وقتی نقاشی راه بیفتد توی کاشان که هیچ دریا و اقیانوسی تا هزار کیلومتریاش ندارد، روی دیوارها نهنگ بکشد، خب معلوم است یک جای کار میلنگد. بدابدتر که نقاش زن باشد

وقتی نقاشی راه بیفتد توی کاشان که هیچ دریا و اقیانوسی تا هزار کیلومتریاش ندارد، روی دیوارها نهنگ بکشد، خب معلوم است یک جای کار میلنگد. بدابدتر که نقاش زن باشد. چادر نگذاشته باشد که هیچ، مقنعه که هیچ، روسری درست و درمانی هم سرش نباشد.
زن محله به محله، گذرها را چرخیده بود. کوچهها بیشتری کاهگل و تنها گذرها بودند که آسترپوشی از گچ داشتند، از باد و آفتاب و بارانی نبوده درامان. گذر به گذر؛ درِ گلدون، درِ وَلدون، میان دربهو، فیض، دربِ اصفهان، پامنار، قاسمبک، مسلمیها، همه را چرخیده بود تا رسیده بود گذر دربِ باغ.
زیر هر گذر که میایستاد تا بگوید نقاش است و میخواهد نهنگ بکشد، تا اوستا به داسی بگوید و داسی به اوستا و بروند از هیئتیها و بزرگترها بپرسند، روزش شب میشد و شبش روز تا رسیده بود و مانده بود به سقفهای گذر درب باغ.
درب باغ مثل بیشتر و بقیهی گذرها، سهراهی سرپوشیدهای بود بازارچه شده که دکانهاش بسته شده بودند. دکان کوچکی میوهفروشی باز بود. سلام کرد به پیرمرد و گفت: «باباجان؛ میتونم روی سقف گذرتان نقاشی بکشم؟»
پیرمرد سر از پشت دخل و ترازو بالا آورد و گفت: «علیکالسلام.» بعد نگاهش را دواند به او که ایستاده بود درگاهی دکانش با روسری قرمزی فرق سرش، مانتویی گشاد برش، کیفی به دوش و کتانیهای سفید به پاهاش. پکی به سیگار اشنویش زد و گفت: «نقاشی بکشی؟ زن حسابی هم مگه نقاشی میکشه؟»
ـ بله باباجان. من نقاشم. میخوام نقاشی بکشم.
از لای دودهای مواج، بریدهبریده و نرمنرم شنید حرفهای میوهفروش را: «خوبَه... خوبَه والله. زنم.. زنای قدیم. قالی میبافتن. نخ میرشتن... هشتدهتا میزایدن.»
ایستاد و نگاه در نگاه شد به چشمهای روشن پیرمرد، صورت کشیده و لاغرش، موها و ریش کوتاهِ یکدست سفید شدهاش. شمرده شمرده انگار ادایش را دربیاورد، پرسید: «شما بفرما... از کی، باید... اجازه بگیرم؟»
ـ از خودِم.
جلوتر در آستانهی زیارت، جوانی گذر را آب میپاشید. اسمورسمش را پرسید.
«کوچیک شما، ماشاالله جَصّاص. امر و فرمایشدو چیه؟»
گفت نقاشم. گفت؛ دهباره گفت که میخواهد نقاشی بکشد. و گفت: «از کی؟ از کجا باید اجازه بگیرم؟» جوان رو دواند به دکان میوهفروشی و گفت: «علیشیخ»
شنیده نشنیده، پرسید: «یه آدم تحصیلکرده توی محل ندارین؟»
ـ تا دلت بخواد خانام. ماشاالله همه لیسانس و فوق لیسانسن. بیسوادشو منم.
ـ آدمی که حرفش رو بخونن.
ماشاالله بِربِر نگاهش کرد و گفت: «هَه. منظورت اینه خِرِش بره... خودِم.»
ـ چرا از هرکی سؤال میکنم همه میگن: «خودم.»
ـ نه خانام بعضیا همهکاره تِرَن. بعدشم همهی گذر درِباغ هَس و یه علیشیخ. حالا اِگه آدمِ کار راهانداز میخی، علی رسول. البته شما بُگو علی رسولزاده. تو هِمی کوچه پایینی میشینه. وِسِطای کوچهی حرم.»
رفته نرفته، ماشاالله گفت: «اگه کاری از دس ما بربیاد، کوتای نمیکنیم.»
زن سر چرخاند و در خلوتی کوچهای بنبست، سیگاری گیراند. مانده بود به شهری که به هرکس میرسید میگفت خودم و هیچکس هیچ کاری پیش نمیبرد.
درهای چوبی و آهنی خانهها را نگاه کرد و رسید میانههای کوچه. از کیفش شکلاتی برداشت و توی دهان گذاشت و ته سیگار را در زرورق پیچاند و زیب جلو کیفش انداخت.
فاطمه در را که باز کرد، موهای ریختهی زن را که روی پیشانیاش دید، چادر گلدار سفیدش را از دندان واگیراند و گفت: «صبر کنین صدای بابام بزنم.»
به خوشوبشی مهمانِ خانهشان شد. ظهر بود و پای سفرهی ناهارشان نشست که زنِ صاحبخانه نگذاشت برود. تا سفره پهن شود و ناهار بخورند، پسربچهشان پرسید: «چرا میخواین نهنگ بکشین؟»
زن چیزهایی گفت و نگفت که علی رسول گفت: «وقتی حضرت یونس غرق شد یه نهنگ تو شکم خودش جاش داد. به اذن خدا نهنگه اونو رسوند ساحل.»
زن نگفت نه. نگفت آره. پرسید: «اسمت چیه آقا کوچولو؟»
«من هشت سالمه دیگه، کوچولو نیستم. بازم کاشون اومدی؟»
تا مادر به محمدحسین لبگزه کند که نبایس در کار مردم پرسوجو کند، زن گفت: «آره سالها پیش، اون موقع سقف یه اتاق نهنگ کشیدم. خونهی دوستم بود که خونهشو گرفتن. از اون موقع توی هیچ خونهای نخواستم نهنگ بکشم.»
اینکه علی رسول، بالا و بلند کنارش بایستد و از هیئت محل برایش داربست بگیرد و سرهمبندی کنند و از بناهای خانهی تاریخی احسان چندتخته چوب بگیرد و زن هفتهای نشده، طرح خطی نهنگ بزرگی روی سقف بلند و مُدّور گذر بکشد را به خواب هم نمیدید. نمیدید علیشیخ کاسبی گشادهدست و عیار باشد. چاشت به چاشتی نان سنگک تازه و پنیر بگذارد. از خیار و گوجههای دکانش، تروتازه چندتایی بشورد و بدهد ماشاالله، محمدحسین یا عباس ببرد روی داربست تا زن آن بالا بخورد و بگوید «دستت طلا.» و علیشیخ بگوید: «حق به همراهت.» انگار رؤیایی که به خواب هم نمیدید. رؤیایی که سالها پیش یکبار شده بود و حالا در گذری بدون باغ اما به نام درباغ، روزها هشت دهساعتی نهنگش را میکشید. خسته کوفته گذر را میرفت و صبحی هشت نشده، نردبان کنار زیارت را پای داربست میگذاشت تا بشود چهاروپنج عصر که وهابِ نیپیچ بگوید: «والله. هیچ بنا کارگریام ای جوری کار نمیکُنَه.»
غریبهها که میآمدند، علیشیخ از پشت دخل میآمد به درگاهی، سیگار به لب، چشم میدواند تا کسی سرش چندان به طاق نماند. اگرچه زن پیدا نبود و طرح گنگ و مبهمی بود آنسوی جیرجیر چوبهای روی داربست. به چشم میآمد و به نمیآمد و تنها دستی بود روی طاق. یکبار که ماشاالله گفته بود: «قدرتی خدا زن نیس. گربههام اینجور پایین و بالا نمیرن.» علیشیخ بُراق نگاهش کرده بود که: «هم غریبهاس، هم مهمون، چشماتو درویش کن.»
ماشاالله چشمهاش درویش بود، هیئتیها هم و علی رسول که میآمد، خدا قوتش زیر گذر میپیچید و صدا میپیچید و حرکت دستها و قلمِ زن میپیچید و نهنگ جان میگرفت. ده روز شده، زن آمد پایین. نشست روی چارپایه، دم دکان سیگاری گیراند و گفت: «تمام است.»
علیشیخ که خوش نداشت روبهرویش سیگار بکشند، چه رسد زن باشد، سبیل جواند و یک استکان چای برایش برد که خب انگار زنیست که قالیاش پایین آمده. زنش به یادش آمد، مادرش و همهی زنهایی که وقت تمام شدن و پایین آمدن قالیهاشان سر از پا نمیشناختند و صدای کل و هِلهِلشان توی اتاقهای قالیبافخانه میپیچید. اما اینیکی تنها بود و نشسته بود و سرش به سقف بود. به داربست و تختههایی که ساعتی بعد برچیدند.
هیبت نهنگ خودش را نشان داد. بزرگ بود و مهیب، با قوسی میانهی کمر، سر و باله و دمش روی خمیدگی طاقبندهای کناری. نه نقشی به دیوار که هر آن میگفتی میخواهد از زیرگاهی گذر خیزی بزند و شناور شود رو به آسمان.
عصرگاه آدینه زن دیگر زنی تنها نبود که تمام این ده دوازده روز تنها دیده بودنش. انگارکن هیئتی برود بازار، از در و دیوارِ درِباغ آدم میجوشید. جماعتی با لباسهای رنگبهرنگ، هی سرهاشان، دستهاشان، دوربینهاشان به سقف میرفت. بچههای هیئت، چای میچرخاندند و شیرینی کشمشی. نهنگ آن بالا جا خوش کرده بود و و گاهگاهی پلکهاش را میبست و دوباره میگشود.
روزگاهی فردا، وقت خداحافظی زن کنار کوچهی حرم، نگاه دواند به چشمهای علی رسول. «علیآقا این فقط یه نهنگه. چرا به همه گفتی نهنگِ حضرت یونس؟» مکث کرده، نکرده گفت: «برای اینکه بمونه. اینجا همه ناچارن مذهبی باشن حتی نهنگا.»
خندهاش گرفت. کولهاش را انداخت گلِ کولش. توی رفتنا برگشت و گفت: «چند تا گذر دیگهام خواستن براشون نهنگ بکشم.»
زن وقتی خواست از علیشیخ خداحافظی کند میدانست که از چارپایهی چوبی پشت دخلش بلند که میشود، دو دستش را میبرد دو سمت پیشانیاش و میگوید: «عزت زیاد.»
تکیهکلام همهشان را آموخته بود و عزتش زیاد بود که پنج هفتنفری زنهای محله بدرقهاش کردند. علیشیخ پشت سرش آب ریخت و نگاهش رفت به نهنگ که خیسی رد آب را نگاه میکرد و رد زن را که دستهاش در هوا تکان میخورد. دستش خارخار صورتش را خاراند و زیر لب گفت: «شیر زن.»
محمدحسین با دوچرخهاش تا پلههای بازار پانخل دنبالش رفت. وقتی زن پا به خیابان گذاشت، دستهاش را لوله کرد دور لبهاش و فریاد زد: «بازم بیا کاشون.» فریادی که دیگران نکشیدند او کشیده بود.
زن رفته بود یا نرفته بود، بود یا نبود، نهنگها نه زیر گاهی سقفها که کوچک و کوچکتر به دیوارها تکرار میشدند. زایشی پس زایشی. بودند تا خبر دهانبهدهان پیچید. نهنگ بزرگ سرخی به بزرگی نهنگهای اقیانوس، روی دیوار خرابهای دیدند که پیشترها خانهی زنان عیش بوده است، خانهای از زنان بینام. نهنگ بزرگ سرخفامی که زنی عریان در شکمش ایستاده بود. زنی با گیسوانی فروهشته، ریخته روی قوس سینههاش که آمده بود و پوشانده بوده شرمگاهش را.
کلاغ کلاغ، چهل کلاغ شود و مردها و پسرها با موتور و دوچرخه سرریز شوند از کوچهای به کوچهای به جستوجوی نهنگی و زنی. زنی که لخت مانده، عریان روی دیواری. مأمورها، کوچهی منتهی به خرابه را ببندند. سطل سطل فایده نکند و ماشینهای آتشنشانی که از خماخم کوچه رد نشوند، شلنگهاشان مارپیچ دوانده شود تا پای دیوار و آب به آب، تا بعدها سیدجواد آتشنشان بگوید نقش پاک نشد. خون و خونابه جاری بود تا دیوارِ خرابه فروریخت. انگار ده شتر یکجا قربان کنند میانهی شهر، پشت بازار را که نگاه کنی، جریبی خاک سرخشده میبینی.
تا بیایند و بروند و انگشت درکنند به یافتن زن که نقاش بوده، آنوقت و بعدها، هیچ کجا زنی پیدا نشد. تنها یکجا در اعلامیهی روزنامهای از سال 57، عکسی از زنی چاپ شده بود که نقشِ نهنگ در کارنامهاش داشت. نوشته بودند: «عکس فوق به نام ژینوس تقیزاده، با مویی بلند که پیراهن سفید و دامن چهارخانه به تن داشت از تاریخ 7/5/57 مفقود گردیده و تاکنون مراجعت ننموده است.» یا او نبود که نبود یا باورکردنی نبود زنی چندماه مانده به انقلاب مفقود شده باشد، چهل سال بعد، روح سرگردانی از او در گذرهای کاشان نقش نهنگ بزند تا بالای منبر بگویند: «وقتی نقاشی راه بیفتد توی کاشان که هیچ دریا و اقیانوسی تا هزار کیلومتریاش ندارد، روی دیوارها نهنگ بکشد، خب معلوم است یک جای کار میلنگد. بدابدتر که نقاش زن باشد. چادر نگذاشته باشد که هیچ، مقنعه که هیچ، روسری درست و درمانی هم سرش نباشد.»
زن بود یا نبود، نهنگها بودند که یکییکی محو میشدند. محله به محله، درگلدون، در ولدون، میان دربهو، فیض، درب اصفهان، پامنار، قاسمبک، مسلمیها؛ هرکجا نهنگی بود سطل به سطل با ابر و آب پاکش کردند تا رسیده و مانده بودند به سقفهای گذر درب باغ. همهی آنها به دیوار و اینیکی به سقف، چند ده نفر پایش؛ نهتنها علیشیخ و ماشاالله و علی رسول و بچههای رنگرزی سیاهکار و گلکار که اهالی محلهی درب باغ، امضا و انگشتشان طومار شد که این نهنگِ حضرت یونس است و با آنها فرق میکند. بماند که طلبکار هم شدند آن بقیه که چیزی، کسی، زنی درونشان نبوده، بیخود پاککردهاند و همان یکی بس بود که خرابهای پر از خون شد.
بود و شانسشان گفت که علمشنگهای دیگر برخاست. کسی آمده بود و آنسوی خط راهآهن، آنسوی مزرعهی ملاحبیب که تا چشم کار میکند رمل است و بیابان، کشتی بزرگی ساخته و از هر حیوان که دستش رسیده بود جفتی جمع کرده بود و در کشتیاش جا داده بود که من نوحم، نوح لامک. آنهم شهری بیهیچ بارانی، هیچ دریایی.
«خوبَه جونِم. یه شهر و ای همه پیغمبر؟»
هم اینها بود تا نهنگ یونس ماند. ماند که بماند تا شبها دمی به آخرِ شب که علیشیخ دکانش را میبندد، تشتی آب بپاشد زیرگاهی طاق، نهنگ خیزی بزند و صدای محوش بپیچد و شناور شود زیر تاریکروشن گذر. بالا برود و از سقفهای گنبدی بازار و بادگیرها و گلدستهها و منار شهر بگذرد. بالابالا میان اقیانوسِ آسمان شناور شود لابهلای شب و تاریکی. نهنگهایی کنار و پسِسرش، هم نهنگی به سرخی و زنی که درونش ایستاده. زنی که از این پایین به چشم نمیآید.
نظرات کاربران