,,

دلم می‌خواهد با صورت سوخته بروم پشت دستگاه. رسول که دارد چایی می‌خورد را ببینم و به او بگویم: « در آزمون استخدامی قبول شدم. شاید بشم معلم پسرت.» او این‌بار زیادتر بخندد.

صورت سوال چهارم

صورت سوال چهارم

وسط سوال‌ها قفل شدم. باسنم تا جایی نزدیک ساق پایم سِر شده بود و گزگز می‌کرد.

وسط سوال‌ها قفل شدم. باسنم تا جایی نزدیک ساق پایم سِر شده بود و گزگز می‌کرد. آب دماغم راه افتاده و دو ورق دستمال کاغذی که قبل از ورود به جلسه تا کرده و در جیب عقبم گذاشته بودم، جوابش را نداده و مچاله شده زیر میز افتاده بود. عرق دست‌هایم که مال تیروئید بود. یک نوع تیروئید معمولی. دکتر که می‌گوید معمولی است و باید همیشه به خودت صدقه بدهی. هفته‌ای دوبار ناشتا.

کار کردن برای همه عادی است. حالا چه کمک‌بافنده باشی برای دستگاه پانصد شانه‌ی آس‌آر در سوله‌ای که تهویه‌ای بزرگ در انتهای آن قرار دارد و هفت ماه از آن باد سرد بیرون می‌آید و بقیه‌ی سال وقتی از دستشویی که بیرون از سالن است، برمی‌گردی، روبه‌رویش می‌ایستی و چنان گرمایی می‌ریزد توی صورتت که تمام موهای بدنت سیخ می‌شود و به قول رسول؛ «حال می‌کنی» و چه آموزگار ابتدایی در یک روستا یا بخش باشی و هر روز از مدیر بپرسی: پس کی گاز می‌آد تو منطقه؟

رسول همه فن حریف است. خودش که می‌گوید بافندگی را سه ساعته یاد گرفته است. آن هم با دستگاه خاموش. می‌فهمی؟ سه ساعته؟ می‌فهمی؟ می‌فهمی؟ هووووی با توام. چنان از پشت با دست‌های برزنتی‌اش به شانه‌ام زد که پرت شدم سمت میله‌های بیرون زده از نخ‌های گُل‌بهی وسط کِرِیل که روی دستم جر خورد. «یه ساعته دارم صدات می‌کنم چرا نمی‌فهمی؟ حتمن باس دستگاه را خاموش کنم و بیام در گوشِت بگم که سفت شده؟»

وقتی داشتم سفت‌شدگی کِرِم تخته‌ی شش را درست می‌کردم، خون بیرون زده از زخم دستم روی آن کشیده شد. خراشی تقریبن ده سانتی. همان ده سانتی که چندصد شانه بودن فرش و دستگاه را با آن مشخص می‌کنند. این را هم رسول گفت. روی دستگاه. « ببین، ده سانت در نظر می‌گیری، حالا هر چی گره خورده می‌شمری. اگه پنجاه تا بود می‌شه پونصد شونه، اگه هفتاد تا بود، می‌شه هفتصد شونه اگه...» گفتم: « حالا پنجاه را به پنج تقسیم کنید.»

می‌خندیدند و می‌گفتند: تقسیم سخته آقا.

گفتم: حالا چه فرقی داره؟ فرش، فرشه دیگه.

رسول گفت: یاد بگیر. همیشه که من بالاسرت نیستم.

نخ کِرِم‌رنگ خونی شده، تاب می‌خورد و به تابلو و دستگاه نزدیک می‌شد. می‌رفت و می‌شد جزئی از بومِ فرش. فرش از آن طرف دستگاه پایین می‌آید و تخته تخته روی هم کنار کپسول آتش‌نشانی که تمام قد ایستاده و نگاه‌شان می‌کند، آرام می‌گیرد. رسول همیشه‌ی خدا می‌گوید؛ « زرنگ شو. جوری کار کن که انگار عجله داری. دمپایی‌تو بگیر دستت و وسط سالن بین نخ‌ها بدو. بدومی‌خندد.

صورت سوال چهارم سه سال پیش را نشان می‌داد. کلمه‌ی واریانس در صورت سوال، عصای کهنه‌ی برعکسی شد که پشت گردنم را گرفت و به طرف خودش هل داد. جایی که وقتی رفیقم کنارم نشسته بود و نامه‌ی درخواست تصحیح برگه‌ی امتحان آمارم را که دید گفت: « خیلی عادی نوشتی که. باید از جملات تاثیرگذار استفاده کنی. باید استاد با خوندن نامه تحت‌تاثیر قرار بگیره.» و من زل زدم به صفحه‌ی کامپیوتر. واژه‌ها شبیه خودم بودند. انگار دست و پا داشته باشند. اگر یکی از آن‌ها را حذف می‌کردم، سر از تن جمله جدا می‌شد. کلید تایید را زدم و ترم بعد هم آمار خواندم. من معمولی‌ام و عادی می‌نویسم. جملات مدیر خرم‌دشت که پر از کلمات ملتمسانه است. آن هم برای چندین‌بار. هیچ مسئولی در شهرداری و فرمانداری تحت‌تاثیر قرار نمی‌گیرند که به کنار، کارمند بخش بایگانی هم برای چپاندن آن بین پرونده‌ها، هیچ تفاوتی با دیگر کاغذها نمی‌گذارد. نامه‌ها نوشته می‌شدند. بو می‌گرفتند. در فاصله‌ی بین روستا تا شهر وقتی روی هم در پرونده‌ای تَرک موتور بسته شده بودند، جان داشتند انگار. خودشان را از هم جدا می‌کردند، به هم می‌خوردند. نامه‌ها جیغ می‌کشیدند و آخر سر می‌چسبیدند به اگزوزهای داغ ماشین‌ها و جزغاله می‌شدند. کلمه‌ی گاز در نامه، تمام تن آدم را سرد می‌کند. گلویت را می‌فشارد. چشم‌های باد کرده‌ی سمیه را می‌آورد جلوی چشم‌هایت یا کاردستی زغال شده‌ی سارینا را.

روی دستگاه به جای دید زدن به بافت، به پنجره‌های بزرگ بدون حفاظ سالن خیره شده بودم که رسول با لیوان چای که دستش بود، پرید توی نگاهم.

- این‌جا رو ببین. به در و دیوار چه کار داری؟

چایی را می‌جَوید انگار. دستگاه را خاموش کرد و خودش را خم کرد طرف چله‌ها و گفت: حالا واقعن می‌خوای کارِت همین باشه؟

گفتم: یه آزمون شرکت کردم. منتظرم جوابش بیاد.

گفت: چی؟

گفتم: معلمی.

به سرفه افتاد. کارش را تمام کرد و ایستاد. دستگاه را روشن کرد. شانه‌هایش می‌لرزید. خنده‌اش را بالا برد جوری که نیافتد توی ریتم صدای دستگاه تا من خنده و حفره‌های خالی کنار دندان‌هایش را ببینم. چایی پرید توی گلویش و با ادامه‌‌ی سرفه گفت: « یعنی تو بشی معلم؟»

این‌بار به جای نگاه کردن به تابلوی خطر آتش‌سوزی و کپسول آتش‌نشانی و شیشه‌های بی‌حفاظ، به بافت و تار و پود خیره شدم.

گفت: یاد معلم پسرم افتادم. عین خودته. تیپ و قیافه‌اش رو می‌گم. رفته بود روز معلم براش عطر خریده بود. توله سگ برای من نمی‌خره.

می‌خندد. گفتم: کلاس چندمه؟

گفت: چهارم.

پشت صندلی آهنی وسط لابی دانشکده برای آزمون استخدامی آموزگار ابتدایی نشسته‌ام. بعد از سوالات آمار، نگاهم را به اطراف می‌چرخانم. همه خم بودند روی میزهایشان. انگار روی دوش همه یک کپسول بود و داشتند راه می‌رفتند. به هم می‌خوردند. برگه‌های امتحانی زیر دست و پاهایشان له می‌شد. نمی‌دانستند کجا بروند. سراسیمه بودند. عرق می‌ریختند. این‌ها که مثل من تیروئید ندارند. این‌ها مثل من عادی نیستند. فقط می‌خواهند باشند. باشند بین کپسول‌ به ‌دست‌ها. وقتی آدم تلاش می‌کند که باشد بین کسانی که سی جفت چشم به او خیره شده‌اند و او باید کاری بکند یا چیزی بگوید که همه‌ی چشم‌ها آرام بگیرند. داغ نشوند. نگاه‌ها نمی‌رَند. کاردستی‌ها سرِ جای‌شان باشند. دخترها مدام با دست‌های کوچک‌شان مقنعه‌های سفیدشان را بکشند جلو و زبان‌شان را به لب‌شان بکشند. ته مدادشان را بجوند. پسرها بدون اجازه راه بروند. بخندند. با صورت و لب و حنجره‌شان آن‌قدر جیغ بکشند و او بایستد و نگاه‌شان کند و به میله‌ای چسبیده به پشت شیشه خیره شود و به بخاری نفتی زهوار در رفته.

رسول گفت که: « بروم فرش‌ها را وزن کنم.» باسکول وزن بین هفتاد تا هشتاد را نشان داد. دستگاه‌ها کار خودشان را می‌کردند. هر چی که به آن‌ها بگویی. برنامه می‌دهی و جواب می‌گیری. اگر کمی این‌ور، آن‌ور شوند، با آچار شلاقی و فرانسه می‌افتی به جان‌شان تا بگویند چشم. چیزی که در تمام جواب‌ نامه‌ها نیاز بود گفته شود.

همه در فرمانداری بربری می‌خوردند. پشت میز نشسته بود و چایی می‌خورد و ته‌مانده‌ی بربری چسبیده به دندان‌هایش را با زبانش جدا می‌کرد. کارمند گفت: ما چند بار پیگیری کردیم. فعلن در برنامه نیست. حداقل واسه‌ی امسال نیست.

گفتم: یه بار بخاری ترکیده. انداختمش تو حیاط.

گفت: من کاره‌ای نیستم. نامه‌ات رو بذار فعلن تا ببینیم چی می‌شه. نامه در دستم عرق کرده بود. گفتم: به خدا کتابی که اونا دارن می‌خونن با کتاب‌های بچه‌های شما تو شهر هیچ فرقی نداره.

کارمند فقط به صفحه‌ی کامپیوتر زل زد و گفت: به من ربطی نداره. الانم فرماندار داخل جلسه است. خواستی صبر کن.

دلم می‌خواهد با آچار بیافتم به جان تمام اتاق‌های این ساختمان. آن‌قدر آچار را بچرخانم تا جوابی دربیاید. چَشم بگویند به سمیه یگانه و سارینا رسول‌زاده که بعد از تمام شدن کلاس می‌آیند کنارت و می‌گویند: « ما قرار است با هم دکتر بشویم و با هم مطب بزنیم.» روی زانوهایم می‌نشینم و می‌گویم: پس اگه قرار باشه من بیام پیشتون نباید ازم پول بگیرید.

می‌خندند. با دستم موهای عرق کرده‌ی چسبیده به پیشانی‌شان را می‌دهم داخل مقنعه‌ی سفیدشان و با لب‌خند جواب‌شان را می‌دهم.

هنوز یک ساعت مانده تا آزمون تمام شود. بلند می‌شوم. چند مراقب دور تا دور صندلی می‌چرخند. نگاه می‌کنند. فکر می‌کنند. به خودم می‌گویم این‌که راه بروی، نگاه کنی و اسمت مراقب باشد خنده‌دار است. کاری‌ هم از دستت برنیاید. وارد دستشویی می‌شوم. چند نفر دارند جواب‌ها را از یک‌دیگر می‌پرسند. می‌روم توی یکی از سرویس‌ها. سیگاری روشن می‌کنم و سعی می‌کنم دودش را از تهویه‌ی چسبیده به سقف بیرون بدهم. به آتش روی سیگار نگاه می‌کنم که گُر می‌گیرد و کاغذ را می‌سوزاند و دود می‌کند.

نقشه‌ی ایران چسبیده به دیوار کنار تخته‌ی سبزرنگ هم سوخت. تا پایینش. تا خلیج فارس. پنجم آذرماه، ساعت هشت و نیم در و دیوار کلاس سیاه شد.

لباس‌مان را که عوض می‌کردیم، رسول کاغذی دستش بود و نگاهش می‌کرد. گفتم: چیه؟

کاغذ را تا کرد و گذاشت داخل کمدش. لباسش را که داشت عوض می‌کرد، گفت: تولید پایینه. بالایی‌ها خواستند متراژ را ببریم بالا.

گفتم: ما که یه دقیقه هم استراحت نمی‌کنیم. دستگاه هم که مدام روشنه.

گفت: « همون که بهت گفتم. باید بجنبی. برای این‌که یه نخ و چله ازت بگیرم، خیلی معطل می‌شیم. اینا همه جمع می‌شه. یک دقیقه هم، یک دقیقه‌اس. باید بجنبی. بحنب.» می‌رود و صدای بسته شدن در می‌آید.

باید عجله کرد. دوید. باید همه را بیرون کرد و نگذاری جیغ و فریاد، کر و کورت کند. آن‌هایی که چسبیده‌اند به زیر میز باید بکشانی بیرون. آن موقع دیگر لب‌خند فایده ندارد. دیگر نمی‌توانی با صدای بلند بگویی: « ساکت باشید، گوش بدید، ببینید من چی دارم می‌گم.» باید بِدَوی. چند نفر مانده‌اند داخل. مدیر را نگاه کنی که پاهایش گیر می‌کند و با سطل آب می‌افتد جلوی صورتت. سرفه می‌کند. از بیرون به پنجره‌ها نگاه کنی و حفاظ آهنی که جلوی‌شان ایستاده و انگار دست به دست هم دور کلاس را حلقه زده‌اند و به آن‌هایی که آن بیرون هستند، می‌گویند؛ « جلوتر نیایید. فایده ندارد. ما خودمان دیگر کارمان را بلدیم.»

آزمون تمام می‌شود. از روی میز بلند می‌شوم. مراقب‌ها نشسته‌اند و یکی یکی کاغذها را جلوی‌شان می‌گذاریم و می‌رویم. چهره‌ی همه درهم بود. می‌خواستند کاری کنند که نمی‌شد. انگار به هزار میز آهنی چنگ زده بودند که گرفتارش شوند. که همان یکی از همین میزها برایشان بشود عایدی یک میلیون تومانی در یکی از همین ساختمان‌های اداری یا مدارس شهر. من هم بشوم معلمی در سی کیلومتری شهری که یک کلاس بیش‌تر ندارد و از پایه‌ی اول تا ششم تقسیم‌شان کنم و دو دخترِ کلاس چهارمی مدام غُر بزنند که برای ما کم‌تر وقت می‌گذاری. وارد خیابان می‌شوم. همه‌ی آن‌هایی که از جلسه بیرون آمدند، به دیوار ممتدِ کنار پیاده‌رو کشیده می‌شوند انگار. شاید می‌خواستند کاری کنند که نشده است. گویی خودت را به آتش بزنی و هیچ‌چیز نصیبت نشود. انگار سوالی را بی‌جواب گذاشته بودند که برابر بود با همه‌ی آزمون استخدامی.

آن روز دو نفر برای من هم شد سی نفر. به بچه‌ها که نگاه می‌کردم صدای دو خنده‌ی دخترانه کم بود. صدای دو جیغ. همه خودشان را پرت می‌کردند توی حیاط. انگار زنگ آخر باشد. ولی بدون کیف، بدون کاپشن. این‌بار با گریه. با سرخی صورت. اشک بود که ریخته می‌شد و ناله‌هایی که کشیده می‌شد به تک سالن مدرسه تا انتهایش. جیغ و فریاد غَلت می‌خورد تا توی حیاط.

« دنبال چی می‌گردی پسر؟»روی دستگاه با صدای بلند این را پرسید. فرش بوم کِرِم را که پهن کردم مثل دیوانه‌ها روی دو زانویم نشستم و نگاهش کردم. خواستم جایی که با زخم دستم خونی شده بود را پیدا کنم. چیزی پیدا نبود. هیچ چیز.

از چهارچوب در کلاس چیزی جز شعله دیگر پیدا نبود. همین که بخاری را پرت کردم توی سالن، صورتم گُر گرفت. با آرنج شیشه را شکستم. حفاظ آهنی قهقهه زد توی نگاهم.

آزمون تمام شده بود و من باز کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی سیگار می‌کشیدم و به تیتر روزنامه‌ها نگاه می‌کردم. از دور به دانشکده خیره شده بودم. جایی که لابد تا حالا صندلی‌های آهنی داخل آن روی هم جمع شده بود تا برای گرفتاری دیگری باز کنار هم چیده شوند.

ساعت هشت و نیم باید می‌رفتم سراغ کلاس چهارمی‌ها. کاش روزهای قبل تقسیم را یادشان داده بودم و می‌گفتم با شما دو نفر فعلن کاری ندارم. از کلاس بروید بیرون. بروید و نباشید که وقتی بخاری نفتی دَمَر می‌شود و تمام بچه‌ها با دست و پای سوخته از کلاس فرار می‌کنند، شما زیر میز جا بمانید. نباشید وقتی که جان کلاس در آتش گرفته می‌شود. پنجم آذرماه، ساعت هشت و نیم در و دیوار کلاس سیاه شد وقتی سمیه و سارینا گفتند؛ « تقسیم سخته آقا.»

دلم می‌خواهد با صورت سوخته بروم پشت دستگاه. رسول که دارد چایی می‌خورد را ببینم و به او بگویم: « در آزمون استخدامی قبول شدم. شاید بشم معلم پسرت.» او این‌بار زیادتر بخندد. دمپایی‌هایم را دست بگیرم و دور سالن بدوم. بجنبم. آن‌قدر خودم را به نخ‌ها و میله‌های بیرون ‌زده از آن بزنم که تمام انگشت‌هایم خونی شود. خون بریزد به تمام نخ‌های کِرِم‌رنگ‌ و قالی از آن طرف دستگاه روی هم بریزد. آن را پهن کنم. خون در بوم باشد. سارینا و سمیه بی‌آیند روی گل‌های فرش، بالا و پایین بپرند. بدون مقنعه‌های سفید. بنشینم و نگاه‌شان کنم و صدای جیغ و خنده‌هایشان را از پشت موهای ریخته شده روی صورت‌شان بشنوم.

 

نظرات کاربران