,,

افرادی که با آن‌ها زندگی می‌کنم، نه تحمل یکدیگر را دارند، نه تحمل صداهای طبیعیِ محیط زندگی‌شان را.

من، میسوفونیا و نوشتن

من، میسوفونیا و نوشتن

در ستایش سکوت و زندگی مسالمت‌آمیز با محیط

یکم/ سال هشتادوشش بر اساس طرحی از دوستم امیرحسین، فیلم‌نامه‌ی کوتاهی نوشتم به نام «میسوفونیا» که موضوع جالبی داشت و دلم می‌خواست آن را بسازم اما شرایط تولید فراهم نشد. آن فیلم‌نامه درباره‌ی زندگی شهری مدرن و تحمل صداهای مزاحم و بی‌شمار پیرامون زندگی بود. آن روزها نسبت به امروز شرایط روحی بهتری داشتم و آلودگی صوتی خیلی روی اعصابم نبود. با این‌حال چون فشار و مزاحمت صداها را بر اعصاب شهروندان تهرانی دیده بودم، آن فیلم‌نامه را نوشتم.

دوم/ تا جایی که خودم را می‌شناسم، اعصاب ذهنی‌ام ضعیف نیست. شاید خشمگین و زودجوش باشم اما بی‌اعصاب هرگز. خشم بی‌پایانم ناشی از محیط و شرایط کار و زندگی من است؛ در جهنمی گرفتار شده‌ام که به هر دری را برای خلاصی از آن می‌زنم، باز نمی‌شود. با این‌حال دست از تلاش برای نجات خود برنمی‌دارم،

ولی افرادی که با آن‌ها زندگی می‌کنم، نه تحمل یکدیگر را دارند، نه تحمل صداهای طبیعیِ محیط زندگی‌شان را. هیچ‌چیز را جز آن‌چه خود درست می‌پندارند و می‌پسندند، نمی‌پذیرند و به قیمتِ تخریب و نابودی دیگران و حتا زندگی‌شان، بر خواسته‌ی خود پافشاری می‌کنند. یکی از اختلال‌های رایج در محلِ زندگی من، میسوفونیاست. پنج نفری که هر روز در طول روز ملاقات می‌کنم، به کوچک‌ترین صداها حساسند.کافی‌ست برحسب اشتباه چنگال از دست کسی بیفتد یا درِ کابینت را کمی محکم‌تر از حد نیاز ببندد. ناگهان هر کس به نحوی شروع می‌کند به اعتراض و جالب این‌که غر می‌زند «اعصابم رو خُرد کردی». انگار پیش از این اعصاب‌شان در کمال سلامت و آرامش بوده و حالا با صدای ناخواسته‌ای، خدشه‌دار شده! در چنین محیطی و با چنین افرادی، نمی‌دانم درست‌ترین راهکار برای رسیدن به آرامش چیست؟!

سوم/ در جایی که همه (نه برخی از آن‌ها)، اعصاب ضعیفی دارند و بیش از هر چیز به سکوت و آرامش نیازمندند، منطقی‌ست که از حجم صداهای غیرطبیعی و ناخواسته‌ی اطراف کم بکنند، نه این‌که خودشان بر آن بیفزایند. در چنین شرایطی، یکی از اعضای خانواده مدتی‌ست عضو تازه‌ای به ساکنان این خانه افزوده! یک کاسکوِ پُرسر و صدا. حیوان بخت‌برگشته بر اساس غریزه‌ی طبیعی‌اش عادت دارد مدام سوت بزند یا کلمه‌هایی را که به حافظه سپرده تکرار بکند یا بدتر از همه صدای دزدگیر اتومبیل را تقلید بکند! در هفته‌ی اول که میزبان این پرنده بودند، همه (بخصوص مادر) از وجود کاسکو ذوق‌زده بودند و چنان قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند که انگار یکی از فرزندان خانواده ازدواج کرده و صاحب نوه شده و حالا موظفند تمام عشق و علاقه‌شان را نثار نوه‌ی ناخوانده بکنند. فردی که پرنده را به خانه آورده،کم‌ترین حضور را در خانه دارد و عملاً از موهبتِ شنیدنِ صدای روح‌نواز کاسکو محروم است! این ماییم که باید در طول روز (به‌ویژه صبح زود)، علاوه بر صدای دزدگیر ماشین‌های توی کوچه و خیابان، صدای یک دزدگیر زنده را بیخ گوش‌مان تحمل بکنیم! تازه کاش ماجرا به همین‌جا ختم می‌شد. بدِ ماجرا این‌جاست که شب‌ها وقتی هر سه زنِ خانواده در خانه حضور دارند، دورِ قفس پرنده جمع می‌شوند و برای آن بدبختِ گرفتار موزیک‌های شش‌وهشتِ خوانندگان آن‌وَرِ آبی پخش می‌کنند و دست می‌زنند تا کاسکو براشان قِر و قمیش بیاید و اهل خانه کمی خنده و شادی مصنوعی را تجربه بکنند! حالا پس از گذشت دو ماه از حضور پرنده در خانه، صدای دیگری به صداهای محیط اضافه شده و آن، صدای تذکرهایی‌ست که هر کدام از اعضای خانواده به کاسکو می‌دهند تا او را ساکت بکنند، و این صدای اعتراض‌کردن به پرنده، بیش‌تر از صدای سوت‌های خود کاسکو روی اعصاب است! حتا دیگر خودشان هم تحمل صدای او را ندارند، ولی نمی‌دانم چه اصراری به نگه‌داشتنش دارند؟!

چهارم/ شغل من (خوش‌بختانه یا متاسفانه)،کتاب‌خواندن است و بیش از آن، نوشتن و نوشتن، یا بهتر که بگویم «خوب‌نوشتن». نوشتن، بیش از هر چیز نیاز به سکوت و تمرکز دارد؛ دو عنصری که در خانه‌ی ما کم‌یاب که چه عرض بکنم، نایاب است! اما آن‌چه مرا بیش‌تر می‌آزارد، تناقضی‌ست که در رفتار و گفتار اعضای خانواده دیده می‌شود. بر اساس تعریف علمیِ میسوفونیا، من به صدابیزاری یا تنفر از صدا دچار نیستم، یعنی صداهای طبیعی محیط آزارم نمی‌دهد اما صداهای غیرضروری و بی‌کیفیتی که دیگران ایجاد می‌کنند، تمام حواس و تمرکزم را به هم می‌ریزد و شوربختانه، در محل زیست من، انواع چنین صداهای نامطلوب و گوش‌خراشی شنیدنی‌ست. سرپرست خانواده صبح تا شب پای تلویزیون دراز کشیده و به اخبار بین‌الملل درباره‌ی جنگ و سیاست گوش می‌دهد. شب‌ها هم که طبیعتاً باید در سکوت استراحت بکند، صدای تلویزیون را تا حدی که فقط خودش بشنود کم می‌کند و تا صبح تکرار همان خبرها یا تحلیل کارشناسان سیاسی را تماشا می‌کند! هرچند که ده دقیقه از تماشای برنامه‌های شبانه نگذشته، چشم‌هایش روی هم می‌رود و تلویزیون بی‌نوا تا صبح روشن می‌ماند و برای بیننده‌ای که وجود ندارد، برنامه پخش می‌کند. اگر برخی روزها هم سرپرست در خانه نباشد، مادر با تماشای برنامه‌های آشپزی و سریال‌های پرجیغ و داد تُرکی،کمبودِ صدا را جبران می‌کند. حالا به این صداها اضافه بکنید سوت و آوازهای پرنده‌ی خانگی و صدای دختر بزرگسالِ بیکاری را که خیلی از وقت ازدواجش گذشته و حالا به حرف‌زدن با پرنده افتاده، و همچنین صداهایی مثل پخت‌وپز و جاروبرقی و ماشین‌لباس‌شویی و دانش‌آموزان مدرسه‌ی هم‌جوار خانه و اذان مسجد محله و فریادزدن سرپرست پشت تلفن و سرفه‌های عصبی و ناتمام باقی اعضای خانه‌واده را، یعنی هیچ صدای دل‌نوازی و آرام‌بخشی در این خانه شنیده نمی‌شود.

وقتی به حضور پرنده در خانه اعتراض می‌کنم، مادر می‌گوید «ما که هی ساکتش می‌کنیم».

می‌گویم «شما اشتباه می‌کنید. این بدبخت طبیعتش اینه که سوت بزنه، حرف بزنه. شما به اینم می‌گین خفه شو؟!».

مادر دوباره می‌گوید «حالا داداشت دلش خواسته یه پرنده داشته باشه. به‌ش بگم ببَره؟! تازه دخترها هم به‌ش وابسته شدن»!

می‌گویم «داداش صبح تا شب خونه نیست که از صدای زیبای کاسکو بهره‌مند بشه. اگه خیلی پرنده دوست داره، ببره محل کارِش، جلو چشمش باشه. توی این سن‌وسال دخترها باید سرشون به بچه‌هاشون گرم باشه، نه به حیوان خانگی».

مادر می‌داند درست می‌گویم، ولی نمی‌خواهد بپذیرد، چون خودش هم با پرنده سرگرم شده است! در این شرایط، من بی‌چاره درِ اتاقم را می‌بندم، مقابل مانیتور کامپیوترم می‌نشینم و سعی می‌کنم به قصد کسب نان، چند کلامی بنویسم اما مگر شدنی‌ست؟ دست‌کم من نمی‌توانم. پس پناه می‌برم به موسیقی‌های بی‌کلام و آرامی که ذهنم را برای تمرکز و نوشتن،کمی آماده بکند، ولی به محض این‌که موسیقی را پخش می‌کنم (و معمولاً صداش را آن‌قدر پایین می‌آورم که فقط صداهای پیرامون را بپوشاند و خودم بشنوم)، درِ اتاق (بدونِ درزدن) باز می‌شود و مادر سرش را از لای در می‌آورد تو و تذکر می‌دهد:«کمِش کُن. آهنگات رو مُخه»، و من نمی‌فهمم چطور می‌شود صدای روح‌انگیز پیانوِ فریبرز لاچینی و ریچارد کلایدرمن روی مُخ باشد اما صدای دزدگیر اتومبیل و سوت پرنده و فریاد شخصیت‌های سریال‌های ترکی نه!

پنجم/ قبلاً وقتی نشانه‌های میسوفونیا (Misophonia) را مرور می‌کردم،گمانم این بود به آن مرض مبتلا نیستم اما تازگی‌ها وقتی ویژگی‌های میسوفونیا را مرور می‌کنم، تقریباً همه‌ی آن‌ها را در وجود خودم و البته اعضای خانواده می‌بینم: صدابیزاریِ گزینشی یا تنفر از صدا، اختلالی عصبی‌ست که فرد مبتلا به آن با شنیدن بعضی صداهای خاص، دچار احساسات منفی شدید مثل عصبانیت،گریختن، تنفر و انزجار می‌شود. مبتلایان به صدابیزاری معمولاً با شنیدن صداهایی مانند آدامس‌جویدن، تخمه‌شکستن، صاف‌کردنِ گلو، هورت‌کشیدن، سرفه یا فین‌فین‌کردن، تایپ‌کردن، خروپف‌کردن و تق‌تقِ مداوم دچار عصبانیت شده و میل شدید به ترک محیط پیدا می‌کنند. فرد مبتلا به صدابیزاری امکان دارد روابط اجتماعی‌اش را محدود و حتا روابط شخصی‌اش را با دیگران قطع بکند. وجود محرک‌ها در محیط کار می‌تواند باعث بشود فرد مبتلا، ساعات کاری خود را کاهش بدهد یا منجر به ترک شغل بشود. پژوهشگران معتقدند نفرت از صدا، به خودِ صداها مربوط نیست، بلکه شاید ناشی از خاطرات ناخوشایندی باشد که در کودکی برای فرد اتفاق افتاده است. میسوفونیا رابطه‌ی مستقیمی با استرس دارد. در واقع میسوفونیا موجب افزایش استرس در افراد شده و استرس می‌تواند سبب افزایش اختلالات میسوفونیا بشود.

ششم/ درمان میسوفونیا راه‌کارهای کوچک و ساده‌ای دارد که من برخی از آن‌ها را امتحان کرده‌ام اما تقریباً بی‌فایده بوده‌اند، از جمله:گوش‌دادن به موسیقی، ترک محیط، تنفس عمیق، بیانِ شرایط خود برای دیگران در هنگام بروز مشکل، استفاده از نویز سفید، استفاده از هدفون! در چنین فضایی، هر روز به خودم نوید می‌دهم تو یک نویسنده‌یی و جهان در انتظار نوشته‌های توست. باید دوام بیاوری و بنویسی! یعنی قرار است در همین فضا، کتاب‌های بعدی‌ام را بنویسم؟ نه، نمی‌شود. باید گریخت. باید تا دیوانه نشدم یا به لطف مزاحمت‌های ساکنان خانه کاری دست خودم نداده‌ام، بارم را بردارم و فرار بکنم. این‌جا دیگر جای ماندن نیست. هم اعصاب و روانم لطمه می‌بیند و هم از کار و زندگی‌ام می‌افتم. نمی‌توانم زندگی‌ام را فدای افراد خودخواهی بکنم که به هیچ منطق و کلامی سازگار نیستند. باید بساطم را جمع بکنم و بزنم به چاک.

شانزدهم آبان‌ماه یک‌هزار و چهارصد و دو/ طهران

نظرات کاربران