,,

زن زیبایی‌ست. زیبا و باغرور، اغلب پیراهن مخمل بنفش بلندی به تن دارد که می‌گوید، می‌خندد و می‌گوید از مادربزرگ بااصل و نسبش به او رسیده.

روزهایم را با او می‌گذرانم شب‌هایم را با تو

روزهایم را با او می‌گذرانم شب‌هایم را با تو

چه شب‌‌‌‌‌‌‌هایی که تا خود صبح بیدار ماندم و سیگار پشت سیگار

روز‌‌‌‌‌‌‌هایم را با او می‌‌‌‌‌‌‌گذرانم شب‌‌‌‌‌‌‌هایم را با شما. زن زیبایی‌‌‌‌‌‌‌ست. زیبا و باغرور، اغلب پیراهن مخمل بنفش بلندی به تن دارد که می‌‌‌‌‌‌‌گوید، می‌‌‌‌‌‌‌خندد و می‌‌‌‌‌‌‌گوید از مادربزرگ بااصل و نسبش به او رسیده. هروقت می‌‌‌‌‌‌‌روم آرایش کرده است. سایه چشم و ماتیک روی شاخش است. حتا در خواب که نگاهش می‌‌‌‌‌‌‌کنی می‌‌‌‌‌‌‌توانی رد آرایش ملیحی را در صورتش ببینی. دقیق‌‌‌‌‌‌‌تر اگر بخواهم بگویم، دقیق‌‌‌‌‌‌‌تر از باغرور و زیبا و آراسته می‌‌‌‌‌‌‌توانم بگویم زن باشکوهی ا‌‌‌‌‌‌‌ست. باشکوه. زن خوبی ا‌‌‌‌‌‌‌ست، مهربان و مراقب. مادرِ سحر که مرد هر کار از دستش بر‌‌‌‌‌‌‌آمد برای ما، من و سحر کرد. حتا تقریبن به زور فرستادمان مشهد. به خرج خودش. گفتم؛ شما که به زیارت و این حرف‌‌‌‌‌‌‌ها اعتقادی ندارید که.

 گفت: تو که... تو که حزب بادی، زنت اعتقاد دارد که. خب ببرش مشهد دلی سبک کند.

نگفتم من و سحر هنوز باهمیم. هنوز گاه خرخرمان می‌‌‌‌‌‌‌شود، خب بدک نیست اوضاع‌‌‌‌‌‌‌مان. بچه هم داریم؟ نه، سحر باردار نشد، نمی‌‌‌‌‌‌‌شود. سحر آنقدر رفت بهزیستی و پاپِی شد تا یکی گرفتیم. اسمش امیر بهرام است. نه،شوخی کردم. اسمش امیر است. امیر بیپیش و پسوند. یادتان هست چقدر از اسمهای ترکیبی بدتان می‌‌‌‌‌‌‌آمد؟ تا می‌‌‌‌‌‌‌گفتم؛ اسم خودتان هم که ترکیبی ا‌‌‌‌‌‌‌ست، می‌‌‌‌‌‌‌گفتید:

ـ گندی ا‌‌‌‌‌‌‌ست که اسماعیل‌‌‌‌‌‌‌خان و نیریه سادات خانم زده‌‌‌‌‌‌‌اند، به من چه.

 اسم او اما ترکیبی نیست. می‌‌‌‌‌‌‌گویم زن خوبی ا‌‌‌‌‌‌‌ست. نه این که بخواهم بگویم هیچ عیب و ایرادی ندارد، نه. گاه بدجوری سگ می‌‌‌‌‌‌‌شود. طوری که با یک من عسل هم نمی‌‌‌‌‌‌‌شود قورتش داد. چاقیش کمی اذیتم می‌‌‌‌‌‌‌کند و گاهی بوی دهانش. دست خودش نیست. سرحال که باشد حوصله‌‌‌‌‌‌‌ی آدم سرنمی‌‌‌‌‌‌‌رود از بس متل بلد است و از بس شیرین تعریف می‌‌‌‌‌‌‌کند. ولی خب سرحال که نباشد یعنی کی وقتی سرحال نیست خوش اخلاق است که این خانم باشد؟ زن خوشگلی‌‌‌‌‌‌‌ است، هنوز خیلی خوشگل. گاه وقتی خواب است، ساعت‌‌‌‌‌‌‌ها که نه اما باور کنید نیم ساعت تمام زل می‌‌‌‌‌‌‌زنم به دهان تقریبن باز و چشم‌‌‌‌‌‌‌های برهم بسته‌‌‌‌‌‌‌اش و کیفش را می‌‌‌‌‌‌‌کنم. تصور آن لب و دهان کوچولو در آن صورتِ گوشت‌‌‌‌‌‌‌آلود خیلی سخت است، میدانم. تا نبینید، یعنی تا کسی نبیند نمی‌‌‌‌‌‌‌تواند باور کند. بله روزها، تمام روزها حتا جمعه‌‌‌‌‌‌‌هایم را با او می‌‌‌‌‌‌‌گذرانم. جمعه‌‌‌‌‌‌‌ها البته خب تنها نیستیم، شوهرش خانه است. کاری به کار من یا او ندارد. یا یله داده روی مبل روبروی تلویزیون یا روی تردمیل است. مردک گمان می‌‌‌‌‌‌‌کند یا می‌‌‌‌‌‌‌خواهد اینطور گمان کند که من آقای جلوتم. حالا کاش می‌‌‌‌‌‌‌گفت آقای جلوت. چشمش که به من می‌‌‌‌‌‌‌افتد می‌‌‌‌‌‌‌گوید؛ خوبی جلوت جان؟ یکی دوباری خواستم حالیش کنم که من جلوت نیستم. سری جنبانده و گفته سلامت باشید، زنده باشید. ناهار را هم با ما نمی‌‌‌‌‌‌‌خورد. به قول زنش علفخوار است. مرد عجیبی ا‌‌‌‌‌‌‌ست.

 سال‌‌‌‌‌‌‌ها، خیلی سال پیش قبل از حتا ازدواج اولش با خانواده می‌‌‌‌‌‌‌روند شمال. یعنی دقیقن انزلی. وارد شهر که می‌‌‌‌‌‌‌شوند غلغله بوده. مردم سر از پا نمی‌‌‌‌‌‌‌شناختند. مسابقه‌‌‌‌‌‌‌ی مهمی بوده که تیم فوتبال شهر تیمی را که از اصفهان آمده، برده و همین باعث شده همهی شهر، تقریبن همهی شهر بریزند بیرون به شادی و پایکوبی. جلو ماشین‌‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌گرفتند، شیرینی و تعارف و بزن و بکوب و جیغ و داد و فریاد. آن‌‌‌‌‌‌‌ها هم ماشین را پارک می‌‌‌‌‌‌‌کنند و قاطی جمعیت می‌‌‌‌‌‌‌شوند. غرق تماشای مردمند که ناگهان هلهلهکنان هرکس به جایی میدود. فقط می‌‌‌‌‌‌‌شنوند گاوها، گاوها! گویا پنج، شش گاو نر از هیاهوی جمعیت وحشی می‌‌‌‌‌‌‌شوند و درِ آغولشان را می‌‌‌‌‌‌‌شکنند و می‌‌‌‌‌‌‌زنند به خیابان. یکی از گاوها بهطرف آن‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌آید. لگدی به سینه‌‌‌‌‌‌‌ی خواهرش می‌‌‌‌‌‌‌زند و تمام. خواهرش که می‌‌‌‌‌‌‌میرد با خود عهد می‌‌‌‌‌‌‌کند دیگر لب به گوشت گاو نزند. و بعدها بهقول زنش گوسفند و سرانجام ماهی و دست آخر اجاق گاز هم شامل این تحریم می‌‌‌‌‌‌‌شود. زنش هروقت سرحال باشد چه جمعه باشد و مرد در خانه باشد، این خاطره را تعریف می‌‌‌‌‌‌‌کند و غشغش می‌‌‌‌‌‌‌خندد. هربار هم بیآنکه به او نگاه کند خطاب به او می‌‌‌‌‌‌‌گوید: حالا این تحریم گاو و گوسفند بوده، حمایت از گاو و گوسفند بوده، تنبیهشان بوده، چی بوده رییس؟

همیشه شوهرش را رییس صدا می‌‌‌‌‌‌‌کند. این چند ماه آخر نه دیگر. دیگر نا و رمقی برایش نمانده تا سربه‌‌‌‌‌‌‌سر کسی بگذارد یا چیزی به مزاح بگوید. صبح‌‌‌‌‌‌‌های غیر تعطیل شوهرش که می‌‌‌‌‌‌‌زند بیرون، نیم ساعت بعد من کلید دارم پاورچین پاورچین می‌‌‌‌‌‌‌روم سر وقتش. توی خواب می‌‌‌‌‌‌‌فهمد من سرک کشیدم توی تخت لبخند محوی می‌‌‌‌‌‌‌زند و باز میخوابد تا ده بگو یازده صبح. شب‌‌‌‌‌‌‌ها نیم ساعت بگو یک ساعت مانده به اینکه شوهرش بیاید، من از خانه‌‌‌‌‌‌‌ی او می‌‌‌‌‌‌‌زنم بیرون. شوهرِ دو جا کار می‌‌‌‌‌‌‌کند. صبح تا عصر بانک. توی یکی از بانک‌‌‌‌‌‌‌های آن سر تهران بعد از ظهر‌‌‌‌‌‌‌ها هم می‌‌‌‌‌‌‌رود قرض‌‌‌‌‌‌‌الحسنه‌‌‌‌‌‌‌ی چی بود اسمش کار ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌کند.

 ممکن است  شما پیش خودتان فکر کنید چطور شده بعد از این همه سال من به یاد شما افتاده‌‌‌‌‌‌‌ام و آمده‌‌‌‌‌‌‌ام اینجا؟ گفتم که، من از همان شب آخری که شما را دیدم، تمام شب‌‌‌‌‌‌‌هایم را با شمام. اینکه نیامدم اینجا راستش را بخواهید یادتان که هست هر وقت می‌‌‌‌‌‌‌گفتید؛ مسعودخان من که مُردم، بی‌‌‌‌‌‌‌وفا نشوی ها! بیا! حتمن بیا. من چشم انتظارم پنجشنبه عصر‌‌‌‌‌‌‌ها با یک شاخ گل در دست بیایی سر وقتم. من روز‌‌‌‌‌‌‌های اول سرم را می‌‌‌‌‌‌‌انداختم پایین و چیزی نمی‌‌‌‌‌‌‌گفتم. کمکم زبانم باز شد. هروقت می‌‌‌‌‌‌‌گفتید، می‌‌‌‌‌‌‌گفتم می‌‌‌‌‌‌‌دانید که خانم من اهل خدمات پس از مرگ نیستم و شما بلند بلند می‌‌‌‌‌‌‌خندیدید و تکرار می‌‌‌‌‌‌‌کردید خدمات پس از مرگ، چه با مزه. خدمات پس از مرگ چه جالب. خنده که امانتان می‌‌‌‌‌‌‌داد، می‌‌‌‌‌‌‌گفتید؛ نه مسعودخان تو از قبرستان می‌‌‌‌‌‌‌ترسی! من می‌‌‌‌‌‌‌گفتم؛ نمیدانم شاید لابد کی نمی‌‌‌‌‌‌‌ترسد و شما بیتوجه به پاسخ من می‌‌‌‌‌‌‌گفتید حق داری ترس هم دارد زیر آن سنگ سنگین توی یکوجب جا و هردو سکوت می‌‌‌‌‌‌‌کردیم. می‌‌‌‌‌‌‌گویم؛ چی شد این بار آمدم چرا این بار آمدم. می‌‌‌‌‌‌‌گویم. راستش بی‌‌‌‌‌‌‌دلیل نیست یا بهقول خودتان بیحکمت نیست که آمده‌‌‌‌‌‌‌ام. اجازه بدهید راستش را بگویم. من اغلب به یاد شمام اما راستش گاه خیلی از دست‌‌‌‌‌‌‌تان عصبانی می‌‌‌‌‌‌‌شوم. خب عصبانیت هم دارد. به من چه؟ چرا من؟ بگذریم حالا دیگر چه فایده که بپرسم. این زن هم خیلی از چیزهایش شبیه شماست. یکی‌‌‌‌‌‌‌ش گفتم همان لب و دهنش. درست مثل شما وقتی دهانش بسته است انگار اصلن دهان ندارد. به چاقی شما نیست. یعنی هنوز نشده اما خب چاق است. بهقول خودش می‌‌‌‌‌‌‌گوید من چاق نیستم، پرواریام. برعکس شماست نه اهل چایی نه قهوه. قلیان را چرا او هم مثل شما گاهگاه پکی می‌‌‌‌‌‌‌زند. یعنی پک که چه عرض کنم. سیر دلش می‌‌‌‌‌‌‌کشد اما گاهگاه. تقریبن همان هفته‌‌‌‌‌‌‌ای یک باری که شما می‌‌‌‌‌‌‌کشیدید. او هم مثل شما ترجیح می‌‌‌‌‌‌‌دهد چیزی از بیماریش نگوید. بعضی از قرص‌‌‌‌‌‌‌هایش مثل همانهایی‌‌‌‌‌‌‌ است که شما می‌‌‌‌‌‌‌خوردید. یکی دو باری هم موهایش ریخته. موهایش هم که ریخت پر شکوه بود. داشت از خاطرم می‌‌‌‌‌‌‌رفت بگویم. درست مثل شما روی کفش‌‌‌‌‌‌‌هایش خیلی حساس است. هر روز کفش‌‌‌‌‌‌‌هایش را از کمد‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌آورد بیرون، ردیف می‌‌‌‌‌‌‌کند روی پارچه‌‌‌‌‌‌‌ای که روی مبل اتاق خوابش انداخته و خیره می‌‌‌‌‌‌‌شود به آن‌‌‌‌‌‌‌ها. کفش‌‌‌‌‌‌‌های پاشنه بلند، نیم پاشنه، کف تخت، ورزشی، رنگی، مشکی، بندی. بیبند از مد افتاده، مد، برند، غیر برند و خلاصه درست مثل خودتان تا دلتان بخواهد کفش دارد و خب البته کیف. ساعت هم زیاد دارد. به ساعتها زیاد توجه نمی‌‌‌‌‌‌‌کند. می‌‌‌‌‌‌‌گوید؛ چندان اهل ساعت بستن نبوده این‌‌‌‌‌‌‌ها را هم شوهر اولش برایش خریده.

می‌‌‌‌‌‌‌گوید عادت ندارم چیزی به دستم آویزان باشد. دلم می‌‌‌‌‌‌‌گیرد، خلقم تنگ می‌‌‌‌‌‌‌شود. می‌‌‌‌‌‌‌گوید از بچه‌‌‌‌‌‌‌گی همین جور‌‌‌‌‌‌‌ها بوده. نه اشتباه نکنید به خاطر این تشابه‌‌‌‌‌‌‌ها نیست که این همه راه را کوبیدم از آن کله‌‌‌‌‌‌‌ی تهران آمدم بهشت زهرا. بهخاطر شباهت‌‌‌‌‌‌‌هایی هم که در زندگی دارید نیست. او هم شوهر اولش را بیشتر از دومی دوست دارد. او هم می‌‌‌‌‌‌‌داند دومی چرا با این اختلاف سنی آمده و با زنی عروسی کرده که می‌‌‌‌‌‌‌داند مردنی‌‌‌‌‌‌‌ است. او هم مطمئن است شوهرش بهقول خودش دریا دل است و با زن‌‌‌‌‌‌‌های دیگر سر و سِر دارد. باز هم شباهت هست، گفتن ندارد. مثلن این که هر دوی شما قلهک بهدنیا آمده‌‌‌‌‌‌‌اید یا هردو، آشپزی‌‌‌‌‌‌‌تان افتضاح است، گفتن ندارد. تصادف است دیگر. نه اشتباه نکنید بهخاطر این‌‌‌‌‌‌‌ها نبود، نیست که من آمدهام بهشت زهرا، آنهم این وقت شب. می‌‌‌‌‌‌‌دانید چقدر التماس‌‌‌‌‌‌‌شان کردم؟ از نگهبان‌‌‌‌‌‌‌های درِ بهشت سخت‌‌‌‌‌‌‌گیرتر بودند. که نمی‌‌‌‌‌‌‌شود. که غیر قانونی ا‌‌‌‌‌‌‌ست. که خواب مردگان را می‌‌‌‌‌‌‌ریزی به هم. که شب‌‌‌‌‌‌‌ها بهشت، بهشت زهرا تعطیل است. تا دلتان بخواهد راست و دروغ سر هم کردم. که دیشب از خارج برگشته‌‌‌‌‌‌‌ام. که همین یکعمه را داشتم. عمه گفتم یا خاله حالا چه فرقی می‌‌‌‌‌‌‌کند. دو گورکن کوتوله‌‌‌‌‌‌‌ی سیاهپوش جلوم ایستاده بودند. یکی‌‌‌‌‌‌‌شان بین من و در نیم‌‌‌‌‌‌‌ِباز، آن دیگری کمی آن طرف‌‌‌‌‌‌‌تر. آن که بین من و در ایستاده بود، حتا یک کلمه حرف نزد. گاه به من نگاه می‌‌‌‌‌‌‌کرد و بیشتر سر می‌‌‌‌‌‌‌چرخاند و چشم می‌‌‌‌‌‌‌دوخت به همکارش شاید هم رییسش. خارج و عمه و خاله و این‌‌‌‌‌‌‌ها را که گفتم، آنکه دورتر ایستاده بود پوزخند زد که نکند مادر بزرگت بوده دلاور؟ هرطور بود باید میآمدم اینجا. پوزخند و متلکش را به روی خودم نیاوردم. تیر آخرم کیف پول بود. یک چک‌‌‌‌‌‌‌پول پنجاه هزار تومانی، مشکل را حل کرد. تا گورکن آنسوتر اجازه نداد، گورکن جلو در، چک را از من نگرفت و در را باز نکرد.

 می‌‌‌‌‌‌‌بینید که با این همه دردسر نیامده‌‌‌‌‌‌‌ام این‌‌‌‌‌‌‌ها را بگویم. تا یادم نرفته بگویم که او هم بهقول شما الاغ ملاغ ندارد. او هم همین جور‌‌‌‌‌‌‌ها حرف میزند. راستش را بخواهید زاغ سیاه او را هم چوب زده‌‌‌‌‌‌‌ام. او را هم دیدم سه چهار باری دیدم. گمان می‌‌‌‌‌‌‌کرد من توی آشپزخانه‌‌‌‌‌‌‌ام. بودم تا دیدم بلند شد و در را بست. از پشت قفل کرد شیر آب را باز گذاشتم. پاورچین پاورچین آمدم از توی سوراخ کلید دید زدن. نمی  دانم از کجا برداشته بود. گله به گله اتاقش را می‌‌‌‌‌‌‌شناختم حفظ بودم. عروسکی آنجا ندیده بودم. از توی سوراخ کلید پاهایش دیده نمیشد. از شکم برآمدهاش به بالا را می‌‌‌‌‌‌‌شد دید. عروسکی را که لباس قرمز مخملی یک دستی به تن داشت دیدم که به سینه چسبانده و مثلن دارد شیر می‌‌‌‌‌‌‌دهد. دهانم پر از مزهی انار شد. اناری که میخوش است و رویش گلپر ریخته باشند. آن یکی دوباری که دزدکی به شما هم نگاه می‌‌‌‌‌‌‌کردم، در حالی که داشتید به عروسک‌‌‌‌‌‌‌تان شیر میدادید یا لُپتان را به لپ عروسک می‌‌‌‌‌‌‌چسباندید، دهانم پر از همین مزه شده بود. انار میخوش. نه این هم دلیل آمدنم نبود، نیست. اصلن تا دیشب توی خواب هم نمی‌‌‌‌‌‌‌دیدم این راه را بکوبم بیایم جایی که تمام سکنه‌‌‌‌‌‌‌اش روز و شب ساکت‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ما زنده‌‌‌‌‌‌‌ها اگر بگذاریم بزم سکوت مردگان تا ابد به هم نمی‌‌‌‌‌‌‌ریزد. دیروز که خواستم برگردم خانه گفت؛ امشب شوهرم نمی‌‌‌‌‌‌‌آید، می‌‌‌‌‌‌‌توانی بمانی؟ راستش را بخواهید نپرسید. امر کرد، درست مثل شما. چشم دوخته بود به زمین، گفتم من کمکم باید بروم. سرش را بلند نکرد. گفت نه، امشب شوهرم نیست بمان. پشتم تیر کشید. لابد متوجه شده که گفت بنشین! بمان کارِت دارم. تو باید به من کمک بکنی. این بود که ماندم. لحظه‌‌‌‌‌‌‌ها کش می‌‌‌‌‌‌‌آمد. یکی دو ساعت که گذشت و حرفی نزد، خیالم کمی راحت شد. پیش از خواب قرص‌‌‌‌‌‌‌هایش را ریختم کف دستش. قرص‌‌‌‌‌‌‌ها را به دهان برد و لیوان آب را از دست من گرفت و یک نفس سرکشید. آب از کنار لبهایش شره کرد و ریخت روی لباس خوابش. خندید و گفت پای لیمو باید آبیاری کرد دیگر. من هم خندیدم و  نیم نگاهی انداختم به دو درشتی چروکیده‌‌‌‌‌‌‌ی زیر لباس گشادش. رفته بود زیر پتو که صدایم زد. تمام کائنات را قسم دادم که آب بخواهد یا کار دیگری داشته باشد. نه آب می‌‌‌‌‌‌‌خواست نه کار دیگری داشت. مثل شما داستان را فلسفی نکرد یا مثل مادرم عاطفی. صاف رفت سر اصل مطلب. پرسید می‌‌‌‌‌‌‌دانم که ماندنی نیست. مِن مِن کردم. گفت اگر مردش باشی پول خوبی به تو می‌‌‌‌‌‌‌دهم. گمان کردم او هم می‌‌‌‌‌‌‌خواست اول شوهرش را سر به نیست کنم بعد خودش را. پسپسکی رفتم که نَه، نَه کار من نیست خانم. از جا تکان نخورد. گفت؛ آرام باش پسرجان. اسم این کار قتل نیست. کمک به من است و به شوهرم و به عزرائیل و خلاصه به همه. بهجز خودت که شاید کارت را از دست بدهی، خب آن با من. فکر می‌‌‌‌‌‌‌کنی من چقدر دیگر زنده‌‌‌‌‌‌‌ام. شش ماه؟ یک سال؟ سه سال؟ خوب است؟ بسیار خوب حسابش را کرده‌‌‌‌‌‌‌ام. این چک این جاست و از میان سینه‌‌‌‌‌‌‌اش چکی را بیرون آورد. نگران نشو حامل نوشته‌‌‌‌‌‌‌ام. تاریخ هم ندارد. به مردک بزدلی که پیش از تو اینجا بود اعتماد کردم، گفتم. با وجدان، بازی در آورد. گذاشت کف دست شوهرم. گمانت شوهرم چهکار کرد؟ یارو را رد کرد به من هم گفت؛ که دست از بچه بازی بردارم و توکل کنم به خدا. توی چشم‌‌‌‌‌‌‌های تو.....

به من گفت؛ توی چشم‌‌‌‌‌‌‌هایم خوانده بزدل نیستم. پر بیراه نمی‌‌‌‌‌‌‌گوید. خب مرد‌‌‌‌‌‌‌نی ا‌‌‌‌‌‌‌ست دیگر گیرم شش ماه، یک سال اینطرف و آنطرف. مادرم می‌‌‌‌‌‌‌گفت نگذار باز این‌‌‌‌‌‌‌ها شکمم را سوراخ کنند. تمامش کن. مسعود، نترس گناهی اگر داشته باشد گردن خودم. راحتم کن مسعود. درد دارم، مسعود درد. تو خودت سربازی که بودی یک در رفتگی پا داشتی، یادت هست چه علم‌‌‌‌‌‌‌شنگه‌‌‌‌‌‌‌ای راه انداختی یا دستت کی بود بریده بود؟ چه قشقرقی راه انداختی؟ حالا فقط بلدی اشکت را از من قایم کنی و بگویی توکل کن مادر صبر کن عزیز جان. تو می‌‌‌‌‌‌‌خواهی به هر قیمتی که شده مادر داشته باشی. پس به فکر خودتی مسعود نه من. گفتوگفتوگفت تا خام شدم، رام شدم. چندسال چه کشیدم. چه شب‌‌‌‌‌‌‌هایی که تا خود صبح بیدار ماندم و سیگار پشت سیگار. چه روز‌‌‌‌‌‌‌هایی که سراسر کابوس بود، کابوس. هنوز درون بیقرارم، قرار نگرفته بود، که سر و کلهی شما پیدا شد. شما فلسفیا‌‌‌‌‌‌‌ش کردید. حق مرگ، حق حیات. حق انتخاب. این یکی از اول رفت سر معامله. این بود که آمدم اینجا. آمدم ببینم اینجا چه جورجایی‌‌‌‌‌‌‌است؟ که شما سه زن اینقدر برایش بی‌‌‌‌‌‌‌تابید. می‌‌‌‌‌‌‌دانم بی‌‌‌‌‌‌‌تابی برای اینجا نیست. بی‌‌‌‌‌‌‌تابی از رنج است. حالا می‌‌‌‌‌‌‌خواهید بروید، بروید چرا من؟ او را، شما را، مادرم را، خودم را هرگز نخواهم بخشید. من رنج شما را می‌‌‌‌‌‌‌فهمیدم. دستکم سعی می‌‌‌‌‌‌‌کردم، سعی می‌‌‌‌‌‌‌کنم بفهمم. شما چی؟ شما سه زن می‌‌‌‌‌‌‌دانید شب و روز برای من نگذاشته‌‌‌‌‌‌‌اید؟ ناراحت‌‌‌‌‌‌‌تان نکنم، باورکنید شب‌‌‌‌‌‌‌ها آن قدر دنده به دنده می‌‌‌‌‌‌‌شوم و این‌‌‌‌‌‌‌ها را با خودم می‌‌‌‌‌‌‌گویم که سحر کلافه می‌‌‌‌‌‌‌شود. بلند می‌‌‌‌‌‌‌شود بالشش را می‌‌‌‌‌‌‌زند زیر بغل و می‌‌‌‌‌‌‌رود اتاق بچه می‌‌‌‌‌‌‌خوابد. مهم نیست. هیچ چیز مهم نیست می‌‌‌‌‌‌‌بخشید من دیگر باید بروم. کمکم دارد دستم راه می‌‌‌‌‌‌‌افتد. قرار است فردا...

 

نظرات کاربران