سالی گذشته باشد. مهر ماهی که حاج حبیب زمینگیرخانه باشد و همهی اهالی بازار و کاروانسرا رفته باشند مشهد قالیشویان، نوح لامک، الوارهای چوبی را با چرثقیل مظلومی خواهد رساند

از پلههای قطار پا گذاشته بوده توی ایستگاه راه آهن. از آنجا تا کمربندی، گاراژها را نگاه انداخته و سلانه سلانه آمده تا دروازه عطار و گوشهی میدان، توی کافه حسین مشتی نشسته به خوردن چای. میگویند اولش همین بوده، بعدها آمده دروازه دولت، اول بازار مسگرها و کاروانسرای میرپنج، مغازهی نجاری حبیب کار کند. حاجحبیب به پیری نشسته، ته کارش ساختن چهارپایه بود یا میزکی برای قهوهخانهای، دست بالا قفس هم میساخت برای سئله فروشیها.
پرسیده بود: غریبهای؟
گفته بود جنوبیام.
پرسیده بود؛ نجّاری؟
به جای جواب سرش را تکان داده بود که یعنی آره.
ـ در و پنجره میسازی؟
ـ نه.
ـ میز و صندلی؟
ـ نه.
اینا رو پرسیدم که دِکِش کنم. بگم مَ تو دست و بالم ای کارا نیسّش. شاگرد نمیخام.
به پیری رسیده، دکانِ نجاری بود که خانه نباشد و بیکاری هم که عار بود و لابد میخواست چراغ کاروانسرا را روشن نگاه دارد.مانده بود او و علی پوست فروش و یکی دو نفر دیگر.
ـ پَه چی چی میخَی بسازی؟ چارپایه؟
جوان، غریبوار مکث کرده بود و بعد گفته بود: کِشتی. کِشتی میخوام بسازم.
ـ کشتی؟ کشتی تو کاشو؟
صدای خندهی حبیب پیچیده بود زیر سقف ضربی دکان و لابهلای تیرکهای چوبی. دست از چوبها برداشته و روگردانده بود تا سیر تماشایش کند.
ـ والله فِک کردم شوخی میکنه.
سرگرد طاهرپور از پشت میز سرش را میآورد جلو و داد میزند: فکر کردی شوخی میکند؟ غلط کردی فکر کردی شوخی میکند.
بعد انگار از پیکر نحیف پیرمرد خجالت بکشد، سرش را پایین میاندازد و داد میزند؛ بیرون. برو بیرون.
اینها مال زمانی است که جوانک، کشتی بزرگی ساخته باشد. که بلوایی بشود شهر کاشان. مردم دسته دسته بیایند بازارمسگرها، کاروانسرای میرپنج، بلکه جای سازندهی کشتی چوبی را به چشم خودشان ببینند.
ـ کشتی؟ کشتی بسازی؟ ای جا کاشونَه. بیابو، صحرا.
حاج حبیب از سادگی جوان خوشش آمده بود و او از خندهی حاج حبیب. حجرههای کاروانسرا، ریخته واریخته، فلک زدهتر از آنی نبود که در بالاخانهای از آن، اتاقکی برای سکنا یافت نشود. این بود که ماند و وردست شد به شرط سفرهای نان. آب هم که در کوزهی کنار دکان و آبانبار بود. حمام یکشنبهای هم برای هفتهای شستوشو بسنده بود.
ـ نام؟
ـ علی دشت آبادی معروف به علی پوستی.
ـ شغل؟
ـ پوس میفروشم.
ـ محل کار؟
ـ کاروونسرا میرپنج.
ـ نحوهی آشنایی؟
ـ والله چه عرض کنم. شاگرد کارو سرا بود.
علی پوستی به روز روشن، هیچگاه فکر چنین شب تاری را نمیکرد. تمام زندگیاش از آژان و پلیس و کمیتهای و مامور جماعت بدش میآمد. نقل امروز و دیروز نبود و از سالهای سال پیش که گوسفندی، گاوی را از گلپایگان و محلات و خوانسار به یامفتی بخرد و بیاورد دهات اطراف کاشان به کسی بفروشد، تمام عرض راه باج میداد تا ثابت کند مال دزدی نیست و از فلان کس خریده است. آمده و رفته بوده که از زندهفروشی دست میکشد و کُشته میخرد و میفروشد که گرفتار شهرداری و بهداشت میشود. آمده و رفته بوده تا میرسد به دکانی پوستفروشی در کاروانسرای نیمهخرابهی میرپنج. پوست گوسفندی از ابوزید آباد و کویرات بیاورند با مینیبوسهای لکنتهای که دروازه دولت، ایستگاهشان باشد، بخرد و دستی به سر و روشان بکشد و هفتهای، ماهی، باری بشود برای کارگاههای دباغی و پوست تبریز. این همه را بگذراند تا بنشانندش به استنطاق که چه نسبتی با نوح دارد؟
ـ والله به خدا. هیچی. گفتم که شاگرد اوس حبیب بود. اسمش نَه والله نوح نبود، نور بود. همه تو بازار مسگرا میدونن. بعضییام میگفتند نورالله.
ـ از کی مشکوک بود؟
ـ والله مشکوک نبود. فقط بعضی وقتا دم غروب میرف رو سقف کاروسرا میشِستش، دَسّ و پاشو تو هم میکرد، صاف مث مجسمه. هِمی. والله نمازشَم میخون. دین و ایمو داشت.
ـ مردیکه اینقد قسم نخور.
ـ نه والله. منظوری ندارم.
دکاندارها سادهتر از آن بودند که بتوانند چیزی را پنهان کنند.
اوس حبیب پرسیده بود: اسمت چیه؟ رسمت چیه؟
جوان گفته بود: نوح. نوح بن لامک.
ـ ای جا کاشونَه. اسم سَختو نمی فَمَن. شایدم مسخرهت کنن بُگوی نوح. نجاری هم که میخَی بُکُنی. به حول و قوهی خدا کشتی هم که میخَی بسازی، دِگِه هیچی. خر بیار باقالی بارکُه. به هَمَم نمیخواد بُگوی. کاشونیا فضولن.
اوس حبیب همان روز اسمش را نور گذاشته بود و یکی دو روز نشده، شده بود نورالله.
خبر توی بازار مسگرها پیچید و کشید رفت تا میدان سنگ و بازار پانخل و حسینیهی درب باغ. بعد میدان، میدان تا همهی شهر. کشتی نبود. ولی به قوارهی لنج میخورد. نصف بازار ریخته بودند توی کاروانسرا، خبرنگار و عکاس. کاروانسرا را آب پاشی کرده بودند. گوسفند پس گوسفند کشتند. زنهای محلهی بازار و پیرزنهای روستایی به لنج نورالله دست میکشیدند و به سر و صورتشان میمالیدند. جرثقیل آمد به سختی از دهانهی بزرگ کاروانسرا وارد شد و لنج را بالا کشید تا میان سیل مردم به میدان امیرکبیر برساند. روی بدنهی لنج نوشته بودند: ان الحسین مصباح الهدا و سفینهالنجاه. شهردار کرنشکنان قیچی را به امام شهر سپرد تا میان دود اسفند و صلوات مردم، نام امام حسین را به میدان ببخشند. اوس حبیب را از آن روز حاج حبیب صدا زدند. اما نورالله، دور از چشمها روی غروبیهای سقف بازار، مجسمهای چهار زانو نشسته بود و خلسهوار شهر را مینگریست.
ـ آقا نورالله! قربون دسِّت، یه خورده خاکه چوب بده...
ـ آقا نورالله! انِ شاللا، مکه بِری، یه دِقّه میاَی خونه ما...
ـ آقا نورالله...
000
سالی گذشته باشد. مهر ماهی که حاج حبیب زمینگیرخانه باشد و همهی اهالی بازار و کاروانسرا رفته باشند مشهد قالیشویان، نوح لامک، الوارهای چوبی را با چرثقیل مظلومی خواهد رساند آنسوی خط و ریل راهآهن، آنسوی مزرعهی ملاحبیب که تا چشم کار میکند رمل است و بیابان، به ماهی، کشتی بزرگش را خواهد ساخت. از مرغ و خروس جفتی، از گوسفندهای زندهی دوست علی پوستی جفتی، از کبوترهای سئلهفروشی دروازه دولت، جفتی، از گاوهای مزرعهی ملاحبیب جفتی. هر جانوری به دستش برسد، جفتی خواهد گرفت و به کشتیاش خواهد رساند. خبر به آنی در شهر خواهد پیچید.
آنوقت اگر روی تپههای سیلک یا هر جای بلندی در کاشان بایستید و شمال شرقی شهر را چشم بیاندازید، نگاهتان خواهد رسید به همان سوی خط و ریل راه آهن، حوالی پشت ایستگاه، همان سوی مزرعه ملاحبیب که تا چشم کار میکند، رمل است و بیابان. بیابان در بیابان. بیهیچ آبی و آبادی. از خاکستر نوح بن لامک، کشتی و حیواناتش، تنها دکلی چوبی نیمسوز مانده خواهد بود میان دریای رملهای طلایی. هیچ بارانی نخواهد بارید. هیچ طوفانی، صدای هیچ یک از ماشینهای آتش نشانی هم به گوش نخواهد رسید.
نظرات کاربران