,,

امروز روزی دیگر است؛ روزی روزتر؛ چنان که گویی دو خورشید در پهنه‌ی آسمان برآمده‌اند. طرح: آنتا فریدنی

شب‌نامه

شب‌نامه

خواب بودم و با چشمانِ بسته چگونه شد که ببینم؟

جم: جمَم؛ جم؛ که تا جهان یاد داشت شهریار بودم؛ و کا‌‌رها کردم برای شادمانی. مردمان را که در تنگی بودند و تنگی و تنگی، رهاندم با: گستردگی، فراخی، پهناوری؛ و رِشتم؛ و دوختم. برهنه‌‌گی‌‌ها را همه جامه بر تن کردم. خاک را با آب درآمیختم و خانه‌‌ها برآوردم؛ پس از سرما گزنده‌‌گی و از گرما سوزنده‌‌گی گرفتم. تهیدستی را از میان برداشتم با دادنِ زرِ سنگ‌‌ها؛ هر نفر را روزی چهار زر و نگذاشتم خشکی، زردی، گرسنه‌‌گی، تشنگی، ویرانی و به شهریاری‌‌ام مرگ بر مردمان توانا نبود.

دو و سه و چهار: ( کشدار ) آه!

جم: ( از هراس چشم می‌‌دراند ) خواب بودم و با چشمانِ بسته چگونه شد که ببینم؟ که دیدم بر مردمان ستمکار شده‌‌ام و از این خواب بی‌‌خواب شدم. آیا منِ جم جم جم، بَد خواهم شد؟ ( دمی کف دو دست خود را بر چهره می‌‌گیرد و کنار می‌‌برد) چگونه شد که بدانم؟ که دانستم، تنها راه بَد نشدنم خدا بودن است؛ پس اندیشیدم و اندیشیدم که چگونه می‌‌شود خدا بود. ( چرخی می‌‌زند و سپس میایستد ) اکنون خدا هستم. نمی‌‌دانم که اندیشه، مرا از خدا بودنم آگاه کرد، یا مرا خدا کرد!

دو و سه و چهار: درود بر شهریار ما جم!

جم: جمَم؛ جم؛ که تا جهان یاد داشت شهریار بودم؛ و کا‌‌رها کردم برای شادمانی. مردمان را که در تنگی بودند و تنگی و تنگی، رهاندم با: گستردگی، فراخی، پهناوری؛ و رِشتم؛ و دوختم. برهنه‌‌گی‌‌ها را همه جامه بر تن کردم. خاک را با آب درآمیختم و خانه‌‌ها برآوردم؛ پس از سرما گزنده‌‌گی و از گرما سوزنده‌‌گی گرفتم. تهیدستی را از میان برداشتم با دادنِ زرِ سنگ‌‌ها؛ هر نفر را روزی چهار زر و نگذاشتم خشکی، زردی، گرسنه‌‌گی، تشنگی، ویرانی و به شهریاری‌‌ام مرگ بر مردمان توانا نبود.

دو و سه و چهار: ( کشدار ) آه!

جم: ( از هراس چشم می‌‌دراند ) خواب بودم و با چشمانِ بسته چگونه شد که ببینم؟ که دیدم بر مردمان ستمکار شده‌‌ام و از این خواب بی‌‌خواب شدم. آیا منِ جم جم جم، بَد خواهم شد؟ ( دمی کف دو دست خود را بر چهره می‌‌گیرد و کنار می‌‌برد) چگونه شد که بدانم؟ که دانستم، تنها راه بَد نشدنم خدا بودن است؛ پس اندیشیدم و اندیشیدم که چگونه می‌‌شود خدا بود. ( چرخی می‌‌زند و سپس میایستد ) اکنون خدا هستم. نمی‌‌دانم که اندیشه، مرا از خدا بودنم آگاه کرد، یا مرا خدا کرد!

دو و سه و چهار: درود بر شهریار ما جم!

جم: امروز روزی دیگر است؛ روزی روزتر؛ چنان که گویی دو خورشید در پهنه‌‌ی آسمان برآمده‌‌اند. ( مکث. سکوت جمعیت ) نه! آری نه! دو خورشید گمانی پوچ است. این روشنی همان خورشید همیشه‌‌گی است؛ که از این پس بیشتر می‌‌سوزد؛ تا روزان‌‌تان، روزتر باشد. شمایان که تا امروز جم داشتید، خشنودتر باشید که از این پس خدا دارید.

چهار: چه کس بود که پرسید ما مگر پیش از این خدا نداشتیم؟

دو: من گفتم. منِ کم‌‌ترین که باشم که خدا داشته باشم؛ خدا باید مرا داشته باشد.

سه: من گفتم من دار و ندارم دو ویژه‌‌گی همیشهگی است: بخشنده‌‌گی و گرسنه‌‌گی؛ این دو بازم می‌‌دارند از داشتن خدا و خرما.

چهار: من گفتم من با این که داشتنَش را یاد ندارم می‌‌گویم داشته‌‌ام؛ حتا آماده‌‌ام بگویم دارم. نیز خواهم داشت بگویم تا آسوده‌‌تر بشوم.

سه: تو انسانی و خدا شدنَت گناه است؛ هم‌‌چنان که اگر خدا انسان شود گناه کار و هیچ گناهی بیپادافره نباید باشد! مبادا باشد! به ویژه این دو گناه بزرگ!

دو: به پندارم انسان شدن گناهی است گناه تر از خدا شدن؛ چرا که انسان به هرگونه انسان است و اشتباه‌‌گر؛ اما خدا اجازه‌‌ی گناه کردن ندارد.

جم: کدامِ شما خود آغازِ جهان را به یاد دارد؟ و آغازِ مرا؟ ( سکوت جمعیت ) خود نیز در یادم نیست. شاید این بوده است و از یادمان گریخته که من زمانی خدا بوده‌‌ام و به انگیزه‌‌ای انسان شده‌‌ام و اینک پشیمان از اشتباهَ‌‌م باز خدا شده‌‌ام تا براتان نیک بمانم و نیک‌‌تر بشوم.

چهار: این‌‌گونه باشد سزاوار هر دو پادافره‌‌ای!

جم: با چه زبان می‌‌بایست بگویم تا نیک بختی‌‌تان را دریابید؟ شما را از امروز همه چیز افزون‌‌تر است؛ از جمله زر؛ هر نفر را روزی پنج زر است.

دو: چیزی دریافتم!

سه: چه؟

چهار: که پنج زر از چهار بهتر است و این به به!

دو: ( دو دست به هم میمالد) چه چه!

سه: ( دست به چانه میمالد) کاش چیزانِ دیگری نیز دریابیم و دُر یابیم.

یک: ما چه چیز را نپذیرفتیم؟ خدا داشتن را؟ خدا بودن جم را؟ و یا ... به راستی چه چیز را نپذیرفتم؟ و چرا؟

سه: چاره‌‌گریمان را تنها دهاک پسرِ جم می‌‌تواند.

دهاک: پرسش‌‌های نیک داریم و پرسش‌‌های بَد؛ اما هیچ پاسخی نیک نیست. و آنان به نزد من که دهاکَ م با پرسش‌‌های بَد آمدند؛ پرسش‌‌های پاسخیاب.

یک: آیا نمی‌‌خواهی شهریار بشوی؟

سه: هنگامی که مرگی نیست چگونه شهریار خواهی شد؟

چهار: به کدام نیرنگ شهریار خواهی شد؟

دهاک: خاموش! خروشیدم: خاموش! خاموش! آنان خاموش شدند و پرسش‌‌هاشان نه نه، که دَرَم پرسنده‌‌تر شدند و کاشکی پاسخی نمی‌‌یافتند. چه نیکو می‌‌بود جهانم اگر می‌‌توانستم هر پاسخی را نابود کنم. آی پاسخ‌‌ها که همانندِ بندید و من همانندِ عروسکی گرفتارتان، بگویید کدام، کدامِ شما پاسخ ترید و عروسک گردان؟ ( به جمعیت رو میکند ) آیا برای کرده‌‌اَم سرزنشَم نخواهید کرد؟

سه: سرزنش؟! روزانه شش زرمان بدهی هرگز!

دهاک از درون لباسش پارچه‌‌ای دایره‌‌ای شکل و همرنگ کف صحنه سیاه بیرون می‌‌آورد و آن را پهن می‌‌کند. جم در خال قدم زنی هنگامی که بر پارچه قدم میگذارد، با اجرای حرکاتِ افتادن در چاه بر آن می‌‌نشیند.

دهاک: چون پدر در چاه فروافکندم، از سیاهی ژرفاش فریادی شنیدم با بانگِ خودم؛ مرا می‌‌گفت: های دهاک های های، تو پدر نه که خویش فروافکندی. (گوشهای خود را میگیرد) گوش بیگوش! هاه ها ها! از اکنون من شهریارم. چرا بشنوم؟ مرا گفتن بباید؛ آری، فریاد در فریاد و تمام به فرمان؛ تا هیچ نشنوم!

یک و سه و چهار: درود بر شهریار ما دهاک.

یک: و ما چرا شانه‌‌های شهریار نوخواسته را بوسیدیم؟ این آیین بود؟ یا سپاس؟ یا گرامیدن؟ یا چه؟

دهاک: از جای بوس‌‌شان مرا ماران برآمدند! چرا؟ و چرا؟ (در تمام صحنه به خود می پیچد) این ماران از گرسنه‌‌گی در تب و تابند؛ و از دورن مرا می‌‌آگاهانند، که خوراک از مغز مردم می‌‌خواهند.

سه: شهریاران به بندهگان میبخشند و نباید حتا هیچ از بندهگان بستانند و بخواهند.

دهاک نعره می‌‌زند.

چهار: گریختیم به کوهستان گریختیم!

دهاک نعره می‌‌زند.

یک: فریادهای جگرخراش دهاک از هر جا می‌‌آمدند و وای، نمیشد، نمی‌‌شد نشنیدشان.

دو: دو روز است که از دهاک فریادی نیست

یک: چه بیست روزِ بی فریادی!

چهار: از فریادش ترسیدیم و خاموشییش خواستیم و از خاموشیش ترسیدیم و فریادش خواستیم. شگفتا؛ این چگونه ترسی است؟

دو: فریاد کن دهاک. فریاد بزن. (سکوت) من می‌‌خواهم فریاد کنم. ( از این خواسته‌‌ی ناگهانی خود به هراس می‌‌افتد) چه هنگامه‌‌ای شده است! فریاد ترسناک است و خاموشی ترسناک است! چه باید بکنیم؟! چه کنیم؟!

فریدون: همان که اکنون می‌‌کردیم؛ که نه خاموشی بود و نه فریاد بود؛ که همه همهمه بود.

چهار: کاش ما را از او آگهی می‌‌آمد!

فریدون: من میروم و آگهی می‌‌آورم اگر به پرسشَم پاسخی نیکو دهید. چرا باید بروم و آگهی بیاورم؟

دو: چرا؟

چهار: چرا؟

یک: نمی‌‌دانیم.

فریدون: تا اکنون یکی می‌‌داد و همه می‌‌ستاندید و اینک همگی بدهید و این منم، من که می‌‌ستانم، (پای چپ بر زمین می‌‌کوبد و دستان چلیپا می‌‌کند و پای راست بر زمین می‌‌کوبد و دستان بر کمر می‌‌زند) فریدون دلیر! آن هم چهار و پنج و شش نه، هفت!

دو: باشد

چهار: باشد باشد باشد

یک: باشد باشد باشد باشد

سه مرد هر یک حرکاتی به معنای دادن هفت سکه به بازیگر فریدون می‌‌کنند

فریدون: اینها برای رفتنَم. تا بازگردم پاسخ دریابید؛ اگر نه آگهی بیآگهی.

یک و دو و چهار: باشد

فریدون: هراسیده رفتم! آهسته آهسته! آهستهتر! که ناگهان، چه می‌‌دیدم؟ دهاک! وی را چه شده؟! چه؟!چه؟! آیا ...؟

دهاک: آری و کاشکی نه؛ اما آری آری، این من بودم، افتاده و سر بشکافته و از مغز تهی؛ کشته‌‌ی ماران گرسنه. چه خندهدار بودم آنگاه که مرگی نبود و من داشتم می‌‌مردم. (تغییر میکند) چه تاریک بود مرگم، کشته شدن. چرا بایستی نخستین کس من باشم که می‌‌میرد؟ نخستین کشته! (فریاد) چرا تنها من باید بمیرم؟

مرگ: مرگم من؛ اما چه مرگی بودم، ناتوان؛ برابر با نبود. نمی‌‌دانستم مردمان را چگونه بمیرانم. می‌‌جستم و نمی‌‌یافتم. نمی‌‌یافتم. تا آن روز که دهاک چنان بلند فریادی زد که من با همهی کرییم شنیدمش و شتابان آمدم

دهاک: (فریاد) چرا تنها من باید بمیرم؟!

مرگ: دیدمَش؛ و دیدم دو مار چگونه کشتنَش. دانستم آن چه نمی‌‌دانستم؛ پس به گونه‌‌ی مارانِ دهاک خود را بسیار کردم و در جهان بپراکندم؛ این شد که مردمان را دیگر نه در دشت و نه در بیشه، نه در کوه، نه در دریا و نه حتا در آسمان، از من، مرگ، رهایی نیست. (اندیشمندانه) رهایی نیست؟ (ناگهان میگرید) یا دارم بازنشست می‌‌شوم و یا بیکار؛ نمی‌‌دانم و چه تمایز؟ بیچارهگی بیچارهگی است! مردمان برای به چنگِآوردن جاودانه‌‌گی از دست رفته‌‌شان خود مرگ خود شده‌‌اند؛ این است بیچارهگییم!

یک: (خنجری در دست) بمیر تا بی‌‌مرگ شوی. (خنجر را در شکم خود فرو برده و میافتد و میمیرد)

دو و سه: (با شمشیر مشغول جنگ هستند) بکش تا کشته نشوی (هر دو با شمشیر ضربهای به همدیگر زده و افتاده و میمیرند)

مرگ: (میزند زیر خنده، بلند و در همان حال) چرا برای به دست آوردن جاودانهگی از دست رفتهشان به چنین راهکاری رسیدهاند؟

فریدون: ترفندی آری به سرم آمد. لاش دهاک را برداشتم و در جایی گُم نهفتم؛ سپس به نزد مردمان بازگشتم و پرسیدم: آیا پاسخم دریافتید؟

چهار: اگر خوشآگهی باشی این مژده گانییت: شهریاری.

فریدون: من و آری من از گزند دهاک بازخریدمتان

یک و دو و چهار: درود بر شهریار ما، فریدون!

فریدون: (مردان میخواهند به فریدون نزدیک شوند که) دور بایستید که دیگر چیزی نفرتانگیزتر از بوسه‌‌ی شما نیست.

بازیگر نقش فریدون دو دست بر هم می‌‌کوبد و دیگران پشت می‌‌کنند.

 

 

 

روزتر باشد. شمایان که تا امروز جم داشتید، خشنودتر باشید که از این پس خدا دارید.

چهار: چه کس بود که پرسید ما مگر پیش از این خدا نداشتیم؟

دو: من گفتم منِ کم‌‌ترین که باشم که خدا داشته باشم؛ خدا باید مرا داشته باشد.

سه: من گفتم من دار و ندارم دو ویژه‌‌گی همیشه گی ست: بخشنده‌‌گی و گرسنه‌‌گی؛ این دو بازم می‌‌دارند از داشتن خدا و خرما.

چهار: من گفتم من با این که داشتنَ ش را یاد ندارم می‌‌گویم داشته‌‌ام؛ حتا آماده‌‌ام بگویم دارم. نیز خواهم داشت بگویم تا آسوده‌‌تر بشوم.

سه: تو انسانی و خدا شدنَت گناه است؛ هم‌‌چنان که اگر خدا انسان شود گناه کار. و هیچ گناهی بی پادافره نباید باشد! مبادا باشد! به ویژه این دو گناه بزرگ!

دو: به پندارم انسان شدن گناهی ست گناه تر از خدا شدن؛ چرا که انسان به هر گونه انسان است و اشتباه‌‌گر؛ اما خدا اجازه‌‌ی گناه کردن ندارد.

جم: کدامِ شما خود آغازِ جهان را به یاد دارد؟ و آغازِ مرا؟ ( سکوت جمعیت ) خود نیز در یادم نیست. شاید این بوده است و از یادمان گریخته که من زمانی خدا بوده‌‌ام و به انگیزه‌‌ای انسان شده‌‌ام و اینک پشیمان از اشتباهَ‌‌م باز خدا شده‌‌ام تا براتان نیک بمانم و نیک‌‌تر بشوم.

چهار: این‌‌گونه باشد سزاوار هر دو پادافره‌‌ای!

جم: با چه زبان می‌‌بایست بگویم تا نیک بختی‌‌تان را دریابید؟ شما را از امروز همه چیز افزون‌‌تر است؛ از جمله زر؛ هر نفر را روزی پنج زر است.

دو: چیزی دریافتم!

سه: چه؟

چهار: که پنج زر از چهار بهتر است و این به به!

دو: ( دو دست به هم میمالد ) چه چه!

سه: ( دست به چانه میمالد ) کاش چیزانِ دیگری نیز دریابیم و دُر یابیم.

یک: ما چه چیز را نپذیرفتیم؟ خدا داشتن را؟ خدا بودن جم را؟ و یا ... به راستی چه چیز را نپذیرفتم؟ و چرا؟

سه: چاره‌‌گریمان را تنها دهاک  پسرِ جم می‌‌تواند.1

 

نظرات کاربران