از پشت یک پنجره، دایی را روی تخت میبینم. گلنار کنارش روی صندلی رنگ رو رفته ای نشسته ، دستش را گرفته و چشم دوخته در چشمهای بیحال پدرش ولی حرف نمیزند. اشک مجال نمیدهد. این تصویر آخر است.

زن دوردیف جلوتر روبه من نشسته است. پنجاه ساله میزند. موهایش را هایلایت کرده ولی کاش آن راهم شانه میکرد.
لباسهای شلختهای پوشیده و با حرارت با موبایل صحبت میکند. با هندزفری حرف میزند و حین حرف زدن دستهایش را با حرارت تکان میدهد. انگار میخواهد طرف را شیرفهم کند یا موضوع آنقدر مهم است که میترسد حتی یک جملهاش نامفهوم بماند. نگاهم را به بیرون پنجره میدوزم. قطار، از جلوی درختهای گیلاس رد میشود که این وقت سال غرق شکوفهاند و زیرشان را هم فرشی صورتی پوشانده است. درختهای گیلاس واشنگتن را ژاپنیها یک زمانی به نشانه دوستی کاشتهاند. باغ دایی هم در نوشهر درخت گیلاس داشت ولی شکوفههای آنجا سفید بودند. شمال که میرفتیم، دایی کلی سفارش میکرد که اگر در بهار به شکوفهها دست نزنیم ، تابستان میتوانیم هرچه خواستیم گیلاس بخوریم. ماهم میدانستیم که اینها وعده سرخرمن است چون تابستان هم دایی نمیگذاشت گیلاسها را بخوری. از اینکه بزرگترها به آدم دروغ میگفتند بدم میآمد. مثل عمومحسن که همیشه قول میداد هربچهای ظهر بخوابد و شلوغ نکند، یک دو تومنی جایزه میگیرد. همیشه هم وقتی از خواب بیدار میشد بهانهای پیدا میکرد که یکی از بچهها عطسه کرده و آن یکی یواشکی پچ پچ کرده. من که بزرگتر بودم از دست گلنار و فرامز حرص میخوردم که باز هم این حرفها را باور میکردند. ناگهان از جا میپرم؛ میگم من مرغ تورو نخوردم! من مرغ هیشکی رو نخوردم!
صدای زن روبه رویی است. اطرافم را نگاه میکنم. قطار نسبتن خالی است. غیر از ما دو نفر، دختر جوانی در ردیف کناری نشسته با هدفون موسیقی گوش میکند و مرد میانسالی که روزنامه دستش است پشت به زن نشسته. دختر در عوالم خودش غرق است ولی مرد برگشته و زن را نگاه میکند.با مرد روزنامه بدست نگاهی رد و بدل میکنیم و او به روزنامهاش برمیگردد. زن اصلا توجهی به ما ندارد و غرق در مکالمه است. یکی از دندانهای جلویش افتاده.« بهت میگم اون مرغ توی ظرف عمومی بود. وقتی یه چی رو میزاری تو ظرف عمومی یعنی هرکی بیاد میتونه بخورتش. قانون همیشه همینه : مرغ تو ظرف خصوصی صاحاب داره، مرغ تو ظرف عمومی ... »
جملهاش را نیمه تمام میگذارد. مترو وارد تونل میشود. تصویر مرغ را در ظرف عمومی تجسم میکنم. آن ظرفهای ساده و گودی که رویش سلوفون کشیدهاند و سرکار در همه یخچالها پیدا میشود. شاید هم در دارد. حتمن در دارد و گرنه کسی حوصله ندارد روی ظرف عمومی سلوفون بکشد. شاید هم در ندارد ولی کسی مرغ را توی ظرف بدون در نمیگذارد. تکههای مرغ سوخاری در ظرف انباشته شدهاند. شاید هم مرغ بریان بوده چون مرغ سوخاری را وقتی از مغازه میگیری خودش ظرف دارد. شاید جولیا ( فرض میکنم آنکه پشت خط است اسمش این باشد) با کلی زحمت مرغ را توی فر برشته کرده، نمک فلفلش را اندازه کرده، شکمش را با سبزیجات پرکرده و هرپنج دقیقه بهش سرزده و با ملاقه آب مرغ رویش داده که خشک نشود. بعد هم دماسنج گذاشته که مطمئن شود مغزپخت شده. خوب حالا هم حق دارد ناراحت شود، چون اگر اینهمه برای مرغ زحمت کشیده باشد بعد یک نفر با دندان افتادهاش بیاید مرغتان را بخورد، شما هم بودید ناراحت میشدید. ولی اگر آدم اینقدر برای مرغش زحمت کشیده باشد، آنرا لابد توی ظرف خوبی میآورد، از آن ظرفهای گلداری که معلوم است ظرف عمومی نیستند و رویش هم یک یادداشت میگذارد مثل اینکه«لطفن دست نزنید» یا «این ظرف جولیاست.» پس شاید مرغ را از مغازه خریده یا اگر خودش کرده آنقدرها زحمت نکشیده. مثلن رسیده خانه، مرغ را انداخته توی فر و یک ساعت بعد درآورده . زن بی دندان هم صبح آمده سرکار و مرغ را دیده که به جای ظرف گلدار خصوصی در ظرف عمومی است. از همان موقع تصویر ظرف جلوی چشمش بوده(مثل من که الان دلغشه گرفتهام.) ظهر آمده سریخچال و با خوشحالی دیده مرغ سرجایش است. خیالش راحت شده و بعد از اینکه مطمئن شده کسی آن دور و بر نیست (کار از محکم کاری عیب نمیکند)، آن را برداشته و رفته توی اتاقش خورده. ولی یک جای کار میلنگد. هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم چه ولی یک گوشهی ذهنم جا خوش کرده و بیرون نمیرود. چشمم را میبندم تا شاید اگر زن را نبینم، از شر مرغ هم خلاص شود. سعی میکنم به دختر ردیف کناری فکر کنم که با موسیقی سرش را تکان میدهد و مثل گلنار موی فرفری دارد. نیشش تا بنا گوش باز است ، ولی روی صورت گلنار برای من تا ابد اشک و لبخند ماسیده جا خوش کرده، حتی الان که شش سال است او را ندیدهام. این تصویر یادگار سالها بعد از آن وقتی است که دایی از زنش جدا شد و مجبور شد باغ شمال را هم بفروشد. همان روزی که گلنار سیتیاسکن دایی را با خنده به من نشان داد. دل درد سادهای داشت و برای احتیاط گفته بودم سیتیاسکن بکند. گلنار هم همینطور سرسری و بعد از بارها پیگیری من، یک روز عکسها را توی پارکینگ خانهشان به دستم داده بود و با لحن طعنهدار همیشگیاش پرسیده بود بابام که نمیمیره، میمیره؟ چشمش که به من افتاد لبخند روی لبش ماسید. مثل کسی که زبانش گرفته باشد چند بار تکرار کرد میمیره؟ میمیره؟ ولی همان یک نگاه کافی بود. خودم هم باورم نمیشد که یک دل درد ساده، تنها علامت سرطان پانکراسی به این پیشرفتگی باشد. صدای زن دوباره در واگن میپیچد و خیال مرا پراکنده میکند. چشمهایم را باز میکنم، تو هر فکری میخوای بکن. اصلن برام مهم نیست. ولی قانون قانونه. مرغ خصوصی توی ظرف خصوصی مرغ عمومی توی ظرف عمومی. اگر واقعن بیدندان یواشکی رفته سریخچال و مرغ را آورده اتاقش خورده، جولیا از کجا فهمیده که کار اون بوده ؟ هنوز از شر آن چیزی که توی ذهنم گیر کرده خلاص نشدهام تا میآیم تمرکز کنم که بفهمم چیست زن دوباره از جای میپرد پای اون عوضی رو وسط نکش.اون جز ور رفتن با موهاش و لاس زدن با اون رئیس الدنگ و فضولی تو کار بقیه کاری نداره.
من تو اون دفتر فقط تو یکی رو آدم حساب میکردم که حالا دیگه نظرم به کلی عوض شده.استخوان! آن چیزی که گوشه ذهنم مانده همین است استخوان!
ـ عوضی
ـ آمده توی اتاق بی دندان و استخوان مرغ را دیده، بعد به جولیا که دربهدر دنبال مجرم میگشته راپورت داده و باقی ماجرا. نفس راحتی کشیدم. ماجرا به همین سادگی بود. قطار دوباره به فضای باز رسیده و من باز چشم میدوزم به شکوفههای گیلاس که حالا جابهجا به شکوفههای سفید که نمیشناسم هاشور خوردهاند.
دایی سال قبل از آمدنم به آمریکا مرد. روزهای آخر را در بیمارستان گذراند. فکر میکردم برای یک عمل ساده آمده و زود مرخص میشوم. اصرار عمو بود که راستش را به او نگوییم. گلنار ولی مخالف بود. میگفت میخواهم بداند که این آخرین روزهایی است که باهمیم، میخواهم صورت من تصویر آخرش باشد. باز چشمم را میبندم تا آن لحظه را در ذهنم تصویر کنم. از پشت یک پنجره، دایی را روی تخت میبینم. گلنار کنارش روی صندلی رنگ رو رفتهای نشسته، دستش را گرفته و چشم دوخته در چشمهای بیحال پدرش ولی حرف نمیزند. اشک مجال نمیدهد. این تصویر آخر است ... به ایستگاه مقصدم میرسم .بلند که میشوم آقای روزنامه به دست و بی دندان که همچنان غرق مکالمه است هم برمیخیزند. در تونل خروجی مترو پشت بیدندان گیر میکند. پله برقی تنگ است و او چنان راه را بند آورده که نمیشود رد شد: نفهم! وقتی میگم من مرغ تورو نخوردم یعنی نخوردم منم میدونم مرغ یک پا نداره.اون زبون بسته حتمن دو تا لنگ داشته ولی حرف من، که تو کلهی پوک تو فرو نمیره، اینه که مرغت رو هرکی خورده کارش قانونی بوده. از اون زبون بسته دوست دختر وکیلت هم بپرسی بهت میگه.
پس جولیا مرد است! مجبورم مجبورم دوباره تصویر را مرتب کنم بعد عمری دوست دختر جیمز (حالا دیگرـ جولیاـ نیست و ـ جیمزـ شده) برایش مرغ بریان درست کرده ولی او باید ظرف را پس میداده. پس مرغ را گذاشته توی ظرف عمومی. بی دندان هم تازه لوتیگری کرده که هردو پای مرغ را نخورده. به خیال خودش برای آنهایی که توی دفتر هستند و آدم هم حسابشان نمیکند چیزی باقی گذاشته (سینه مرغ کلَّن مهم نیست، چون اگر دندان جلویی نداشته باشید خوردنش سخت است) پس فقط پای چپ را برداشته به دندان نداشتهاش کشیده، یا شاید هم پای راست را... با پوست هم خورده که سیر شود. یا شاید ـ دوست دخترـ پوست مرغ را کنده بوده که جیمز شکم نیاورد؟ ولی مرغ بریان بدون پوست چیز مزخرفی است و اگر دختره جیمز را دوست داشته حتمن سعی کرده مرغش خوشمزه باشد. حتمن گفته؛ عزیزم در عوض شنبه میریم دوچرخه سواری، ولی اگر اینقدر دوستش داشته نباید اصرار میکرده که ظرفش را پس بدهد... صدبار بیشتر سوار این پله برقی شدهام ولی انگار این بار تمامی ندارد. هوای تونل دم کرده و بوی عطر ارزان قیمت بی دندان با بوی لاستیک حرارت دیده مخلوط شده. مثل برق از دهنم میگذرد که اگر همین الان زلزله بیاید و این ساختمان خراب شود چه؟ بیدندان چنان راه را بند آورده که حتمن از همین بالا سقوط میکنم و پایم میشکند. حتی ممکن است بمانم زیر آوار و تصویر آخرم از این دنیا بیدندان و مرغ جیمز باشد. میرسم به ته پلهها و میدوم که زودتر از بیدندان از گیت کنترل بلیت رد شود و از تونل مترو بیرون بروم. پشت سرم میشنوم که داد میزند: من مرغ هیش خری رو نخوردم.
بیرون هوا تازه و خنک است و عطر شکوفههای گیلاس پیچیده...
نظرات کاربران