,,

صورت پدر بچه، صورت گاوی خشمگین شد. گاوی که پیرمرد را پارچه‌ای قرمز می‌دید. گاوی که می‌دانست شاخ زدن و جر دادن پارچه‌ی قرمز هم دوای عصبانیتش نیست. گاوی که از بازیچه‌ی دست گاوبازها شدن کلافه شده و از نگاه‌های خیره تماشاچی‌ها عاصی

سیلی ایوب

سیلی ایوب

پیرمرد کفش‌ها‌‌ی براق و واکس‌خورده را پوشید، کت و شلوار سفید را ‌به تن کرد، عصای چوبی‌ را به دست گرفت

پیرمرد کفش‌ها‌‌ی براق و واکس‌خورده را پوشید، کت و شلوار سفید را ‌به تن کرد، عصای چوبی‌ را به دست گرفت، دستمال گردن قرمز را دور گردن انداخت، کلاه لبه دار سیاه را روی سر گذاشت و از خانه رفت بیرون سمت پارک بزرگ شهر. ساعت ده صبح به پارک رسید و اولین بچه‌ای را که توی زمین بازی دید زد زیر گوشش. بچه هم گریه کرد طبیعتاً. پدر بچه آمد و با عصبانیت داد ‌زد:« چته مرتیکه؟ چرا بچه‌مو می‌زنی؟» خونسردی‌ و آرامش صورت پیرمرد طوری بود که انگار مرده بود ولی نمرده بود و به آرامی کبریت کشید تا سیگاری بگیراند. ایشان چون قدیمی‌ بودند سیگار را می‌گیراندند. اولین پک را که زد گفت:« تو هم اگه تو گوشت خورده بود الآن همچین الدنگی نبودی. مرتیکه‌ی قرمساق. نمی‌فهمه احترام سن و سال و موی سپیدو نگه داره. حمّال صداشو سر من بلند می‌کنه. من مثل تو نخاله کم ندیدم. پدرهای الکی و خاک بر سر. یه عمر معلم بودم و تو گوش بچه‌های مردم می‌زدم، حتا تو گوش باباهاشون هم می‌زدم. بچه از کی می‌خواد ادب یاد بگیره. ها؟ اول باید باباهای بی‌شعوری مثل تو رو ادب کرد. اصلاً اول باید تو گوش بابای بچه‌‌ها می‌زدم. حیف. عجب دوران خوشی بود. روزی کمِ کم هفده‌تا سیلی می‌زدم. کشیده و آبدار و خوش‌صدا. قلقش دستم اومده بود، همچین صدا می‌داد جیگرم حال می‌اومد. حیف که گذشت. حالا که بازنشسته شدم تو می‌گی چی کار کنم؟ ها؟ ترک عادت موجب مرضه. نکنه می خوای من پیرمرد مریض بشم؟ ها؟ نمی‌تونم که بعد سی، چهل سال دیگه تو گوش بچه‌های مردم نزنم. تو هم الکی داد و قال نکن. پدرهای الدنگ و بی‌ادب مثل تو زیادن. عوض دستت درد نکنه داد می‌زنه سر من پیرمرد. بی‌شعور. برو گمشوتا تو گوش خودت هم نزدم. بدو.»

صورت پدر بچه، صورت گاوی خشمگین شد. گاوی که پیرمرد را پارچه‌ای قرمز می‌دید. گاوی که می‌دانست شاخ زدن و جر دادن پارچه‌ی قرمز هم دوای عصبانیتش نیست. گاوی که از بازیچه‌ی دست گاوبازها شدن کلافه شده و از نگاه‌های خیره تماشاچی‌ها عاصی.گاوی که نمی‌داند شاخ‌هایش را کجا فرو کند تا کمی دق دلش آرام شود و آن پدر هم شدیداً حس می‌کرد بازیچه‌ی جهان شده و نگاه‌هایی نامرئی و خیره مدام تعقیبش می‌کنند و زیر لبی به او و بدبیاری‌ها و نرسیدن‌هایش می‌خندند. در نتیجه یکی محکم ‌خواباند زیر گوش پیرمرد و سیگار گیرانده شده از لب‌های پیر پرتاب ‌شد روی  اشک‌های صورت بچه‌ی سیلی خورده. گریه‌ی بچه شدیدتر شد طبیعتاً. جوانی که شاهد ماجرا بود وقتی دید پیرمردی شیک و مرتب و محترم سیلی خورده به رگ غیرتش برخورد و رفت به پدر بچه سیلی مردانه‌ای زد. برادر پدر بچه هم آمد و کشیده‌ای جانانه خواباند زیر گوش جوان. دوست جوان آمد و متعاقباً سیلی صدا داری نثار برادر پدر کرد. پدرهای دیگری که اطراف زمین بازی بودند دور آن‌ها جمع شدند و هر کدام پشت یکی از طرفین دعوا را گرفتند و به جریان سیلی زدن ادامه دادند.

چند پیرزن که روی صندلی‌های تاشو‌یشان روی چمن‌ها نشسته‌‌ بودند و چای می‌خوردند با کیک و لبخند می‌زدند و ریه‌های فرتوتشان را از هوای تازه پر می‌کردند و فکر می‌کردند به عمر گران که خوش و ناخوش گذشت، از دیدن منظره‌ی کتک‌کاری سخت متأثر شدند. شدت تأثرشان چنان بود که یکی از آن‌ها بلند شد، با واکرش آرام آرام، خیلی خیلی آرام رفت سمت پیرزنی که درست مقابلش نشسته بود. آن‌ها صندلی‌ها را به شکل دایره‌ای فلج چیده بودند. اینکه پیرزن، نفر مقابل را انتخاب کرد کمی عجیب بود، چرا که بغل دستی‌‌اش بسیار نزدیک‌تر بود به او، خیلی نزدیک‌تر. علی ایحال ایشان نفر مقابلشان را انتخاب کردند و سلانه‌سلانه، با قدم‌های کند و لرزان خودشان را رساندند به او و دست راست را به آهستگی هر چه تمام، خیلی آهسته بلند کردند، آرنج را با ملایمت چشمگیری خم کردند و کشیده‌ای متین و باوقار ولی شدید خواباندند روی لپ آویزان فرد مقابل و صدای ملیح و سال‌خورده‌ای از آن کشیده بلند شد. شدت ضربه هیچ تناسبی با جریان کند حرکت پیرزن نداشت. طولی نکشید که همه‌ی پیرزن‌ها با واکر و ویلچر دنبال هم افتادند و صورت‌های پرچین و چروک به باد سیلی‌های ناشیانه گرفته شد. فقط همان اولین پیرزن سیلی درست و حسابی‌ای زد، مابقی از روی عجله بود یا نابلدی یا کهنسالی خیلی مبتدی سیلی می‌زدند، خیلی خام‌دستانه. زن‌های جوان بزرگتر‌هایشان را الگو قرار دادند و کنار سیلی‌های ظریف و پر از عشوه، گیس‌کشی هم در دستور کار قرار دادند. در آن میان کیک‌ها هم افتادند روی چمن و شدند سهم مورچه‌ها.

بچه‌های توی زمین بازی که از دیدن کتک زدن و کتک خوردن پدرها و مادرها و مادربزرگ‌‌هایشان ترسیده‌ بودند، وحشت‌زده گریه می‌کردند و بچه‌هایی که از دیدن هرج و مرج نترسیده‌‌ بودند و منظره‌ی آشوب منظره‌ای آشنا برایشان بود با دست‌های کوچکشان می‌زدند توی گوش گریان‌ها تا ساکتشان کنند. حتا وقتی گریان‌ها ساکت شدند هم باز زدند. آن‌قدر زدند که باز ضجه‌ی دردشان بلند و باز هم زدند تا ساکتشان کنند و وقتی هم که دوباره ساکت شدند باز زدند. بچه‌های ترسیده که دیدند چه گریه کنند، چه صدای دردشان را توی گلو خفه کنند فرقی ندارد و در هر حال سیلی را می‌خورند هر چه زور و توان داشتند گذاشتند پای نعره و زوزه‌ی گریه‌های تیزشان.

باغبان‌ها هم کدورتی کهنه را تازه کردند تا بهانه‌ای برای سیلی زدن به هم داشته باشند. هر چند سیلی زدن آن‌ها خیلی حساب نبود چون با دستکش می‌زدند، بی‌درد و بی‌صدا. کدورتشان هم کدورت قابل توجهی نبود.

 

انگار باد این میل به خشونت و سیلی زدن را توی کل پارک پراکنده بود. همه با دست‌هایی بالا آمده و آماده به رزم افتاده بودن به جان صورت‌های هم. مورچه‌ها با دست‌های نازک و سیاهشان می‌کوبیدند تو کله‌‌ی گرد یکدیگر تا سهم بیشتری از کیک‌ها بردارند. درخت‌ها خم شده بودند روی هم با شاخه‌های لختشان تاج همدیگر را هدف ضربه‌های خشکشان می‌کردند. کلاغ‌ها با بال‌های سیاهشان می‌زدند به منقار‌های تیز همدیگر. طوفان هم در آن همهمه برگ‌ها و گرد و غبار را به جان هم انداخته بود. صدای ناله‌ها و فریاد‌ها و گریه‌ها گم می‌شد در موسیقی سیلی‌های پیاپی. شَرق و شَرق یا تُپ تُپ. صدا بستگی به مهارت سیلی‌زننده داشت. اگر زاویه مناسبی را پیدا ‌می‌کرد شَرقی صدا می‌داد اگر نه که انگار با صدا خفه‌کن سیلی زده باشد یک صدای تُپ خفه‌ و خنکی می‌داد.

در آن میان که دست‌های مثل پرندگان شکاری توی هوا اوج می‌گرفتند و دنبال شکار صورت‌های گرد و تپل می‌گشتند، دهان‌ها فحش می‌دادند و تف می‌کردند روی هم، جناب ایوب رنجبر با متانت و طمأنینه‌ی مخصوص خودشان قدم می‌زدند. روز تعطیلش بود و آمده بود پارک تا به منظور تمدد اعصاب و تجمع قوای لازم برای روزهای کاری پیش رو پیاده‌روی جامعی انجام دهد و از منظره‌ها لذت کافی‌ای ببرد. ایشان مأمور خوشامدگویی هتلی مجلل بودند و از حق نگذریم بهترین " خوش‌آمدید"‌ها را می‌گفتند. برخوردی آرام و محترم و مؤدب با مهمانان هتل داشتند و از قبول انعام پرهیز می‌کردند و با یک «متشکرم. نیازی نیست. انجام وظیفه می‌کنم قربان.» دست‌های انعام‌‌دهنده را پس می‌زدند. تمام این خصایص و فضایل ایوب را به  سوگلی هتل تبدیل کرده بود و خودش هم از کارش رضایت داشت هرچند می‌دانست چاره‌ی دیگری هم ندارد. جناب رنجبر کوتوله تشریف داشتند. جمله‌ی قبل بی هیچ قصد و غرضی مبنی بر تمسخر قد شدیداً کوتاه ایشان نوشته شده و کاملاً توصیفی است. جناب ایوب به دلیل نقص فاحش و محرز جسمانی‌ای که داشتند البته شاید استفاده از کلمه‌ی "نقص" خود مبنی بر قضاوت باشد اما خب می‌شود گفت نقص است دیگر. اگر در جامعه‌ای همه کوتوله بودند او که قد بلند بود نقص داشت. بگذریم علی ایحال ایشان به دلیل ویژگی خاص بدنی‌ای که داشتند تلاش شدیدی می‌کردند تا در دیگر زمینه‌ها بی‌نقص باشند هر چند نمی‌شود تلاششان را تلاشی مثمرثمر قلمداد کرد.

جناب رنجبر به شدت وسواس‌گونه‌ای تمیز و مرتب بودند. پیراهن‌هایی با رنگ‌های شاد می‌پوشیدند. از آن براق‌ها؛ زرد، صورتی، بنفش، خردلی. ادکلن زده و اتو کرده. شلوار‌های سفید و کرمی و دمپا گشاد که خط اتویش به اعتقاد خودش هندوانه را قاچ می‌داد. بندک می‌بست و گاهی پاپیون‌های خال‌خالی می‌زد و کفش‌های چرمیِ واکس زده می‌پوشید. نقطه‌ی عطف ظاهر ایشان موهایشان بود. البته باز هم به اعتقاد خودش. موهایی همیشه آب و شانه شده و آراسته. فرق وسطی که  باز می‌کردند معنای تقارن بود. خطی سفید، میان سیاهیِ براق موهای صاف می‌درخشید. اما با تمام این اوصاف، با تمام این تمیزی‌ها و مرتب‌ بودن‌ها و عطر زدن‌ها و مودب و شمرده حرف زدن‌ها و با وقار راه رفتن‌ها باز هم متأسفانه همچنان کوتاه قد تشریف داشتند و بارها شنیده بود که پشت سرش  او را کوتوله‌ی تمیز، کوتوله‌ی جالب، کوتوله‌ی بامزه و حتا کوتوله‌ی گوگولی خطاب می‌کردند. ایشان گمان می‌کرد لپ‌های بزرگ، تپل و قرمزی که دارند دلیل بر با مزگی و گوگولی بودنشان می‌شود. حقیقتاً هم آن لپ‌ها در محیط صورتی که چشم‌ها ریزند و دماغ کوفته و لب‌ها باریک به شدت عرض اندام می‌کردند و توی چشم می‌زدند. در میان آن طعنه‌ها چیزی بود که قلب کوچک ایوب را بیشتر از همه جریحه دار می‌کرد، طوری که با هربار شنیدنش قطره‌ای اشک توی چشم ریزش حلقه می‌‌زد: " چرا مثل دلقک پوشیده؟"  این را که از دهان عابران می‌شنید، روحش ترک می‌خورد. ایوب نهایت ذوق و سلیقه‌‌ای که داشت را پای پوشش می‌گذاشت. ساعت‌ها جلوی آینه می‌ایستاد و به قول خودش تیپی می‌زد اساسی، چشم‌گیر و روح‌نواز. طوری که مردم با دیدنش دلشان باز شود و امید در دلشان شکوفه بزند. اما نمی‌شد. چیزی شکوفه نمی‌زد. جور نمی‌شد. در نمی‌آمد. چیز چشم‌گیر و روح‌نوازی از کار در نمی‌‌آمد. سایه‌ی سنگین و عظیم کوتولگی تمام تلاش‌های ایوب را در سیاهی خودش می‌بلعید و غمی استوار در سینه‌ی او می‌کاشت. غمی که میوه‌های پلاسیده‌ی نامیدی‌اش روی سینه‌ی کوچک ایوب سنگینی می‌کرد.

ایوب رنجبر که به واسطه‌ی اسمش و نقصش، جهان را آزمایشی برای سنجیدن ایمان و صبرش می‌دید در آن بلوا همچنان آرام ‌ماند و لبخند ملیحش را از قاب ریش پرفسوری‌اش تحویل مردم هار و متخاصم می‌داد و زیر لب و از سر عادت  "خوش‌ آمدید" می‌گفت.‌

 

مردم حتا ایوب را نمی‌‌دیدند، چشم‌های خون گرفته‌‌شان دنبال سرهای قربانی می‌گشت تا ریتم تند سیلی‌ها از نفس نیفتد.  میان آن همه تشویش جوش و خروش ذره‌ای هراس هم به دل ایوب نیفتاد. بدون هیچ دلیل منطقی و عقل‌پذیری خودش را از هر گزند و آسیبی ایمن می‌دید و قدم‌زنان منظره‌ی خشونت را تماشا می‌کرد و لبخند می‌زد و خوشامد می‌گفت. حتا محض احتیاط راهش را هم کج نمی‌کرد، درست وسط مسیر پیاده‌روی کنار پارک قدم می‌زد. وسط میدان جنگ. سیلی‌ها را می‌شمارد، به آن کشیده‌های آبدار زیر لب احسنت می‌گفت و افسوس می‌خورد به حال سیلی‌های ناشیانه. حین راه رفتن یقه‌ی لباس و موهایش را مرتب می‌کرد، خاک را از روی کفش‌ها و سرشانه‌هایش می‌تکاند و سوت می‌زد و خوش بود که منظره‌ی جالبی را تماشا می‌کند. گاهی هم به ابرها نگاه می‌کرد. یکی‌شان را شبیه برّه‌ای خرسند دید و از قدرت خیال پردازی‌اش کیف کرد. نگاهش به تاب‌ها و سرسره‌ها که افتاد کمی پریشان شد. غم دغلکاری آمد کیفش را ناکوک کرد و خاطره‌ای را زنده. ایشان خشو‌بختانه یا متأسفانه هنوز هم می‌توانستند از وسایل بازی بچه‌ها استفاده کنند و لذت هم ببرند. قبل‌ترها عادت داشت بعضی از شب‌ها می‌آمد پارک، شب‌های سرد، خیلی سرد و وقتی مطمئن می‌شد کسی اطراف زمین بازی نیست با شور و حالی وصف نشدنی با وسایل آن‌ جا بازی می‌کرد و فریاد شادی سر می‌داد. تاب می‌خورد و هورا می‌کشید. شبی را به یاد آورد که رکورد ارتفاع گرفتن تاب بازی‌اش را شکست. شب دیگر که توانسته بود یک نفس سرسره را برعکس بالا برود. گرم مرور خاطرات شیرین بازی کردنش بود که ناگهان زانویی به بینی کوچک و کوفته‌‌‌اش خورد و چند قطره خون ‌چکید روی لباس زردش. زردی به زردیِ قناری. ایوب که ضربه را گذاشت پای حادثه و اتفاق چند نفس عمیق کشید و با دستمال آبی‌ای که به شکل مثلث تا کرده بود توی جیب پیراهنش، سعی کرد خون را تمیز کند اما بدتر شد. خون پخش شد روی پیراهنش. ایوب به راه رفتنش وسط پیاده‌رو ادامه داد و فقط  این بار با لب‌های خونی لبخند می‌زد و خوشامد می‌گفت و دماغش هم از درد تیر می‌کشید. یکی  "نیم‌خورده‌ی عزرائیل" خطابش ‌کرد. ایوب نیشش را باز کرد و دندان‌های خرگوشی و خونی‌اش را به نمایش گذاشت، سرش را به آرامی چند بار تکان داد و با این حرکات به حساب خودش جواب فحش را داد. ایوب ایمان داشت ظرف صبرش گنجایش بیشتر از این توهین‌ها و ضربه‌ها را دارد و همچنان آرامش ملکوتی خودش را حفظ کرد و با طمأنینه قدم می‌زد و لبخند. یکهو لگدی پرتاب شد وسط کمر ایوب و او را پهن کرد روی زمین و آتش سیگاری چسبید به لبش. سوخت. تا آمد بلند شود مرد و چاق و کچلی که بوی تند عرق از تمام منافذ پوستش بلند می‌شد با شکم افتاد روی ایوب و بعد دست بزرگ و زمختش را گذاشت روی سر کوچک ایوب تا بلند شود. سر ایوب میان دست زمخت و زمین سفت فشرده شد و روی زمین هم سنگ بود و لبه‌ی سنگ تیز بود و شکاند دندان‌های ایوب را و جر داد لب‌هایش را. ایوب با هزار زحمت دست به زانو گذاشت و کمر راست کرد. ایستاد و خون و دندان و سیگار و پوست چسبیده به لبش را تف کرد و بعد تفی غلیظ و زرد و کشدار از غیب پرواز کرد و چسبید روی چشم چپش. سنگی پرید و نشست روی ابرویش. ابرو شکست و خون اول سر خورد روی چشم تفی‌ و بعد آرام غلتید و پیوست به خون بینی و در نهایت هم با زخم روی لب یکی شد و باریکه‌ای سرخ راه افتاد سمت سینه‌ی پر درد ایوب. سر ایوب گیج می‌‌خورد. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. زانو‌هاش خم شد و نشست روی زمین. می‌خواست همان‌جا بماند. تند تند نفس می‌کشید. دستش را گذاشت روی نیمکت کنارش و باز هم بلند شد. درد منفجر شد بین مهره‌های کمرش. زانو‌هایش می‌لرزید. صبرش در آزمونی جدید سخت به چالش کشیده شده بود، صبری که تا آن روز برنده‌ی نبرد‌های روزمره‌ی ایوب بود. یک قدم برداشت. نشد. باز افتاد. نه نای رفتن داشت نه تحمل ماندن در آن اوضاع. با هزار مشقت و چهار دست و پا خودش را کشاند به شلنگ آب روی چمن‌ها. زخم ابرویش را می‌شست و آب سرد را می‌ریخت روی صورت و توی یقه‌اش تا شاید هشیار شود و نیرویی به صبرش دهد که باز ناگهان لگد دیگر پرتش کرد چندقدم آن طرف‌تر. جثه‌ی مهیبی را رو‌به‌روی خودش دید که آب را با فشار گرفته بود سمتش و خنده‌کنان می‌گفت:« می‌خوام غرقت کنم عموجان. جاان.» صدا آشنا بود. علت غمی که به جان ایوب افتاد بعد از دیدن تاب و سرسره‌ها همین صدای نکره‌ی آشنا بود. یک شب که با نشاط توی پارک بازی می‌کرد، آن صدا را شنیده بود که گفته بود:« بذار عمو بیاد تابت بده. جاان.» ایوب تا سایه‌ی صاحب صدا را دید، از روی تاب پرید و مثل موشی از لای بوته‌ها فرار کرد. آن صدا را هر از گاهی می‌شنید که طعنه می‌زد و متلک‌های قلنبه بار شانه‌های کوچک ایوب می‌کرد اما هر بار ایوب از سر ترس رو برمی‌گرداند تا صورت آن صدای شیطانی  را نبیند. صاحب صدا حالا آب را پرفشار گرفته بود سمت صورت ایوب و قهقه می‌زد. حالا که ایوب زمین خورده بود و پای فرار کردن و رو برگرداندن نداشت. آب از دهان و بینی و گوش‌ها وارد ایوب می‌شد و او سخت نفس می‌کشید و به خودش می‌لرزید و سرفه می‌کرد. آب قطع شد و دستی که شلنگ را گرفته بود سیلی‌ای به شدت ماهرانه نشاند روی صورت خیس ایوب و رفت. سیلی چنان صدا کرد که بعدش کل پارک چند لحظه‌ای ساکت شد و عده‌ای دست زدند و سوت کشیدند برای مهارت سیلی‌زننده.

 

ایوب وامانده بود روی چمن. گل‌آلود و بهت‌زده. چشم‌های خیسش را به سختی باز کرد و بره‌ی خرسند ابری را دوباره دید. دختر‌بچه‌ای دست پدرش را گرفته بود و از کنار چمن‌ها تند راه می‌رفتند تا از پارک بروند بیرون. ایوب شنید که دختر به پدرش گفت« عه عه عه. از اینا. بابا نگا کن. واقعی‌اند.کوتوله‌ها واقعی‌اند. فکر می‌کردم فقط تو کارتون‌ها هستن. چه قدر هم زشتن. اَه. حتماً بو هم می‌دن. ایش.» و پدرش لب گزید و تشر زد به بچه تا ادب را یادش بیاورد. آن حرف، سنگ آخر بود به کاسه‌ی صبر ایوب. شکست. صبر که باخت، خشم آمد و دست‌های ایوب را گرفت از زمین بلندش کرد. خشم و درد‌‌ تن رنجبر را می‌لرزاند. دست راستش را بلند کرد و دوید تا انتقام سیلی جانانه‌ای که خورده بود را با سیلی‌ِ مهیبی که توی انگشت‌هایش جمع شده بود بگیرد. انتقام طعنه‌ها و کنایه‌ها را از صدای نکره و همه‌ی صداهای نکره بگیرد. از چمن‌ها که بیرون آمد و وارد مسیر اصلی دور پارک شد دست سنگینی خوابید پس گردنش. افتاد. چون خیس بود افتادنش چلپی صدا کرد و خنده‌هایی بی‌ملاحظه باریدند روی تنش. در همان لحظات سقوط بود که یادش آمد کوتاه است و دست‌های کوتاه توان سیلی زدن به صورت‌های در ارتفاع را ندارند.

مردم در موج جدیدی از خشونت غوطه‌ور بودند. خشونتی جسورتر که دیگر به سیلی اکتفا نمی‌کرد. مشت و لگد هم قاطیش شده بود. صورت ایوب، صورت گوساله‌ای عاصی شده بود. گوساله‌ای که می‌دانست قرار است بازیچه‌ی پارچه‌‌های قرمز و گاوباز‌ها و نگاه‌های مشتاق و حریص تماشاچی‌ها شود. گوساله‌ای ناامید ولی سرکش که حتا هنوز شاخ ‌هایش درنیامده بود تا جایی فرو کند. ایوب تصمیمش را گرفت. هر طور شده و به هر قیمتی که بود او هم باید سیلی‌ای بزند. دست راستش لرزان و در حسرت سیلی توی هوا می‌چرخید. او که خودش را جا مانده از بازی می‌دید می‌خواست جبران کند. اول سیلی‌ای بزند و بعد وارد موج جدید خشونت  شود و لگد و مشت را هم حواله‌ کند. نعره‌زنان، با دست بلند شده به سمت مردی لاغر و قد کوتاه و قوز کرده دوید، نزدیک مرد که شد از دیدن چشم‌های زیادی برآمده‌‌ی مرد ترسید و بعد شنید که مرد با خنده گفت:«چخه.» و ایوب همچنان نعره‌زنان راهش را کج کرد. باز این حقیقت مثل تلنباری از کثافت پاشیده شد به ایوب که او کوتوله است و نمی‌تواند به ناکوتوله‌ها سیلی بزند. فکر کرد ببنید کوتوله‌ی دیگری هم توی پارک دیده که یادش آمد او حتا تنها کوتوله‌ی شهر است.

چند بچه پشت درخت بزرگی پناه گرفته بودند و بی‌صدا گریه می‌کردند و لب می‌گزیدند. ایوب که از مرد قوزی فرار می‌کرد آن‌ها را دید. لرزش دستش شدید شد. چند قدم با شک و دودلی سمت آن‌ها برداشت، بچه‌ها هم ایوب را دیدند و جیغ زدند و دویدند سمت درخت بزرگ دیگری تا پناه بگیرند. حالا قاطی همه‌ی حس‌های ایوب که بخشی از آن‌ها خشم بوده و غم و حسرت، گناه و پشیمانی و از خود بیزاری هم اضافه شد. دستش را پایین آورد رفت سمت دست‌شویی‌های پارک تا از جوّ آن‌جا دور شود و بتواند تصمیم درستی بگیرد. توی راه دو تا گربه را دید که وحشیانه به هم می‌پیچیدند و صدا‌های تیز و ترسناکی درست می‌کردند. ایوب دوباره دستش را بلند کرد و دوید سمت گربه‌ها. گربه‌ی نر که به رگ غیرتش بر خورد و ایوب را رقیب ناقابلی دید پرید روی صورت ایوب و بدون ذره‌ای رحم صورت و گردن ایوب را چنگ کشید و بعد آمد کنارش ایستاد، سرش را بالا گرفت، سینه سپر کرد، میو غلیظی کشید و دست راستش را در هوا تکان داد. با تکان دستش یا ایوب را دوباره به مبارزه دعوت کرد یا گفت برود گم شود و مزاحم خلوتشان نشود. در هر حال ایوب لنگ لنگان رفت سمت دستشویی. گربه‌ی ماده هم که از انتخاب جفتش مطمئن شد، با ناله‌هایی از او ‌خواست برگردد و کاری که شروع کرده را به درستی تمام کند.

روی در دستشویی، دستی با خودکار نوشته بود " انسان فاعل" و شماره‌ی تلفنی هم ضمیمه‌ی متن کرده بود. وقتی ایوب نوشته را دید، قطره‌های اشکی که آمده بودند پشت چشم‌هایش برگشتند و بغضی که در آستانه‌ی ترکیدن بود خاموش شد، چرا که او غرق در بحر خروشان افکاری تازه شد بود. «چه قدر فاعل بوده‌ام؟ چه قدر انسان؟ چه قدر عامل بوده‌ام توی زندگیم؟ چه قدر سیلی نزدم، فحش ندادم؟ چه قدر صبور بوده‌ام؟ چه قدر مدارا کرده‌ام و خودم را گول زده‌ام؟ آیا اصلاٌ صبر خوب است؟ آیا نشنیده گرفتن طعنه‌ها کار درستی است؟ آیا هی باید به روی خودم نیاورم و لبخند بزنم؟ آیا خوب لباس می‌‌پوشم؟ چرا من؟ نه دیگر بس است. باید کار کنم. انقلابی در راه است. انتقامی در راه است.» این‌ها بخشی از افکاری بود که در سر ایوب توی دستشویی می‌چرخید. آن عبارت ایوب را مصمم‌تر ‌کرد. ایوب دست‌هایش را مشت کرد و با صدای نازکش گفت:« انتقام» و باز دوید سمت پیاده‌روی پارک. قاطع و عصبانی. برآشفته و غضبناک. توی راه چندتا لگد دیگر هم ‌خورد. به روی خوش نیاورد. دیگر تا زمین می‌خورد زود بلند می‌شد و حتا به فکر تکاندن خاک‌‌ لباس و تمیز کردن زخم‌های تنش هم نبود. صدای گریه‌ی بچه‌ها، شرق شرق سیلی‌ها، فحش‌ها، ناله‌ها و نعره‌ها توی گوشش می‌پیچید و توی سرش صدا‌ها به هم بافته می‌شدند. صداها دور فکرهای تازه‌ی ایوب می‌چرخیدند و به هم می‌آمیختند و هیبت مهیبی درست می‌کردند. هیبت ایوبی قد بلند و غول‌آسا. ایوبی که با سیلی زدنش سرها را از گردن‌ها می‌پراند. ایوبی که زمین زیر پایش می‌لرزد و فریادش گوش‌ها را کر می‌کند. دور پارک می‌دوید و با صدای ظریفش نعره می‌زد و فحش می‌داد و تف می‌کرد. فحش‌های زشتی هم می‌داد، خیلی زشت. چند نفر حین کتک‌کاری او را دیدند و به او خندیدند. ایوب بی‌اعتنا می‌دوید. فقط می‌دوید و فریاد می‌زد و دنبال صورتی در شأن و قواره‌ی خودش می‌گشت.

مرد کوتوله‌ای با سر و ضع خونی و زخمی و خیس و گِل‌آلود و دندان‌هایی شکسته که دست لرزانش را در هوا نگه داشته و با صدای نازکی نعره می‌زد و فحش‌های رکیک می‌داد و تف می‌کرد و با پای لنگش تقلا می‌کرد بدود، همه‌ی حواس‌ها را جمع خودش کرد. ایوب نشست نوک قله‌ی توجه‌ها. مردم می‌‌خندیدند و او را به هم نشان می‌دادند.  ایوب دید مردم ایستاده‌اند و تماشایش می‌کنند اما  به روی خودش نیاورد. چند باری هم از لابه‌لای جمعیت شنید "دلقک بدبخت" خطابش کردند اما باز هم به روی خودش نیاورد. نمی‌توانست به روی خودش بیاورد، باید ادامه می‌داد. اگر می‌ایستاد با یک "حالا چی؟" جانکاه یا یک " خب که چی؟" معذب‌کننده مواجه می‌شد. پس دوید و تف کرد و داد زد و طغیان کرد. مردمِ آرام شده که دیگر هم را کتک نمی‌زدند کار ایوب را عملی شدیداً انسان‌دوستانه و صلح‌جویانه تفسیر کردند و گمان کردند او خواسته با پرت کردن حواس‌ها سمت خودش آن‌ها را به دوستی و خنده و صفا و صمیمیت دعوت کند، با کوچک کردن خودش ‌چنین ایثاری کرده تا مردم آشتی کنند. تلاش ایوب را مشتی دیدند بر دهان خشم همه‌گیر شده‌ی بینشان. برای او دست ‌زدند و سوت کشیدند و با کلمات و نگاه‌‌‌هایشان از فداکاری‌ ایوب قدردانی کردند و سر به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. اما ایوب باز هم به روی خودش نیاورد و آن‌قدر به کارش ادامه داد که خنده‌ی مردم خشک شد و چیزی شبیه ترس همراه با ترحم جایش را گرفت. او می‌دوید و اصواتی گنگ و گوش‌خراش از خودش در می‌آورد و تلو تلو می‌خورد. تماشاچیانِ ماراتنِ نا‌امید‌کننده‌ی ایوب به حالش افسوس می‌خوردند و با کلمات و نگاه‌ها و حرکات لبشان انزجار خود را به آن نمایش نشان می‌دادند. اما ایوب متأسفانه باز هم نادیده گرفت. چهره‌های متعجب، مبهوت، ریشخندزننده، متأثر و متخاصم  را می‌دید و نادیده می‌گرفت. می‌دید و خودش را به ندیدن می‌زد. همان پیرمرد خونسردی که اولین سیلی را زد، سر راه ایوب کمین کرد و چنان ‌خواباند زیر گوشش که ایوب قِل خورد رفت توی بوته‌های کنار پارک. صدای سیلی‌ آن‌قدر بلند بود که کلاغ‌ها را از روی شاخه‌ها پراند و آن‌ها را هم از دعوا منصرف کرد. پیرمرد گفت:« بس کن دیگه مرتیکه خل وچلِ الدنگ.»

مردم برای پیرمرد به خاطر حرکت شجاعانه‌ و جسورانه‌اش دست زدند و از او تشکر و قدردانی به عمل آوردند. پیرمرد سمت جمعیت لبخند زد و تعظیم کرد و کلاه از سرش برداشت. ایوب بین بوته‌ها ماند. ماند و قبل از هوش رفتنش چشم‌های خسته‌اش را باز کرد بین ابرها دنبال بره گشت، پیدا نکرد. او سر راه لانه‌ی مورچه‌ها از هوش رفته بود. مورچه‌های عصبانی و کیک به دست مجبور شدند راهشان را کج کنند. آن‌ها که دیگر دشمن مشترکی پیدا کرده بودند آتش بس اعلام کردند و بسیج شدند و سر راه هر کدام در حد توانِ دست‌ها و دهانشان آسیبی به ایوب وارد کردند. رنجبر غروب بیدار شد. دید رویش پول ریخته‌اند. اسکناس‌‌ها را شمرد. خدا را شکر کرد. پول خشک‌شویی و اتوشویی لباس‌های چرک شده‌اش درآمده بود. بلند شد. تنش از نیش مورچه‌ها می‌خارید و معده‌اش زیر فشار ضعف مچاله شده بود. از بین پول‌ها سکه‌ها را انداخت توی صندوق صدقه و گفت:« رفع بلا. رفع بلا.» از خیابان که رد می‌شد ناگهان لاستیک‌های بزرگی به او برخورد کردند. شش حلقه لاستیک از روی ایوب رد شدند و صاحب ماشین در حالی چای می‌نوشید به بغل‌دستی‌اش گفت:« این یکی گمونم سگ بود.نه؟s از گربه بزرگتر بود. اصلاً نمی‌دونم چه صیغه‌ایه که من هربار خم می‌شم یه لیوان چای بریزم هر چی جک و جونوره می‌پره وسط خیابون. تو ندیدیش چی بود؟» بغل دستی‌اش جواب داد:«نچ.»

نظرات کاربران