,,

می‌خواستم به مادرم بنویسم که به شیرین بگوید این‌جا همه‌ی مردم خانه‌هایشان را روی الماس می‌سازند. این‌جا مردم دست به خاک می‌زنند، الماس می‌شود.

مناظر دگرگون

مناظر دگرگون

هر دو نفر کچل و سیاه بودند. کت سیاه پوشیده بودند با پیراهن سفید و پاپیون بنفش

داشتم برای مادرم می‌نوشتم. سری قبل نوشته بود از شیرین شنیده، هشت ترم درسی، توی چهار سال تمام می‌شود. پرسیده بود چطور بعد از شش سال، هشت ترمم تمام نشده؟ برای مادرم نوشتم که با شیرین خاله صحبت کند ومزه‌ی دهنش را بفهمد. گفتم به شیرین بگوید چهار ماه دیگر با مدرک دکترا برمی‌گردم. رزومه‌ی کاری‌ام را برای چند شرکت ایرانی فرستاده‌ام. یکی دو تا از شرکت‌ها جواب مثبت داده‌اند. برای دانشگاه تهران و کاشان هم فرستاده‌ام، از تهران هنوز جوابی نیامده ولی دانشگاه کاشان چراغ سبز نشان داده است.گفتم به شیرین بگوید فقط می‌ماند خدمت سربازی. آن هم نه خدمتی که بقیه می‌روند، دکترای معدن آن هم گرایش حفاری مکانیزه را توی هوا می‌زنند. مثل بقیه‌ی سربازها قرار نیست بروم توی پادگان و پا بکوبم، دست‌شویی بشورم و یاشوفاژخانه را تِی بزنم. مثل مهندس­ها ساعت نُه صبحمی‌روم و ساعت دو برمی‌گردم. یک ماشین زیر پایم، یک سرباز هم در خدمتم. ساعت دو که برگردم استراحتی می‌کنم و نصف روزش را توی یکی از همین شرکت‌هایی که مدام ایمیل می‌زنند و درخواست مشاوره می‌دهند مشغول می‌شوم.آن هم با حقوق بالا. وام ازدواج‌مان را که گرفتیم،می‌گذاریم بانک ملتِ دایی صادق و یک وام دیگر می‌گیریم. یک وام هم از جواز مغازه‌ی پدرش می­گیریم.زمینیمی­خریم و کم کم خانه می‌سازیم. طبقه‌ی سومش را بهار خواب می‌سازیم. یک باربیکیویِ کوچک و چهار تا میز و صندلی و یک تخت دو نفره هم می‌گذاریم. تابستان‌ها پشه‌بند می‌بندیم و می‌خوابیم.

می‌ماند رنگ پرده‌ها و کابینت‌ها، آن هم ماه آخری که خواستم بیایم راه می‌افتم و از تک تک مغازه‌های لوکس این‌جا عکس می‌گیرم. می‌ماند نمای خانه، که آن هم می‌گویم سنگش را درجه یک، شکلاتی و سفیدِساب خورده‌ی براق از معدن بیاورند. پریا و پارسا هم که به دنیا آمدند می‌گویم؛ طبقه‌ی بالا برایشان یک اتاق بازی درست کنند. راه‌پله‌ها را هم نرده‌ی استیل می‌زنم که یک‌وقت از بالا پرت نشوند پایین. حرفی از پریا و پارسا به مادرم نزدم. مادرم فکر می­کند می‌خواهم بچه‌ها را پیشش بگذاریم و خودمان برویم بیرون. نمی‌خواهم زانو دردش به خاطر بچه‌ها یادش بیاید. کمرش را بگیرد و توی حیاط راه برود و بگوید:

« شب‌ها از درد کمر خوابم نمی‌بره. تا صبح بیدارم.دم صبح چشمام روی هم می‌ره. تا می‌ره خوابم سنگین بشه، از سر و صدای بابات بیدار می‌شم. »

بچه دلش می‌خواهد برود، بیاید و جیغ بزند. نمی‌تواند مثل بچه‌ی آدم بشیند و اخبار گوش کند. حرفی از پریا و پارسا نزدم. بچه‌ها را می‌گذاریم پیش مادر شیرین و خودمان می‌رویم بیرون.دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم.

زنگ در را که زدند داشتم برای مادرم می‌نوشتم. بلند شده بودم که در باز کنم، تخت بالایی سرش را آورد پایین و داد زد:

- هی یارو. اسمتو دارند از بلندگو صدا می‌زنند.

همیشه به این‌جا که می‌رسد، کسی نمی‌گذارد بیش‌تر از این جلو بروم و در خانه را باز کنم.

- صدای من؟ کی صدای من می‌زنه؟

- مگه کری؟ برو این ریشاتو بزن.گوشِت بشنوه.

بلند شدم بروم اتاق اطلاعات ببینم چرا از بلندگو اسمم را صدا زده‌اند؟

- شلوار بپوش برو.

همیشه از لباس‌های راه‌راه سیاه و سفید بدم می‌آمده. همیشه‌تر از شلوار راه‌راه سیاه و سفید فاق بلند. از بلندی فاق شلوار راه‌راه سیاه و سفید پرت می‌شوم توی زیرزمین پاساژ عطایی. مغازه‌ی خیاطی پدر شیرین. بوی فاضلابش می‌زند توی دماغم. می‌روم توی اتاق پُرو و شلوارم را می‌پوشم.بیرون می‌آیم و به چشم‌های حسین آقا خیره می‌شوم. می‌گویم:

- تا اون‌جا که جا داره تنگش کن.

عینک ته استکانی‌اش را می‌زند و می‌گوید:

- الانم در جیبات چین افتاده، تنگه برات. تنگ‌تر از این بشه توش نفس هم نمی‌تونی بکشی.

برمی‌گردم و در آینه به خودم نگاه می‌کنم.

- حسین آقا اگه می‌شه یکم...

شلوارم را می‌پوشم و برق پُرو را خاموش می‌کنم. می‌آیم در را باز کنم که بروم بیرون.

- هی یارو.

جوابش را نمی‌دهم.

- شلوارتو بر عکس پوشیدی.

نگاه می‌کنم به سیاه و سفیدهای شلوارم. از پله‌های تخت بالا می‌روم و به صورتش خیره می‌شوم.

- ما به اینا می‌گیم شلوار کردی. پشت و رو نداره. ده ثانیه می‌پوشی، پنج ثانیه در میاری. بابامم یکی‌شو داشت. یه سبزشو. به همین گل و گشادی.

حسین آقا می‌گوید؛ من برات تنگش می‌کنم، ولی اگه نتونستی بپوشی تقصیر خودته‌ها.

- حسین آقا شلوار کردی که نیست. 

دستم را از لبه‌ی تختش برمی‌دارم و از پله‌ها پایین می‌آیم.

- یارو‌ام خودتی. مثل آدم حرف بزن. اسمم علی‌یه. علی آقا. از این به بعد بهم می‌گی علی. علی آقا.

افتاده بودم روی دستگیره‌ی در، تا در را باز کنم. گفت:

-وایسا شلوارتو درست کنم. بردار ببر.

حسین آقا شلوارم را اتو می‌زد، روی صندلی، منتظر نشسته بودم.

بین فس فس‌های اتو، صدایی می‌گفت:

- علی قاسمی، علی قاسمی.

گفتم: حسین آقا، صدای چیه داره می‌آد؟

- مسجد بغل داره اذون می‌گه.

- صدای اذون مسجده؟

- نه یارو. داره تورو صدا می‌زنه. یک ساعته داره می‌گه علی قاسمی،علی قاسمی.

بین صداهای فِس و فِس اتو و صدای علی قاسمی که از بلندگو می‌آمد حسین آقا هاشور می‌خورد و کم‌رنگ می‌شد. من از زیرزمین پاساژ عطایی پرت شدم به طبقه‌ی سوم ساختمان کاراندیرویِژوهانسبورگ. چشم‌هایم را که باز کردم نور فلاش دوربین داشت خفه‌ام می‌کرد و از بوی فنافتالین صدایم در نمی‌آمد. آقای ادوارد پشت یقه‌ام را گرفت و از روی زمین بلندم کرد و نشاندم روی صندلی چوبی و قاب شماره‌ی سیصد و پنجاه و دو را انداخت دور گردنم، دستش را زد زیر چانه‌ام و گفت :

- به دوربین نگاه کن.

به دوربین که نگاه کردم حسین آقا گفت:

- تقصیر خودته. هر بلایی سرت بیاد تقصیر خودته.

بلند شدم به حسین آقا بگویم که هیچ کاری نکرده‌ام. ادوارد پشت یقه‌ام را گرفت و پرتم کرد روی صندلی.

- اعتراف کن.

- به چی؟به چی اعتراف کنم؟ 

- چرا شش ساله این‌جایی و هنوز فارغ‌التحصیل نشدی؟ دو ساله این‌جا چه غلطی می‌کنی؟

می‌خواستم به مادرم بنویسم که به شیرین بگوید این‌جا همه‌ی مردم خانه‌هایشان را روی الماس می‌سازند. این‌جا مردم دست به خاک می‌زنند، الماس می‌شود. ژوهانسبورگ را الماس برداشته. هرجارا که نگاه می‌کنی سوراخ کرده‌اند. چهار، پنج نفر با بیل، کلنگ و چراغ‌قوه افتاده‌اند به جان کوه و دشت،و الماس پیدا می‌کنند. ژوهانسبورگ یک کوه سالم ندارد. همه را تا توانسته‌اند تراشیده‌اند.

تِز دکترایم را دستگاه حفاری طراحی کرده بودم که سر و جمعش را سالیانه با سه، چهارمیلیون یورو می‌شد جمع و جور کرد. با رئیس که حرف می‌زدم باران تندی می‌آمد. پایم را انداخته بودم روی پایم و از دستگاهی که طراحی کرده بودم دفاع می‌کردم. خودم را در مصاحبه‌ی تلویزیونی و زیر نور فلاش دوربین‌ها می‌دیدم. رئیس شرکت از روی صندلی بلند شد، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. یک چیزی گفت که نفهمیدم و گوشی را گذاشت.

هر دو نفر کچل و سیاه بودند. کت سیاه پوشیده بودند با پیراهن سفید و پاپیون بنفش. رنگ پاپیون‌شان در نگاه اول توی ذوقم زد. برگشتم با رئیس صحبت کنم که پشت یقه‌ام را گرفتند و از پله‌ها پرتم کردند پایین.

اول صدای بوق ماشینی آمد، بعد صدای مرد سیاهی که می‌گفت؛ گمشو از وسط خیابون کنار. بعد صدای زنگ گوشی‌ام و بعد صدای استاد راهنما که می‌گفت؛ آبرومو بردی با این کارِت. چهارتا بیل و کلنگ توی کشور خودتونم که تحریم‌اید، صد هزار تومن بیش‌تر نمی‌شه. حالا تو ماشین طراحی کردی که سالیانه چهار میلیون یورو هزینه برمی‌داره؟

- استاد قابلیت‌هایی که این ماشین داره...

آخر سر هم صدای قطع شدن بوق تلفن آمد.

فردا صبح با صدای زنگ در بیدار شدم. می‌خواستم این حرف‌ها را توی اتاق بالای پارکینگ خاله برای شیرین تعریف کنم ولی حالا نشسته‌ام روبه‌روی ادوارد، سیگار می‌کشم و لیوان‌هایمان را پر می‌کنم.

- اعتراف کن.

دود سیگارش را می‌دهد توی صورتم و چراغ بالای میز را تکان می‌دهد. هر بیست ثانیه یک بار من یا ادوارد در تاریکی اتاق محو می‌شدیم. هر دو سیگار می‌کشیدیم و دودش را در صورت یک‌دیگر فوت می‌کردیم. چند دقیقه‌ای‌ است که ادوارد محو شده. چراغ از بالای سرم رد که می‌شود کم‌رنگ می‌شوم. این ششمین باری‌ست که چراغ مرا کم‌رنگ می‌کند و ادوارد پر‌رنگ نمی‌شود. دود سیگارش فوت می‌شود توی صورتم و لیوان‌هایمان پر می‌شود. بلند می‌شوم و در اتاق را باز می‌کنم و می‌روم به چهل سال پیش. آقاجون هنوز می‌توانست برود مغازه‌ی بقالی‌اش.عزیز توی اتاق کناری، پشت قالی پنجاه و دو خانه‌ی کرک و ابریشم بود و تفنگ بادی آقاجون بالای انباری حمام. تفنگ را برداشتم و رفتم درِ خانه‌ی ناصر را زدم.

تا ناصر بیاید دم در، خودم را چسبانده بودم به دیوار و تفنگ را گذاشته بودم پشت کمرم.

-بریم گنجیشک بزنیم؟

تفنگ را از پشت کمرم آوردم بیرون. ناصر گنجشک‌هایی را که می‌زد و می‌افتادند پایین به من نشان می‌داد و می‌گفت؛ بدو برو سرشونو بکن.

خجالت می‌کشیدم بگویم می‌ترسم. خودم را به خنگی می‌زدم و طوری می‌گشتم که پیدایشان نکنم.

- ناصر گنجیشک این‌جا نیست.

سنگی برمی‌داشت و پرت می‌کرد سمت گنجشک .

- من نمی‌بینم ناصر. اگه می‌خوای تفنگو بده من، خودت برو پیداش کن.

ناصر گنجشک‌ها را می‌گرفت و سرشان را جدا می‌کرد و می‌انداخت توی جیبش.

می‌خواستم این حرف‌ها را برای ادوارد تعریف کنم. که بگویم همیشه ترسیده‌ام. از سوسک، موش و تاریکی ترسیده‌ام. از این‌که سر گنجشک‌ها را بکنم ترسیده‌ام.

هردو کم‌رنگ شده بودیم و سیگار می‌کشیدیم. ادوارد حرف‌های مرا باور نمی‌کرد. در جواب تمام حرف‌هایم، تنها می‌گفت؛ اعتراف کن. من هم باور نمی‌کردم. باور نمی‌کردم که پسر خودش هم مهندسی معدن قبول شده باشد. نمی‌دانم چرا این سال‌ها ناصر را فراموش نکرده بودم. ناصر هیچ‌وقت نمی‌ترسید. تیر‌اندازی‌اش هم خوب بود. همه‌ی گنجشک­ها را می­زد. بعد می‌گرفتشان و سرشان را جدا می‌کرد و می‌انداخت توی جیبش.

-آقای ادوارد، ناصر آدم خطرناکیه. نمی‌ترسید، از خون نمی‌ترسید. از تاریکی نمی‌ترسید. از جدا کردن سر گنجیشک‌ها نمی‌ترسید. من هم چند ساله ندیدمش.

دلم برایش تنگ شده بود. خانه‌یمان را که عوض کردیم. دیگر نه ناصر را دیدم و نه هیچ‌کس دیگر را.

سیگار بعدی را ادوارد روشن کرد.

صدایی می‌گفت: علی قاسمی، علی قاسمی.

به حسین آقا گفتم: این صدای مسجد اذون نیست. داره می‌گه علی قاسمی، علی قاسمی.

- پس حتمن تقصیر خودته. حتمن یه کاری کردی که گیر افتادی.

در خانه نشسته بودم و داشتم برای مادرم می‌نوشتم که زنگ خانه را زدند. در را که باز کردم.

تخت بالایی گفت: هی ریشو. بیا نامه‌تو بگیر. هرچی از بلندگو صدات زدند، نرفتی ببینی چی کارت دارند،خودشون برات آوردند.

مادرم نوشته بود پسر شیرین مهندسی معدن قبول شده است. شیرین اجازه نمی‌دهد پسرش در دانشگاه معدن بخواند. به پسرش گفته؛« بذار سال دیگه بخون.»

مادرم نوشته بود؛کاش توام می‌ذاشتی سال دیگه می‌خوندی. شاید یه رشته دیگه قبول می‌شدی. اصلن دکترا می‌خواستی چی کار؟ که به خاطرش بری اون‌ور دنیا.

می‌خواستم برای مادرم بنویسم که زن ادوارد هم نگذاشته که پسرش در دانشگاه معدن بخواند. می‌خواستم برایش بنویسم که از مادر ناصر خبری دارد یا نه؟ که ناصر را می‌بیند یا نه؟

نظرات کاربران