,,

روی پله‌های ایوان، مگس‌ها و پشه‌ها، جمعِ کاسه‌ی لب پریده‌ای بودند که گلریز از صبح گذاشته بود. دلش پیش نرفته بود لب به لب کاسه دهد. حالا عصر بود. عکس؛ فرزانه قدیانلو

نیلوفری

نیلوفری

انصافت کجاست ماکان؟ گلریز گفت و چرخید سمت دیوار

- انصافت کجاست ماکان؟

گلریز گفت و چرخید سمت دیوار. ماکان هرچه می‌شنید از انصاف بود.از دهان کارگران شالیزار. از چای‌چین‌های لاهیجی، جمعه بازار، وقتی فروشنده‌ها اردک‌ها و غازهای کت‌بسته را کف دست مشتری می‌گذاشتند و کلافه از چانه‌زنی می‌گفتند؛« پس کو انصافت؟»

ماکان دود سیگار تیر را بلعید و از دو سوراخ بینی ریخت در هوای شرجی. به ستون میان ایوان تکیه داد. خیره‌ی لامپ صد واتی شد که از دهان سقف بیرون افتاده بود، یا آن را می‌لرزاند و نورش را کم و زیاد می‌کرد. رد خط سیم را گرفت تا شکستگی سفال شیروانی، جایی که سیم از نگاهش می‌افتاد. گلریز سر به پیش، زیر آوار بغض، نگاهش را از او دزدید. دست برد زیر شکم. انگار جلویِ افتادن چیزی را بگیرد. ماکان دو پُک مانده به فیلتر، سیگار را پرت کرد در تاریکی حیاط؛ « نمی‌فهمی که باز لاچی کتاری[1] می‌کنی.»

گلریز نمی‌فهمید. همان‌طور که نفهمیده بود خدای ثانی زن، چرا مردش است. زل زد به خدای ثانی؛ «به دلم نیست به خود.»

ماکان از ستون جدا شد: «به بچه‌هات نگا.»

به گلنار و پونه نگاه کرد که پشت به هم خوابیده بودند. نورِ صد، رنگ و رویی به رخ‌شان داده بود. نرگس وا‌غلتیده بود تا پله‌های مهتابی؛«گناهه، هم خدا و پیغمبری هم این دل صاب مرده...»

- کور وکری نشُدی که ندید و نشنید می‌گیری.

گلریز جنس مردش را می‌شناخت. کُنده‌ی زانو هم به زمین می‌زد، حرفش دو تا نمی‌شد.

- میگن دولت هم قبول‌دارش نیست. حتی شناسنومه هم دستت نمیدن.

- میگی چه گِلی سر کنم؟

- چاره‌ش بی‌بی جواهره. با یه زهرماری خلاصش می‌کنه.

- آخه مثل ماهی می‌مونه... کفاره داره به خدا.

- از سوایی[2] تلاخون[3] تا زوزه‌ی شغالِ سرشبون تو زمین مردم عین گاو نر کار می‌کنم. به فصلش، برنج باد می‌دم. تو کشتزارِ چای، کمر دوتا می‌کنم ولی می‌بینی که، شش ماه هم بی‌عارم.

نرگس غلت زد سمت دیوار. چتریِ موها پس افتاد از پیشانی‌اش. گلریز زیر شکمش دل زد.

- تا فردا رفتی که رفتی، نرفتی...

نخواست مثل دیروز و پس پریروز تند شود. حرفش را خلطی کند توی صورت گلریز و بگوید؛ یه وخ نخوای با مشت و لگد بِکِشَمش پایین‌ها؟ از همان کارهای دیروز و پریروز پشیمان بود و حالا نرم شده بود. سیگار پشت سیگار می‌داد. حرف درو می‌کرد تا گلریز دل به حرفش بدهد. پاکت تیر را از بست حصار برداشت. با انگشت به پشتش ضربه زد. یک نخ از دل تیر بیرون افتاد. با سبابه و شَست میان دو لب گذاشت. فندک زد و از پله‌های ایوان پایین رفت.

- حالا کجا این وقت شبون؟

سوالش را خودش شنید. پریشب که از خانه می‌زد بیرون، گفته بود خاکستون. حتمن جوابش با پریشب توفیری نداشت. باد پُر و مَشت، رطوبت شالی‌ها را دمید توی حیاط. عق زد. به بوی نارس خوشه‌های برنج ویار داشت.

روی پله‌های ایوان، مگس‌ها و پشه‌ها، جمعِ کاسه‌ی لب پریده‌ای بودند که گلریز از صبح گذاشته بود. دلش پیش نرفته بود لب به لب کاسه دهد. حالا عصر بود. دخترها را فرستاده بود خانه‌ی خاله رعنا. ماکان نبود زودتر از همیشه رفته بود. خیالش ناراحت بود، از حرف جواهر که گفته بود؛ « کاش زودتر به صرافتش می‌افتادی دختر،کارِت مشکل شده، اما ترست نباشه این زهرماری افاقه نمی‌کنه. اگه می‌گمت زهرماری مثه دم مار تلخه.»

نگاهی تلخ به سیاهی معجون انداخت. چشم‌ها را بست، با دو انگشت بینی‌اش را گرفت. کاسه را برداشت لب به لبش داد.

« یک نفسمی‌خوری. مزه نکنی که تلخیش تو گلو می‌ماسه.»

یک نفس سرکشید. شاخه‌ای نبات به دهان گذاشت تا چند دقیقه‌ی بعد، درد توی تنش تنوره بکشد. پای ستون بنشیند و به خودش بپیچد. مارِ درد از زیر شکم، پیچ برود تا گودی کمر. وابپیچد و بیفتد زیر شکم. پاها را به دل بگیرد و لبش را بمکد از خزیدن دردی که قرار نمی‌گرفت.

« نترس شش ماه شکم را هم سقط کرده. این که چندماهه است.»

درد از شیب مهره‌های کمر بالا رفت. چرخید و افتاد در جناق سینه. عرق سرد به تنش نشست.

« هم‌چین که رد کردی، دل و کمرت رو گرم می‌کنی. برای پاکی بچه‌دونتم چهارتخمه بذار. تا سه روز سردی نخوری یه وخ.»

گلریز لب گزه رفت.

« مثل زائو جا پهن می‌کنی. شالی نرو، یه روز اروم بگیر دختر.»

در خودش جمع شد، باز شد. چیزی از بندِ دلش پاره شد. خونی گرم و تند لباسش را سنگین کرد. گریه کرد.

« ارث زن، از حوّا گریه است. گریه برای زن دواست.»

گلریز بلند گریه کرد.

عرق به تنش خشک شده بود و حالا به تنش آتش می‌گذاشت. دست به کمر، سر پا، کنار باغچه نشست. دستمال طرح نیلوفری را باز کرد. جفت بودند. قدِ بندِ انگشت. پشت داده به هم، انگار قهر کرده باشند. همه چیز تمام. چشم، گوش، دهان، دست و پا... رگ‌های صورتی همه جای تن‌شان شیار بسته بود. انگشت‌ها فرصت نکرده بودند از هم باز شوند. دستمال نیلوفری را روی تنشان کشید. قاشق چوبی را در خاک فرو کرد. دخترها به‌دو دویدند به حیاط. خاله رعنا زود راهی‌شان کرده بود. دور درخت نارنج حلقه زدند. نرگس گفت: بخوانیم.

دخترها با هم خواندند؛ « دختره این‌جا نشسته... گریه می‌کنه...»

خاک سرد را مشت کرد.

« زاری می‌کنه... افتخار من... پرتقال من...»

خاک بریده بریده از بین انگشت‌ها ریخت روی طرح نیلوفری.

« هر کیُو می‌خوای یکیُو بزن.»

گلریز با دخترها هم‌خوانی کرد؛« هر کیُو می‌خوای یکیُو بزن... یکیُو»

 

 



[1]پرحرفی

[2]صبح

[3]خروسخوان

نظرات کاربران