دوربین را روی بام سواركردیم، طوری كه کل محدوده را پوشش بدهد. مورد، واحد شماره هشت.آپارتمان چهارطبقهای بود كه صدمتر با ضلع شرقی ساختمانی كه در آن مستقر بودیم، فاصله داشت.

دفعه اول كه نبود من و جعفر به حكم جناب سروان مینشستیم جلو مانیتور. دروغ چرا، اولین بار بود كه صاحبخانه میخواست در محل استقرارمان بماند. آن هم یك زن. از این موردها نداشتیم. هرجا مستقر میشدیم صاحبخانه حضورنداشت. یعنی نمیشد بماند، به خاطر مسایل امنیتی و راپرت دادنهای احتمالی. كار كه به نتیجه میرسید محل تحویلشان بود. این یكی نمیدانم به جناب سروان چه گفت و او چه شنید كه ماند. لهجه عربی داشت. ـ ج ـ را ـ ژ ـ میگفت. با وسواس حرف میزد. انگار فرصتی برای كنار هم گذاشتن كلماتش بخواهد، مكث میكرد. چشمهای زیتونیاش گیرا و گرم بود. به رنگ روشن صورتش نمیخورد جنوبی باشد، یعنی از طرز حرف زدنش خیال كرده بودم جنوبی است. البته دخترش جنوب درس میخواند، پیراپزشكی یا نمیدانم مدارك پزشكی. كس وكارش همین دختر بود. حتمن همینها را به جناب سروان گفت كه ماند.
دوربین را روی بام سواركردیم، طوری كه کل محدوده را پوشش بدهد. مورد، واحد شماره هشت.آپارتمان چهارطبقهای بود كه صدمتر با ضلع شرقی ساختمانی كه در آن مستقر بودیم، فاصله داشت. سوژه مثل موارد قبل نبود. صحبت از معامله چندصد قبضه اسلحه بودكه قرارش را در واحد شماره هشت گذاشته بودند. جناب سروان سفارش كرد، شش دانگ حواسمان را جمع كنیم. ناكسها شش ماه میشد شب و روزمان را به هم دوخته بودند و خواب و خوراكمان را حرام كرده بودند. حالا كه مقرشان لو میرفت، باید میجنبیدیم. روز اول من ماندم. ساعت به ساعت گزارش دادم. از همان اول مشكوك نزد، نه آمدنشان، نه رفتنشان و نه تماسهای گاه به گاهشان، همینها را گزارش كردم. جوابشان دوكلام بود؛حواستان به كارتان باشد.
حواسم به كارم بود. عاشق كارم بودم. خاصه وقتی كار به نتیجه میرسید. جناب سروان دست میگذاشت روی شانهمان و میگفت؛ دست مریزاد كاكو!
این كار قوت و نیرو نمیخواهد جناب! یك عالم حوصله میخواهد و یك دنیا حواس جمع كه خوب داشتم. تعریف نیست واقعن داشتم. وصیت آقام بود كه دغلی توی كار خیر و بركت پول را میبرد. بلانسبت شما مال را مثل گه موش نجس میكند. آن وقت هر تخمی كه چال میکردی به هرز میرفت. منظورش بچه بود. بگذریم كه زنش را هم نداشتیم. اصلن صراط مستقیمی که میگفتند یكی همین روزی حلال بود. چطور بگویم؛ به امام هشتم غفلت نكردم. به غریبالغربا دغلی نكردم. آن روز اصلن جمیله نبود. رفته بود خرید، نه كه هر دفعه جایی برود، بگوید كجا میرود. از ساك و زنبیلش میفهمیدم. جمیله بد و هرزه نبود، فقط یك جفت گوش میخواست برای شنیدن.
چی؟ مانع؟ آخرچه مانعی؟ نمیدانم چرا فكر میكرد، میتوانم سنگ صبورش باشم وگرنه كلامی با جعفر نمیگفت. با او حرف مگویی نداشت. مطمئنم، جعفر آدم دروغگویی نیست. كم حرف هست، اما نامرد نه. جعفر هم عاشق كارش است. به همین اعتماد جناب سروان ماموریتهای حساس را به جفتمان میداد. امتحان پس داده بودیم جناب.
جمیله شال مخملی میانداخت. صندلی میگذاشت كنار میزم. هرشب چای ترشش به راه بود. از آب و هوا میگفت تا میرسید به قصه زندگیاش درلبنان. ازمَرَجعُیون که روستایشان بود. از چشمههایی که همیشه جوشان بود، از مبارزاتش و حكایت عاشقیاش با محمود دانشجوی ایرانی وكشته شدنش و آمدنش به ایران كه وصیت محمود بوده. من چه میدانم راست میگفت یا دروغ؟ اینكه به خاطر تنها یادگار شوهرش راهی غربت شده و آمده ایران. به خاطر دخترش كه نمیدانم اسمش عظیمه بود یا وجیهه. حرفهای جمیله مرا یاد بدبختیهایم میانداخت. بزرگ شدنم زیردست نامادری. نامادری كه بدنیست قربان! ولی مادر كه نمیشود. میشود؟!
جمیله مینشست كنارم به چشمهای زیتونیاش نگاه نمیكردم. میدانستم پاگیرم میكند. پاگیرش میشوم. هاله زیتونی چشمها، غوغایی داشت قربان! یكی دوبار هم كه دل سپردم به نگاهش خدا به دلم رحم كرد. او میگفت، من میشنیدم. ولی قربان این قضیه ربطی به او ندارد. گیرم كه مینشستم پای حرفش كه مینشستم، اما دلیل نمیشود لو رفتن واحد شماره هشت به این دلیل بوده باشد. گیرم من بیهوش و حواس، اصلن جمیله مسحورم كرده بود یا نمیدانم از این بدتر، مجنون سینه چاكش شده بودم، جعفركه بود. جعفر باید گزارش میداد كه خانه سرِكاری است و برنامهاش را جایی ده تا خیابان بالاتر یا پایینتر چیدهاند، كلك را كندهاند و فلنگ را بستهاند.
دیگر چه بگویم تا باورتان شود؟ دوشب است مرا میكشید به محكمه. این چراغ هزار ولت لاكردار را میاندازید توی چشمهایم كه چه بشنوید؟ نه باور نمیكنم جمیله قصه زندگیاش را به دروغ بافته باشد. حرفهایش عین مصیبت داغ داشت. نگاهش غم داشت. چطور میشود باوركرد جمیله در خانه ماند تا اغفالم كند؟ مینشستم پای حرف دلش، از خودم حرفی نمیزدم، میپرسید، نمیگفتم. زندگیام گفتن نداشت، كلیشه بود. توی ذوق میزد. بوی گند میداد. هیچ وقت نخواستم از خودم بگویم حتا حالا كه مجبورم بگویم.
چندبار بگویم قضیه ربطی به جمیله نداشت. درست كه یكی دو روز آخر كم حرف میزد. دیگر صندلی نمیگذاشت كنار میزم. نگاهش سنگین بود، كناره میگرفت ولی دلیل نمیشود كه دسیسه بوده باشد. باوركنید، مینشستم پای حرفش تا دلش دل دیگری شود. بگذریم كه در این روزگار چطور دل آدم دل دیگری میشود؟
بس کنید! بگذارید بخوابم. چندبار بگویم جمیله این کاره نبود. دو روز است میكشانیدم اینجا كه چه بشنوید؟ ولم كنید. اصلا جمیلهای نمیشناسم! كدام جمیله؟ میخواهم بخوابم. خوابم میآید. خوابم میآید... فقط جمیله سنگ صبور میخواست. س.. سنگ ص.. ص. صبور!
نظرات کاربران