فقط دستمال را روی لب و لوچه بكشیدم، هیچچی نگفتم. خودشان حرف مفت میزدند، خودشان هرهر كركر میكردند. یكهویی همه، بهخیالی زبانشان را گاز بگرفته باشند، خاموش بشدند.

فقط خدا بكند امشب مثل آن تابستانشب نشود.
آندفعه هم نصفشب از خواب بجستم. لیلا بیامده بود به خوابِ من. میانِ دُشک بنشستم. متكا بیفتاده بود آنور، شمد، مُشته شده بیفتاده بود اینور. گردسوز سرِ تاقچه پتپت دود میكرد. فكری بشدم چرا لیلا در خواب بگفت: یاور بیا!... بیا یاور!؟ کلهی پلنگِ روی پتو، زیر پای من بیفتاده؛ از سوسوی گردسوز، چشمانش تكانتكان میخورَد. بلند میشوم. متكا را سرِ جای من زیر پتو جا میدهم. آرامآرامكی لباس میپوشم. دست میبرم درون جیب من، دستمالم هست. در را یواش واز میكنم آقاجان بیدار نشود. چكمهها را به دست میگیرم تا پرچین پابرهنه میآیم بعد به پا میزنم. راه و راغ، ساكت و تاریك است؛ فقط صدای سگ و شغال از دور میآید. بعضی پنجرهها روشنند، بیشتری تاریکند، ولی مهتابشب است. میروم طرف بجارها. تا ـ شیجان ـ خیلی راه بمانده. دار و درختان اینورِ راه و آنورِ راه، سیاهند. آخرسر میرسم به بجارها.
ماکان میگفت: اهلمحل میگویند شیجانیها باعث شدن نصفِ بیشترِ بجارهای ما بسوزند، آنوقت تو...!
آقاجان بگفت: بفهمم برفتی ورِ شیجانیها، قلمِ پای تو را با همین داس میشكنم.
ماکان میگوید: از اصلاحات ارضی تا الان عمرشان را پوچ كردهاند هیچچی به هیچچی.
باورم نمیآمد خاطرخواهی من را ماکان برای همه بگوید. آنروز میانِ قهوهخانه، جوانجاهلان دورم هنگامه بگرفتند: با دخترشیجانی نامزدبازی میكنی!
فقط دستمال را روی لب و لوچه بكشیدم، هیچچی نگفتم. خودشان حرف مفت میزدند، خودشان هرهر كركر میكردند. یكهویی همه، بهخیالی زبانشان را گاز بگرفته باشند، خاموش بشدند. برگشتم بدیدم آقاجان ایستاده میانِ درِ قهوهخانه. داد بزد: باز بیكاری و قهوهخانه نشینی بگرفته شما را، این پسرِ صاف و ساده را گیر بیاوردید؟ جای اینکه بروید حقِ آبتان را از شیجانیها بگیرید بیفتادهاید به جانِ هم؟ خجالتتان نمیگیرد بیغیرتان؟
چای درون استكانها سرد میشد ولی لب نمیزدند. سرم را بینداختم بهزیر، از کنارِ دست و بالِ او برفتم بیرون. صدای هوارش میآمد: بیآبی بیزمینی میآورد، بیزمینی بیکاری، بیکاری بیٌعاری. راست میگویند گیلانیجماعت بیکار بشوند قهوهخانه واز میکنند.
ماکان بزد سرِ شانهام: اینیکی را پدرت درست گفت ولی بودنِ آب توی گیلان بدتر از نبودنش است.تنداتند دهنم را با دستمال پاك میكردم.
دستمال! درون جیب هست؟ هست. چهطوری میانِ این تاریكتاریكی تا اینجا بیامدم؟! باقی راه را اگر از سرِ مرزِ بجارها بروم، نزدیكتر میشود. نمیدانم لیلا من را چیكار دارد. آنبار هم نفهمیدم. یعنی وقتی بدیدمش، از یادِ من برفت واپُرسم. اصلا حواس من نبود چشمان او را نگاه بكنم ببینم ماکان راست میگوید یا نه.
بگفت: بار اول كجا دیدیش؟ بگفتم چهارشنبهبازار.
بگفت: از كجا فهمیدی شیجانی است؟ بگفتم او را دنبال بكردم.
بگفت: حرفت را هم زدی؟ بگفتم آنروز نه، ولی آن نصفشب که تنهایی برفتم آها.
ـ نیمهشب، پای پیاده، از چهارشنبهبازار تا شیجان؟! بگفتم تا سرِ پنجرهی اتاقش.
بگفت: به اندازهی خُمام تا رشت، به اندازهی خُمام تا انزلی فاصله است! بگفتم از جاده نرفتم، از بجارها برفتم، از رودخانِ روشنآب.
ولی ماکان نبایست میرفت اینها را به جوانجاهلانِ محل میگفت تا من را درون قهوهخانه مسخره بكنند. به من گفت: تعریف کردم تا درس بگیرند. البته بیچاره محلی که محتاج قهرمانی مثل تو باشد. بعد خنده بزد و بزد سرِ شانهام.
از همهور صدای سگ و شغال میآید. یكباره من را نخورند؟ اگر مهتابشب نبود، چهطوری مرزِ بجارها را میدیدم؟ ماکان بگفت: شیجانیها بفهمند یك چوكامی نصفشب پنجرهی اتاقِ دختر آنان را میزند، میاندازندش جلو سگان. فرقی هم نمیكند یارو سادهدل باشد یا نه. دیگر نمیخواستم برای ماکان حرف بزنم، هیچوقت، ولی نمیتوانم. دلم میخواهد برای یكنفر از لیلا بگویم. کی بهتر از ماکان که سواددارِ ـ چوکام ـ است.
آنهفته نه، آنیكی هفته، باز هم برفته بودم چهارشنبهبازار. دور از چشمِ آقاجان كفش به پا بكرده بودم نه چكمه. آقاجان میگوید: پای تو گرگ دارد، این كفشها را هی نپوش، پاره میكنی. بگذار برای عروسیمهمانی.
سلمانی دكان هم برفته بودم و آب و شانه بکرده بودم. لیلا را بدیدم. آنطرفتر، دمِ بساطِ پیرهندامنفروشی، ماکان را هم بدیدم. معلوم نبود روزنامه میخواند یا دختران را دید میزد. برفتم جلو، اخم بکرد. فقط درون محل با من حرف میزند. لیلا را به او نشان بدادم؛ داشت با مادرِ خودش پارچه قیمت میزد. ماکان بگفت: این كه لوچه! البته به هم میآیید.
پس چرا من كه آنقدر لیلا را نگاه بكردم نفهمیده بودم؟ آنشب هم كه تا شیجان دنبال آنان برفتم و پشت خانهشان با او حرف بزدم و بگفت توی آن اتاق میخوابد و پنجرهی آبی را نشانم بداد، نفهمیدم. بگفتم: لوچ نیست.
تنهایی روانهی محل بشدم. میانِ راه، فکری لیلا و چشمانش و خودم و آبدهنم بودم و با دستمال خشك میكردم.
هیچچی راه نمانده. فكر و خیال، راه را كوتاه میكند. اصلا حالیام نشد برسیدم. تك و توك پنجرههای شیجان روشنند. دارم میرسم لیلاجان، چیكار داری؟ چیكار دارد؟ هر چی جان میكَنم، خوابِ من به خاطرم نمیآید. فقط میگفت: یاور بیا!... بیا یاور!
آخ! باز پای من لیز بخورد. حالا خوب است چكمه به پا دارم. میانِ این تاریكشب اصلا نمیشود بدید. یادِ من باشد تمام حرفهای من را به لیلا بگویم. بهتر است تا خانهی آنان حرفها را واگو بكنم تا مثل آندفعه از خاطرِ من نرود.
آندفعه خلاصه برسیده بودم به روشنآب. بایستی آن را رد میكردم. رد بكردم.
ماکان بگفت: من باورم نمیآید شنا كرده باشی.
گفتم: شنا نمیدانم.
گفت: پس چی؟ از رودخانه پریدی؟
گفتم: از سرِ درخت برفتم.
تنداتند با دستمال لبِ من را پاك میكردم تا نگوید.
آندفعه نزدیكی نصفشب برسیدم. روشنآب، مثل هوا و آسمان و بجارها و درختان و زمین و زمان، سیاه بود. آب صدا میخورد و از دمِ چوكام و از دمِ شیجان گذر میکرد. بگذشتم. حالا چوكام آندستِ آب بود و من ایندست، درون شیجان.
آقاجان بگفت: شیجانیها مردِ رِندند. سنگِ ساب را ورداشت، بكشید به لبهی داس.
لیلا بگفته بود: چوكامیها مردِ رِندند.
ماکان میگوید: این به آن، در!
بگفتم: هیچ هم اینطوری نیست.
لیلا بگفته بود: خیال كنم تو به آنها نرفتی.
آقاجان بگفت: چی بشده سنگِ آنان را به سینه میزنی؟ داس را تیز بكرد.
ماکان میگوید: تا بوده همین بوده، آب و آببازی، زمین و زمینبازی، نفت و نفتبازی.
بگفتم: تو هم همینطور.
لیلا نگاهم بكرده بود. لوچ نبود. من به داس آقاجان نگاه بكردم. ماکان به دهن من نگاه میكند.
آقاجان بگفت: آببُری، نانبُری است.
ناخن خودش را بكشید روی داس.ماکان میگوید: خارج آپولو هوا كرده، ما هنوزهنوز درگیرِ تقسیم آب و خاک و نفتیم.
بگفتم: آپولو مال كجایه؟
ماکان میگوید: مالِ شیجان! بروم برایت خواستگاریاش؟
درخت، سرش طرف چوكام، کونش طرف شیجان، توی گُدار بیفتاده. آب بهعینه قیر، از زیر آن گذر میکند. صدای آب، درخت را تكانتكان میدهد. آرام آرامكی سرِ آن پا مینهم. پیشتر من را ترس نمیگرفت، از وقتی ماکان بگفت خیلیها درون آن خفه بشدند، میترسم. حالا روی كمرِ درختم. اینجا آب تندتر است. سیاهی و صدای آن بیشتر بشده.
آقاجان بگفت: بجارها تب بكردهاند، لعنت بر اینها.
لیلا بگفته بود: خب بجارهای شیجان هم باید آب بخورند دیگر.
ماکان میگوید: هیچچی عوض نمیشود، هنوز همهچیز ما وصل است به آب و زمین و نفت.
بگفتم: خب بجارهای شیجان هم باید آب بخورند دیگر.
آقاجان بگفت: روشنآب كه پشتِ قبالهی آنان نیست.
ماکان میگوید: از دورانِ بابای بابابزرگِ بابای من، یکطرفِ رود چیزی میگفتند، آنطرف رود چیزی دیگر. آرزوبهدل ماندیم این آب شاخهشاخه شود.
درخت تمام بشد. پا مینهم سرِ خاكِ شیجان. اول بروم پشت خانهی آنان، بعد آرامكی از پرچین گذر بکنم.
آندفعه برفته بودم زیر پنجرهی اتاق او. با یك ریزهمیزه سنگ بزدم به شیشه. بیدار نشد. ازدوباره بزدم. واز نكرد. چقدر سنگینخواب بود. سهباره بزدم. پنجره غیژغیژ واز بشد. لیلا یك دستِ خودش را روی دهن بگرفت، دهندره بكرد. با دستِ دیگر دوتا بالِ لچك را زیرِ چانه نگه بداشت. لوچ بود؟ مهتاب كمسو بود، چشمان او هم خواب داشت. ندیدم. امشب یادم باشد خوب نگاه بكنم.
ـ سلام لیلاخانم.
جواب نداد. معلوم بود ترس بخورده. چشمِ خودش را بمالید؛ تویی؟! چیه؟! چی شده که؟!
هرچی فكر بكردم چی میخواستم بگویم من را یاد نیامد. لیلا بگفت: اینوقتِ شب كورخوابم کردی که چی که؟
فقط بگفتم: خواب تو را بدیدم.
نگفتم توی خواب من را صدا بزدی: یاور بیا!... بیا یاور!
آندفعه ساكت بشدم. لیلا هم ساكت بماند. آنهمه حرف كه میانِ این دراز راه آماده بكرده بودم، همه از خاطر من برفت. آخرسر بگفتم: بجارهای شما آب دارند؟
لیلا دوبار سرِ خودش را بهزیر بیاورد، یعنی: آها، آها.
ازدوباره هر دوتایی ساكت بماندیم. تنداتند با دستمال دهنِ من را پاك میكردم.
خاطرِ من باشد امشب دیگر لال نشوم و تمام حرفها را بگویم. برسیدم پشت خانهشان. پنجرهی اتاق او تاریك است. باید به هر جان كندن، از پرچین گذر بکنم. خوشبختی، میان حیاط سگ نمیبندند. یك ریزهسنگ پیدا بكنم. آها...آها. یكبار، ازدوباره، سهباره،... سرِ چهارمی واز میكند. یكدفعهای میگوید: چیه که؟ باز تویی که!
میخواهم بگویم: خوابِ تو را... . ولی نمیگویم. یادم میرود سلام بكنم. دستمالم را درون مشت فشار میدهم. میخواهم بگویم؛ میان خواب من را صدا بزدی: یاور بیا!... بیا یاور!
ولی لال میمانم. پس اینهمه حرف در این دراز راه بساختم چی بشدند؟ میخواهم بگویم... ولی نمیتوانم. هیچچی خاطرِ من نمیآید. دلِ من تراپتراپ میكند. حتما لیلا هم میشنود. پا پنجهی من را درون چكمه جمع میکنم. بیخودی دهنِ من را واز میكنم یك چیزی بگویم. باز هیچچی نمیگویم.
آندفعه آنقدر ساكت بماندم كه لیلا بگفت: بجارهای شما چی؟ آب دارند؟
سرِ خودم را دوبار بهزیر آورده بودم، یعنی: آها، آها.
بعد آنقدر ساکت بماندیم تا برگشتم.
نظرات کاربران