنه گذاشت که بعدا مجبور نباشد برایم تعریف کند.
دایی عباس بود و شاطرحسینعلی آقا و مادرِ ممد. شاطرحسینعلی پشت مسجد مینشستند، آخر کوچهی آبانبار. سر کوچه هم دکانش بود. تنها نانوایی محل. الحق سنگکهایش حرف نداشت. آدم زحمتکشی بود ولی اهل محل هیچوقت دعای خیرش نمیکردند، او هم هیچوقت از اهل محل خوب نمیگفت. هر روز قبل از اذان صبح تنورش روشن بود، ولی آنقدر بیخیر بود که حتا حاضر نشده بود کلید مسجد را تحویل بگیرد تا سر راه هر روز درِ مسجد را برای نماز صبح فقط باز کند. مادر ممد زن دوم شاطر بود. زن اولش که دخترعمهی مادرم بوده همان شکم اول سر زاد با بچهاش مرده بود. اسم پسر بزرگ شاطر حسینعلی آقا محمد بود، به همین خاطر به کشورخانم میگفتند مادر ممد. زن زرنگی بود، خوشبر و رو و زباندار. حرفهایی هم پشت سرش بود ولی هیچکس به چشم خودش چیزی از کشورخانم ندیده بود. حتا همین دایی عباس خودمان وقتی میگفت: «شرم نمیکنند پشت سر ناموس مردم حرف مفت میزنند» معلوم بود نسبت به کشور رگِ گردنی میشود و جور دیگری از او دفاع میکند.
آن شب برای پسر دومش جعفر آمده بودند. جعفر را فقط یکبار دیده بودم. با مادر رفته بودیم نان بگیریم. آمده بود سفارشیِ منزل سیفاللهخان را ببرد. گوشهی شال کمرش افتاد توی تغار خمیر ترش کنار دکان پدرش. زیر لب فحشی به پدر داد و صورتش گل انداخت از خجالت.
نیکولای چشمغرهای رفت و حواسم را پرتاب کرد به پنجدری. پدرم روبهروی آنها پشت به مطبخ چشم بافته بود به ترنج سرمهای و گُلیِ وسط فرشِ پشمی که یادگارِ سالهای دختری زهرا بود. این فرش را بیقواره و مخصوص اتاق پنجدری بافتیم.
هُرم صدای پدر، سماور را به جوش آورد. نیکلای، روی چنبره جلزّ و ولز میکرد... .
همانطور که پدر ریشههای پشمی پر از حرف و ترانه و خونِ انگشتهای من و زهرا را به چشمهایش گره میزد گفت: «شاطر که روی چشم محل جا داره و کشورخانمم که از خواهری چیزی کم نداره، جعفرخان هم پسر خوبیه. ولی من اینو قبلا هم به عباس گفتم؛ تا زمانی که آقا جعفر خدمتِ سیفاللهخان رو بکنه من دلم رضا نمیده دخترم نونشو بخوره. رعیتِ بیچاره مدعیِ گندمِ انبارِ خان هس». دایی عباس پرید وسط حرف پدر: «چرا پرت و پلا میگی غلامرضا! رعیت بیخود کرده. خیلیا دلشون میخواد نوکری پسر خان نصیببشون بشه. نمیتونن ببینن؛ اراجیف به هم میبافن. سیفاللهخان گفته بعد چله کوچیکهی امسال چارواداریِ کندوی نصرت آباد رو میخواد بده به جعفر. میفهمی یعنی چی؟ جعفر اگه زرنگ باشه که هست، سرِ یه سال نشده میشه بالادستِ میرحشمت و خدا رو چه دیدی چند سال دیگه کل نصرتآباد رو بدن بهش.»
پدر چشمش را از سرمهایها و گُلیها کَند و کوبید توی چشمهای دایی عباس: «گیرم مردم غلط کردن، درویش علیِ بدبخت چی؟ اونو که دیگه خودمون با چشمای خودمون دیدیم عباس... نه، روغن سفرهی سیفاللهخان سرخه، عباس. دخترای من تا این غروب آفتاب اینجور سفرهها رو بندینک نکردن. آقا جعفر اگه از خونهی سیفاللهخان دربیاد حتا اگه شاطری هم براش سخته و نمیخواد بره وردست باباش، سرِ زمین براش کار هست، خدا هم بزرگه، جعفر هم کاربلده. اصلا خودم زمینِ پشتِ لتّو بهش میدم بکاره. اجارهشم مال خودش و نرگس، من چیزی نمیخوام».
شاطر حسینعلی که انگار آب انداخته باشند در انبار آردش؛ برافروخته روی زانوهایش نشست و با انگشت رو به پدرم کرد و گفت: «های مشدی! مواظب حرف زدنت باش. زبونتو حد خودت گیر. انگار یادت رفته تو ماجرای بختیاریا کی بود که نذاشت چاهِ قاضیِ پایین دشت رو پُر کنن. اگه همین سیفاللهخان نبود الان نیمجریب از این زمینایی رو که داری به پسر من حاتمبخشی میکنی که نداشتی. اگه اصرارایِ عباس نبود خودتم خوب میدونی کُلاهمم میافتاد خونهتون؛ تا تهِ این کوچهی بیخبست نمیاومدم ردِّش. تو اگه عقل میداشتی الان باید کلِ دشت فخریه برا تو میکاشتن نه اینکه هنوز دسقال دست بگیری و دشتِ اسفناج هرس کنی». دستش را محکم کوبید روی زانوهای دایی عباس و گفت: «مشدی! ما چاکرِ خودت و کَس و کارِتم هستیم، امشبو خط میزنیم از گِردِ منقلمون»... و همینطور که از جایش بلند میشد انگشتِ حناییاش را رو به پدرم کرد و صورت گلانداختهاش را رو به دایی عباس... و گفت: «به این خویشِتم بگو نمکِ سیفاللهخان رو خوبیَت نداره پُف کنی، میره تو چش و چارِت کورِت میکنه. سنگ تنور حسینعلی پیشخونِ اذونِ صبح باید سرخ باشه. این پاره وِردا از هُرم میاندازه آتیش سنگکیو. پاشو بریم زن! اینا رضا داروغهچی رو میخوان که یادشون بندازه خرمای مزار پدرشون ارده نداشت.»
چقدر سرد شده بود هوا. آسمان پاک تاریک شده بود. اما خانهی ما هنوز دست به یقهی خورشیدِ رنگپریده بود. غروب چنگ انداخته بود بر سینهی برآمدهی گبریِ آنورِ حیاطمان. نیکلایِ چشم دریده چنبره زده بود روی شلغمی سماور و تمام تنش عرق کرده بود. آفتابه لگن را که دیگر به کار نمیآمد گذاشتم سرِ رف و آمدم پشت درِ مهتابی تا ریختِ خداحافظیِ مادرِ ممد را با فرهنگ ببینم. شاطر حسینعلی رسیده بود تا هشتی ِحیاط. مادر ممد که داشت گالشهای مشکیِ تومخملش را پا میکرد گفت: «فرهنگ جون! اینا مَردَن، گوش به این حرفا نکن. فکراتو بکن فرداشب میآم با هم اِختلاط میکنیم. راستی! این گالشاس که برات تعریفشو میکردم. نمیدونی چقدر توش راحتم، خیلی دوسشون دارم». و همینطور که زور میزد پشتش را بالا بکشد گفت: «حیف که یه کم تنگه. هیبتالله تفنگچیِ چاه بالا، همون پشت کوهیه که دختر میرز اسماعیلو گرفت، پارسال که رفتن شیراز برا سیفاللهخان تفنگ بیارن، اینا رو از چارسوق شاهچراغ برایم سوغاتی آورد.» نیمچه خندهای کرد و گفت: «بذار اونم دلش خوش باشه». ولی وقتی با بیمحلیِ مادرم روبهرو شد؛ قهقهای زد و گفت: «فرهنگ! خدا ذلیلت نکنه، نمک نریخته باشی تو گالشام؛ بِریم پشت سرمونم نگاه نکنیم!؟» مادر که پاک ریخته بود به هم، لبهایش را از گوشه گوشهی تنش جمع کرد و گفت: «این حرفا چیه کشور جون؟ خونهی خودتونه، قدمتون سرِ چشم، هر چی قسمت باشه.»
پدر نیامد بیرون. نگاهش خیره بود به ریشههای پر از حرف و خون و ترانه. ترنجِ گِرد، رنگِ چشمهای پدر شده بود. صورت پدر پُر بود از آفتاب. دستهایش گم شده بود در آتشدانِ امروزِ کرسیمان. انگار همان موقع فهمید عید امسال دیگر نخواهد بود عیدی بدهد به نرگس به شرط آنکه میرزاحسینی بگذارد دهان پدر. انگار میدانست این روزها بُغضِ نرگسش دوغیهای فرش پنجدری را گُل میاندازد.
تا سماور جوش بیاید و آمادهی دم کردن چای بشود باید میرفتم پشکلهای قاطر دایی عباس را که از جای تمیز بیشتر خوشش میآید برای سبُک شدن، جمع میکردم از کفِ کوچه. بخار پشکل تازه، پنجرههای رو به کوچه را میبندد.
توی گنهی بُنشن، نمک بود اما نمکِ کمپانی بود. مادر میگوید نمکهای کارخانهای غیرتِ نمکهای حسینقلی را ندارد. طاهره دوستم گاهی چنان از حوضچهی نمکِ پدرش تعریف میکرد که انگار دارد از معدن الماس حرف میزند. ولی انصافا نمکهای پدرش حسینقلی در تمام شهر معروف بود. هر سال اوایل پاییز که میشد یک جوالِ پُر، نمکِ کریستالی برایمان میآورد و هزار منّت که: «به جان مش غلامرضا محضِ خاطرِ عزیزت خودم تا وسط حوضچهی قمر دشتِ هور رفتهم تا بلوری تَراش رو برات پالوده کنم، سه بار شستهام که فرهنگ خانم دل نگرون نباشه از خاکِ صحرا و گِلیزِ چارپا».
خوبی یا بدیِ جنسِ نمک حتما تاثیر دارد در کارآمدیاش. شاید نمک حسینقلی که گالهی آن زیر راهپلهی پشتبام بود مناسبتر باشد برای گیوههای چلنچور.
یک مشت برداشتم و در راهِ رفتن برای جمع کردن پشکلهای قاطر دایی عباس ریختم توی گیوههای ملِکیاش که خودِ سیفاللهخان مُشتُلُقیِ غائلهی حمامِ میرجلال به او داده بود. چیزی که ذهنم را خیلی مشغول کرده بود مقدار نمک بود. خب جدایِ از خوب یا بد بودنِ نمک، حتما مقدار آن هم بیتاثیر نیست.
پشکلها را که جمع کردم بیشکیب آمدم مطبخ، مادر چای را دم کرده بود. سه تا استکان نعلبکی کنگرهی عطاردی با قوری و قندان انگوری در سینی ورشوی هشتپر گذاشتم و وارد پنجدری شدم. فراری بودم از صورت چلنچور. سرم پایین بود. نگاهم افتاد به ترنج سرمهای و گلی. رنگ چهرهام بومِ پنجدری را پُرتر کرده بود. «نکند نمک کم ریخته باشم!»
مادر که انگار حرفهایشان مانده بود گفت: «نرگس! برو خربزههایی که داییات زحمت کشیده آورده از هشتی ببر توی پس سرداب بذار خنک شِه عصری بچهها اومدن به دلتون بچسبه.»
سینیِ ورشوی هشتپر را تکان لرزان گذاشتم توی مجمعهی کنگرهی مسی روی کرسی و از اتاق آمدم زیر راهپلهی پشتبام. یک مشت دیگر نمک از گاله برداشتم و خیلی با وسواس قسمتِ دو تا ملِکی کردم. ولی هنوز دوغیهای ترنجِ وسط پنجدری کمرنگ از دستهای پدر بود. برگشتم یک مشت دیگر کریستال برداشتم. «نکند نمک کمپانی خاصیتی داشته باشد که در نمک حسینقلی نباشد». خزیدم توی مطبخ، از گنجهی بُنشن یک مشت هم نمک کمپانی برداشتم. حالا دو تا مشتم پُر بود از نمک، با دو جور خاصیت. یادم رفت کدام دستم کمپانی بود و کدام دستم حسینقلی. پاک گیج شده بودم.
نیکلای غربتی طوری میخندید که شکمش تکان میخورد. فرصت نبود که هر دو دستم را تقسیم هر دو تا لنگه کنم. اصلا چه فرقی میکند، اگر قرار باشد یک پایش هم اِفاقه کند کافیست، ملِکیها که تک تک به جایی نمیروند.
یک مشتم را در یکی و مشت دیگرم را در آن یکی خالی کردم و دویدم از پلهها پایین تا خربزهها را به پسِ سرداب ببرم. چهار تا خربزهی بزرگ آورده بود. هر بار بیش از یکیشان را نمیتوانستم بردارم. به خربزه سومی که رسیدم از شیشهی پنجدری سایهی دایی عباس را دیدم که بلند شد.
پاهایم بیحس شده بودند، به حکم خودم نبودند ولی راه سرداب را خودشان بلد بودند. سریع از پلهی سرداب دویدم پایین ولی پس سرداب نرفتم. توی پاگرد پشت درِ سرداب ماندم تا آخرین صدای پایش را بر آجرهای حیاطمان بشنوم و به خاطر بسپارم. قرار است برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.
پدر چشمهایش را دوخته بود به شیشههای سرکهی انگورِ سیاهِ کنار بادگیرِ واریختهی سرداب، ناامید بود، دستهایش میلرزید.
صدای درِ پنجدری نیامد؛ نگرانتر شدم. همهی سرداب شده بودیم سکوت. صدای نشخوار قاطر از کوچه به گوش همهمان میرسید.
- نرگس!
بند دلم پاره شد. ذرههای غبار هم که همیشه خبرهای آفتاب را به تاریکیهای سرداب میرساندند بیحرکت مانده بودند بین هوا و زمین، هیچ چیز تکان نمیخورد. پدر نگاهش را از شیشهها برداشته بود، به دستهایش نگاه میکرد، میخندید، دستهایش نمیلرزید.
زبانم قفل شده بود. هرچه کردم سینهام باز نشد برای جواب دادن. دایی عباس منتظر جواب من نماند:
- امروز خیلی منو یاد پدر خدابیامرزت انداختی ذکر خیرش شد.
قهقههای زد و تِپ تِپِ گیوههایش که از پلههای هشتی پایین میرفت کمی آرامم کرد. تازه یاد نمکها افتادم. «مردک چلنچور با همهی اُلدرم بُلدرمش نفهمید نمک در ملکیهایش ریختهام. رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نخواهد کرد».
صدای تُلق تُلقِ قاطر، پایکوبی راه انداخته بود تمام کوچه را. برگشتم پایین سرداب را نگاه کردم، پدر نبود. ذرههای غبار هجوم آورده بودند روی شیشههای نیزهای. چقدر شرابی شده بودند سرکههای انگور سیاه.
با خوشحالی ترسان ترسان از پلهها آمدم بالا تا ایوان جلوی پنجدری. مادر تا مرا دید پوزخندی زد و تپید توی اتاق قالی.
سینههایم بدجور میسوخت، کلیجهام تنگ شده بود برایم. برگشتم از شیشهی قدّیِ درِ پنجدری که روبهروی آفتاب باز میشد نگاه کردم به اتاق. پدر تکیه داده بود به مخدّهی ترمهی زیر آینهی تبخالزده.
صورت پدر پُر بود از باران. نگاهش به ترنج وسط فرش پشمی لِه شده بود.
سرمهایها وگُلیها گم شده بودند زیر ملات پشکل و گِلِ دشت خربزه و نمک حسینقلی.
نظرات کاربران