,,

بعد این‌همه وقت، نرگس‌ها را که به مرجان می‌داد، چی باید می‌گفت؟ ماجرای دخترک و آقای خیامی را باید می‌گفت؟

شازده کوچولو در پیاده‌رو

شازده کوچولو در پیاده‌رو

صبح اول وقتِ دیروز، مرتضا داشت با لنگ و روزنامه نم‌دار شیشه‌های بیرون مغازه را تمیز می‌کر

صبح اول وقتِ دیروز، مرتضا داشت با لنگ و روزنامه نم‌دار شیشه‌های بیرون مغازه را تمیز می‌کرد. دوست داشت ویترین به قدری تمیز باشد که مشتری دلش بخواهد دست کند کتاب‌ بردارد. شیشه‌ی آن‌طرف آن‌قدر تمیز شد که وقتی انگشت می‌گذاشتی، قرچ قوروچ صدا می‌کرد. وسط پاک کردن شیشه‌ی این‌طرفی، دید دخترکی دماغش را چسبانده به شیشه، کف دست‌هاش را دو طرف چشمش سایه‌بان کرده و دارد توی ویترین را نگاه می‌کند. تصور جای دستش روی شیشه، کفرش را درآورد. مخصوصا که همین حالا تمیزش کرده بود. داد زد: «چی کار می‌کنی بچه؟ برو ببینم...»
دخترک بی‌آن‌که بفهمد چه کرده، با تشر او مثل گربه چخ‌کرده فرار کرد. مرتضا جای دست و دماغ دخترک را روی شیشه  تمیز کرد. اما وقتی پشت میزش نشست، عذاب وجدان گرفت. دخترک طفل معصوم. از سر و وضع و جعبه‌ی آدامس موزی توی دستش معلوم بود از این‌هایی است که بهشان می‌گویند کودکان کار. از این‌ها که هزارتا نهاد مدنی و ان.جی‌اُ برایشان درست شده و باز روز به ‌روز زیاد می‌شوند. چهره‌اش کثیف و چرک‌مرده بود. نفهمید ایرانی است یا افغان. چه فرقی می‌کرد؟ داشت کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، و چه خوب که ایستاده بود به تماشای کتاب. می‌توانست  برای تشویق یک کتاب بهش بدهد.  با شعار «غذای روح» آمده بود توی این کار، ولی حالا جور دیگری کار خودش را توجیه می‌کرد: «اگه نونوایی داشتی، به همه نون مجانی می‌دادی؟ شب جواب صاحب‌کارِت رو چی می‌دادی؟ کتاب هم مثل همون.»
آرزویش این بود که یک کتاب‌فروشی بزرگ دوطبقه داشته باشد. طبقه‌ی اول برای کتاب، آلبوم‌های موسیقی، صنایع دستی و کافی‌شاپ؛ طبقه یا نیم‌طبقه‌ی دوم، دفتر انتشاراتی‌اش با یک اتاق مجزا که خودش بنشیند به خواندن و نوشتن. می‌توانست از آن بالا مردم را ببیند که لابه‌لای قفسه‌ها قدم می‌زنند و به قول آقای خیامی عطر کتاب‌ها را نفس می‌کشند. کارمندانش هم با لباس‌های یک‌شکل آن‌ها را راهنمایی می‌کردند. در خیالش پسری زاغِ دختری را می‌زد تا در یک فرصت مناسب از کنارش رد بشود و خنده‌خنده شماره‌اش را بیندازد لای کتابی که دختر ورق می‌زند.
ـ چی بهتر از آشنایی تو کتاب‌فروشی؟
این را مرجان گفته بود و خندیده بود. تازه آشنا شده بودند و مرجان عاشق رؤیاها، بلندپروازی‌ها و دیوانه‌بازی‌های مرتضا بود. عاشق رؤیای انتشارات، کتاب‌فروشی، کافی‌شاپ، نوشتن. عاشق این بود که مثل بقیه پسرها فکر نمی‌کند. نه در لباس پوشیدن، نه در دلبری از دخترها، نه در رؤیاهایی که بقیه برای پول درآوردن می‌بافند. تو همان دانش‌جویی یک مجموعه‌ی داستان چاپ کرده بود که مرجان دوستش داشت. برای همه این‌ها، یک سال نشده از مرتضا خواستگاری کرد. اما حالا مرتضا به‌جای آن‌همه رؤیا، شده بود مجری رؤیاهای ناقص یکی دیگر در این فروشگاه نه‌چندان بزرگ. شده بود یکی از آن کارمندانی که آرزو داشت در فروشگاه بزرگ دوطبقه‌اش داشته باشد.
ساعت نزدیک یازده بود و هنوز کسی پا توی کتاب‌فروشی نگذاشته بود. سوت و کور. می‌توانست از فرصت استفاده کند. کتاب بخواند یا چندخطی بنویسد. همان کاری که می‌خواست در اتاقک شیشه‌ای رؤیاهاش بکند. اما بهانه‌ی امروزش عذاب وجدان برخورد دیروزش با دخترک بود.
از بیرون با تخمین قد دخترک و زاویه‌ی نگاهش، به ویترین نگاه کرد که بفهمد به چه کتابی نگاه می‌کرده. تنها کتابی که می‌توانست برای او جذاب باشد، «شازده کوچولو» بود. مرتضا  همیشه ترجمه‌ی شاملوی‌اش را توی ویترین می‌گذاشت. چندوقت یک‌بار، شماره‌ی چاپ و تیراژش فرق می‌کرد. اولی بالا می‌رفت، دومی پایین می‌آمد. دل‌شان خوش بود کتاب تجدید چاپ می‌کنند.
می‌دانست اگر مرجان ماجرای دخترک را بفهمد، چه واکنشی نشان می‌دهد. دیشب برایش نگفته بود که سرزنش او را هم به عذاب وجدانش اضافه نکند. مدتی بود زندگی‌شان مثل قبل نبود. هی به پروپای هم می‌پیچیدند. مرتضا خسته شده بود و رؤیاهاش را رها کرده بود. مرجان از انفعال و بی‌انگیزگی مرتضا بدش می‌آمد. قرارشان این بود که اسیر روزمرگی نشوند. مرجان عاشق معنا بود. حرف‌هایی را که زده بودند، یادش می‌آورد. کارهایی را که قرار بود بکنند.
ـ سر رؤیاهات نموندی مرتضا. فقط با حرفات خرم کردی.
مرتضا از یادآوری‌های مرجان پیغام ناتوانی می‌گرفت. مرجان می‌گفت: «نگو نتونستم. نشد. من شاهدم که نشد.»
- چه فرقی می‌کنه؟
- خیلی فرق می‌کنه. همه چی که دست خود آدم نیست. سیاست، اقتصاد، گرونی، چیزای دیگه، حال مردم. معلومه کتاب‌خون کم می‌شه. ولی رؤیا رو نباید رها کرد. بنویس... برای دل خودت بنویس.
مرتضا حجم شعور مرجان را درک نمی‌کرد. ترجیح می‌داد وانمود کند حرفش را نمی‌فهمد. اعتراضش را ربط می‌داد به شرایط مالی و درآمد کم. متهمش می‌کرد که دارد ادای آدم خوب‌ها را درمی‌آورد. مرجان از حرص مجبور بود سکوت کند. مرتضا دلش خنک می‌شد. همدیگر را دوست داشتند، ولی هی از هم دور می‌شدند.
همه‌ی چیزهایی که مرجان ازشان حرف می‌زد، برای مرتضا به یک خاطره‌ی دور و محو و گنگ تبدیل شده بود. آن مجموعه‌ی داستان لاغر و نحیفِ قبلِ مرجان، تنها نشانه‌ای بود که یادش می‌آورد در واقعیت هم چیزهایی وجود داشته. غیر از آن، هیچ سندی برای رؤیاهاش نداشت. انگار همه چیز در خواب گذشته. اما دیگر حاضر نبود به آن جزوه نگاه کند. هر وقت می‌گفت جزوه، مرجان شاکی می‌شد: «اول باید خودت برای خودت ارزش قائل باشی.»
آقای خیامی دیروز نیامده بود. اگر می‌آمد، همیشه دور و بر ساعت یازده پیداش می‌شد. با عصا، عینک، کلاه لبه‌دار، پالتوی بلند و همان لبخند همیشگی. اگر مرتضا مشتری داشت یا مشغول جابه‌جایی و تمیزکاری بود، بین کتاب‌ها گشتی می‌زد، یک استکان چای کم‌رنگ می‌خورد و می‌رفت. وگرنه می‌رفت سرِ اختلاط گذشته‌ها. خاطرات دبیری، ادبیات، کلمه‌ها. می‌گفت: «کلمه‌ها آدم رو رام می‌کنن.» گاهی مثل وقتی که بیهقی درس می‌داد، زمان از دستش درمی‌رفت. مرتضا تحمل می‌کرد تا جایی که خودش بگوید: «خب بسه دیگه. حوصله‌ت سررفت!»
بعضی وقت‌ها هیچ‌کدام حوصله نداشتند. مرتضا خودش را به کاری مشغول می‌کرد و آقای خیامی لابه‌لای کتاب‌ها قدم می‌زد که به قول خودش عطر و بوشان را نفس بکشد. گاهی هم کتابی را ورق می‌زد که به قول خودش طعمش را بچشد. همیشه هم لبخند می‌زد.
آقای خیامی دبیر ادبیات دبیرستانش بود. حالا بازنشسته شده بود. تقریبا اولین کسی بود که مرتضا را جدی گرفت و مسیرش را تغییر داد. مرتضا گاهی توی دلش به او فحش می‌داد. بعد که خوب نگاه می‌کرد، می‌دید آن بنده خدا که هیچ کاری نکرده. در حقیقت آقای خیامی با هیچ‌کاری نکردنش مسیر او را تغییر داده بود.
نه آقای خیامی دبیر ویژه‌ای بود، نه آن‌ها که به عشق مهندسی آمده بودند رشته‌ی ریاضی، درس ادبیات را جدی می‌گرفتند. اما آقای خیامی حتا بیهقی را با همه سادگی و مفهوم بودنش آن‌قدر باوسواس معنی می‌کرد که حوصله‌ی همه سرمی‌رفت. مرتضا همان کاری را می‌کرد که معمولا سر همه‌ی کلاس‌ها می‌کرد. یک کتاب یا مجله می‌گذاشت توی میز و شروع می‌کرد به خواندن. فقط گاهی رو به آقای خیامی سر تکان می‌داد، یعنی حواسم به کلاس و درس است.
یک‌بار آن‌قدر رفت تو بحر کتاب که نفهمید آقای خیامی آمده بالای سرش. آقای خیامی کتاب جلد گالینگور را از توی میز بیرون کشید و ورق زد. زخم‌خوردگان تقدیر، فهیمه رحیمی. مرتضا بیش‌تر می‌خواست ببیند عامه‌پسندها چه‌طور می‌نویسند. حال و هوای نوجوانی هم بود البته. آقای خیامی کتاب را با آن نقاشی مکُش‌ مرگِ مای جلدش مثل یک چیز نجس بهش برگرداند و گفت برود بیرون بخواند که سروصدای کلاس اذیتش نکند. بچه‌ها خندیدند و او بدون جروبحث رفت بیرون.
اما بعد از انشای پروپیمانی که دو هفته بعد نوشت، رفتار آقای خیامی عوض شد. با نستعلیق شکسته، روی یک تکه کاغذ کاهی چیزی نوشت و داد به مرتضا که ببرد دفتر. خطاب به مدیر مدرسه نوشته بود که به خاطر انشای خوب فلانی ازش تقدیر کنید. مرتضا هیچ‌وقت آن نامه را نبرد دفتر، اما همان تکه کاغذ کاهی برایش شد امان‌نامه. بعد از آن، آقای خیامی کتاب خواندنش را دید و ندید می‌گرفت. حتم داشت آن تکه کاغذ کاهی را هنوز جایی لابه‌لای خرت‌وپرت‌هاش نگه داشته.
گاهی مرتضا دوست داشت برای آقای خیامی درد دل کند. از فروریختن آرزوهاش بگوید و این‌که قرار بود چی بشود و چی شد یا حتا بداخلاقی‌های مرجان. آقای خیامی لبخند می‌زد و می‌گفت: «درست می‌شه، همه چی درست می‌شه...»
ولی حرف دفعه‌ی آخرش با همیشه فرق داشت: «زن تو دردش پول و این چیزها نیست. تو سربه‌سرش می‌ذاری پسرجان. رؤیاهای مشترکتون رو خراب می‌کنی.»
بعد کمی مکث کرد و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند: «از بس الاغی... الاغ!»
چه جالب! آقای خیامی بهش گفته بود الاغ. اولین حرف بدی بود که از زبان او می‌شنید. مکث کرده بود که برای خر کلمه‌ی ادبی‌تری پیدا کند. الاغ را هم با همان لبخند همیشگی گفت. برای همین بیش‌تر شوک‌آور بود تا تحقیرآمیز. بچه‌های دبیرستان اگر می‌شنیدند، باور نمی‌کردند.
حالا دلش می‌خواست عذاب وجدان داستان دخترک را برای آقای خیامی بگوید و خودش را کمی سبک کند. فکر کرد اگر از این ساعت بگذرد، دیگر بعید است که امروز بیاید. اما آقای خیامی آمد. وقتی که مدرسه‌ها تعطیل شده بود و چند تا دختر دبیرستانی دور ویترین لوازم‌التحریر هِروکِر می‌کردند. هیچ‌وقت از دیدن آقای خیامی این‌قدر خوش‌حال نشده بود. دخترها را ول کرد که چای بیاورد. وقتی برگشت، دخترها رفته بودند و آقای خیامی با همان دختربچه‌ی آدامس‌فروش دیروزی، دم قفسه‌ی کتاب‌های کودک بود. دخترک کی آمد که او نفهمید؟ دیروز جوری رمیده بود که محال بود به این سادگی‌ها سروکله‌اش پیدا شود. این هم از کرامات آقای خیامی بود.
آقای خیامی برگشت و روبه‌روی او روی صندلی چرخانِ بی‌تکیه‌گاه نشست. قبل از این‌که لیوان چای کم‌رنگش را بردارد، گفت: «دستت درد نکنه.»
مرتضا گفت: «این دختره کجا بود؟»
آقای خیامی خندید: «دم در ایستاده بود. گفتم بیاد تو عطر کتاب‌ها رو نفس بکشه. کار بدی کردم؟»
مرتضا دست‌پاچه گفت: «نه... نه... اصلا...»
بعد ادامه داد: «دیروز که داشتم شیشه‌ی مغازه رو تمیز می‌کردم، دیدم داره لب‌ولوچه‌ش رو می‌ماله تو اون یکی شیشه. یه لحظه قاتی کردم. دیروز تا حالا عذاب وجدان دارم.»
- یه نشونه دادم بذاره لای کتاب. گفتم هر روز بیا چند صفحه بخون برو. وقتی تموم شد، ازت سوال می‌کنم. قبول شدی، هر کتابی دلت خواست برات می‌خرم. خوبه؟
مرتضا حیران تایید کرد. در آن فرصت کوتاه چه‌طور همچین چیزی به ذهن آقای خیامی رسیده بود؟ چرا او مثل آب خوردن می‌توانست روی آدم‌های اطرافش اثر بگذارد؟ از آن‌جا هم می‌شد دید که دخترک «شازده کوچولو» را برداشته.
تقریبا آخر وقت، داشت مغازه را تی می‌کشید که دوباره سروکله دخترک پیدا شد. مرتضا هیچ واکنشی نشان نداد تا دخترک احساس امنیت کند. هنوز از برخورد دیروزش خجالت می‌کشید. دخترک آرام و محتاط رفت سمت همان جای صبح. کتابش را برداشت و شروع کرد به خواندن.
مرتضا یکی‌دو تا مشتری که کتاب کمک‌درسی و لوازم‌التحریر می‌خواستند، راه انداخت. بعد یک لیوان چای ریخت، نشست پشت میز و بیرون را نگاه کرد. مردم به سر و کله‌شان شال و کلاه پیچیده بودند و عجله داشتند. می‌خواستند زودتر خودشان را به خانه برسانند و از دست این سرمای آذر خلاص شوند. کسی حال و حوصله‌ی کتاب نداشت. فقط دخترک آن‌قدر در داستان فرو رفته بود که انگار فقط جسمش آن‌جا بود. باید تعطیل می‌کرد. ولی دلش نمی‌آمد دنیای او را خراب کند. با ریموت، کرکره مغازه را تا نیمه پایین کشید. فایده‌ای نداشت. همه چراغ‌ها را خاموش کرد جز یک چراغ ضعیف. دخترک به خودش آمد. به زور کتاب را سر جاش گذاشت و با سرعت از کتاب‌فروشی بیرون رفت. وقتی از روبه‌روی مرتضا رد می‌شد، در جواب لبخندش فقط یک لبخند کم‌رنگ و بی‌حال تحویلش داد.
مرتضا نفس عمیقی کشید و رفت بیرون. کرکره که آمد پایین، تازه یاد چیزی افتاد. دوباره چراغ‌ها را روشن کرد و رفت سر قفسه کتاب‌های کودک. جای دست دخترک روی شازده کوچولو مانده بود. کتاب را باز کرد. یک پر از لای صفحه‌های کتاب افتاد. خم شد و برداشت. بعد چند جمله از کتاب را خواند:
... شازده کوچولو گفت: «نه، من پی دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟»
روباه گفت: «چیزی است که پاک فراموش ‌شده. معنی‌اش ایجاد علاقه کردن است.»
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: «معلوم است. تو الان واسه من یک پسربچه‌ای مثل صدها هزار پسربچه دیگر. نه من احتااجی به تو دارم، نه تو هیچ احتااجی به من. من هم برای تو یک روباه هستم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگه من رو اهلی کنی، هردومون به‌هم احتااج پیدا می‌کنیم. تو برای من میان عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی، من برای تو.»
مرتضا توی ترافیک یاد نشانه‌ای افتاد که آقای خیامی داده بود به دخترک. یک پر سفید. یک پر سفید کبوتر. توی آن شرایط پر از کجا آورده بود؟ پخش ماشین را روشن کرد که چیزی گوش کند: «ولی اگر تو من رو اهلی کنی، انگار که زندگی‌ام رو چراغان کرده باشی...»
شازده کوچولو با صدای شاملو. مرجان خیلی دوستش داشت. هم شازده کوچولو را، هم صدای شاملو را. خود مرتضا بهش کادو داده بود. یادش نمی‌آمد کی و به چه مناسبتی. بعدِ مرجان، زندگی مرتضا چراغانی شده بود. مثل خورشید روشن شده بود. چی شد که فکر کرد دیگر این‌طور نیست؟ از کی و کجا؟ احتمالا از وقتی فکر کرد همه‌ی رؤیاهاش شکست خورده و محبت مرجان از روی دل‌سوزی است.
آقای خیامی با عصا، عینک، کلاه لبه‌دار، پالتوی بلند و لبخند همیشگی‌اش می‌گفت: «پسرجان! زنت دردش پول و این چیزها نیست الاغ جان!»
کمی روی فایل جلوتر رفت. رسید به همان جایی که پر از لای کتاب افتاده بود:
روباه خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.
آن‌وقت گفت: «اگه دلت می‌خواد من رو اهلی کن! آدم فقط از چیزهایی که اهلی می‌کنه، می‌تواند سردربیاره. آدم‌ها دیگه برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین‌جور حاضر و آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کنه، آدم‌ها مونده‌ن بی‌دوست. تو اگه دوست می‌خوای خب من رو اهلی کن!»
شازده کوچولو پرسید: «راهش چیه؟»
پشت چراغ قرمز ایستاد. این‌همه شازده کوچولو را خوانده بود و شنیده بود، ولی انگار تازه معنی‌اش را می‌فهمید. آقای خیامی دخترک را اهلی کرده بود، فقط با یک پر. مرجان اهلی رؤیاهای او شده بود، او اهلی همراهی مرجان. دخترک هم وقت رفتن به اندازه‌ی یک لبخند کم‌رنگ و بی‌حال اهلی او شد. اگر هر روز می‌آمد و لای کتاب پر می‌گذاشت، همدیگر را اهلی می‌کردند.
زن گل‌فروش با انگشت زد به شیشه. مرتضا تازه بوی نرگسی را فهمید که دیشب خریده بود و روی صندلی شاگرد بود. زن گل‌فروش همیشه پشت این چراغ قرمز گل می‌فروخت. تابستان‌ها رز قرمز، زمستان‌ها نرگس. مرتضا شیشه را پایین داد. زن نرگسِ دیشب را کنار دست مرتضا دید و راهش را کشید که برود.
- وایسا! می‌خوام تازه باشه.
هم‌زمان پول و دسته‌ی نرگس را به سمت هم دراز کردند و چراغ سبز شد. مرتضا فکر کرد آن‌ها هم به‌اندازه‌ی همین گل خریدن همدیگر را اهلی کرده‌اند. دسته‌ی نرگس را بو کرد و گذاشت کنار نرگس‌های کهنه‌ی دیشب. خیلی وقت می‌شد به مرجان گل نداده بود. خریده بود و نداده بود. بعضی از شب‌ها دسته گلی را که می‌خرید، نزدیک خانه از ماشین بیرون می‌انداخت. جایی که یکی بتواند برش دارد. بعضی وقت‌ها هم از لج می‌انداخت تو سطل زباله. دیشب یادش رفته بود.
مطمئن بود مرجان بوی نرگسی را که توی ماشین می‌ماند، می‌شنود و به روی خودش نمی‌آورد. حتا مشکوک هم نمی‌شود. این یعنی هنوز خیلی اهلی هم‌اند. به زنی فکر کرد که به خاطر بوی نرگس ماشین شوهرش به او مشکوک می‌شود. چون اهلی‌اش نیست، چون همدیگر را اهلی نکرده‌اند. فکر کرد همان‌جا می‌تواند داستانش را بنویسد. اما دوست داشت آخرش خوب تمام شود.
بعد این‌همه وقت، نرگس‌ها را که به مرجان می‌داد، چی باید می‌گفت؟ ماجرای دخترک و آقای خیامی را باید می‌گفت؟ از نرگس‌هایی که خریده بود و از لج دور انداخته بود باید می‌گفت یا درباره‌ی داستانی که از نوشتنش پر شده بود باید حرف می‌زد؟ چه‌طور باید می‌گفت بیا دوباره همدیگر را اهلی کنیم؟

نظرات کاربران