تهران تَه نداشت اما سَر زیاد داشت. ما هم سرنشین یکی از سَرهای آن بودیم...

تهران تَه نداشت اما سَر زیاد داشت. ما هم سرنشین یکی از سَرهای آن بودیم. سَرِ ساختمان زریخانم. یک روز یکراست آمده بودیم بالای سر خانهی زریخانمی که فراموشی داشت، حواسش پرت و پلا بود و در قدیم زندگی میکرد. ما دیگر خسته شده بودیم از این طرف و آن طرف رفتن. مثل کوچنشینها ییلاق و قشلاق داشتیم. حساب زمان و مکان هم نه فقط از دست این خانم که از دست همهی ما در رفته بود. این وسط، زمان هم مثل باد میگذشت. شش ماه از آمدن قاچاقیِ ما به پشتبام خانهی زریخانم میگذشت و عجب که در این مدت پای هیچ احدالناسی به سَر این خانه باز نشده بود. هیچکس این بالا نیامده بود و ما جماعتِ بیخانه را نمیشناخت؛ جز سهراب که حالا دیگر همپالِکی ما شده بود. سهراب، همسایه و همراه و همقدم ما و حسن ضرّاب بود. پدر و پسر شده بودند انگار. این پسر خانه داشت اما آرزوهایش تَه نداشت؛ درست مثل تهران که ته نداشت. همهی ما این را خوب میدانستیم که تهران تَه ندارد و هرجایی از آن قدم بگذاری، از قلهی کوه گرفته تا تَه بهشت زهرا، همهجایش خانه که چه عرض کنم لانهمرغهایی ساختهاند که سوسو زدن چراغهایش را فقط شبها میتوانستی تماشا کنی. پس، جایی نمانده بود که در آن شب را روز نکنیم. اما ما از زیر پلِ پر از سوسک و موش رسیده بودیم به جای جدیدی که اسمش پشتبام خانهی مردم بود.
بالاخانه یا همان پشتبام خانهی مردم؛ که به یمن حضور ما جای اراذل و اوباش نبود، چون من از اینجا یک مکان درست و حسابی ساخته بودم. بدون مواد و نجسی و بیایمانی. شاید هم حکمت این بود که ماندن در بالای خانهی مردم سبب خیر شود و من به خدا نزدیکتر شوم. خیال میکردم اینطور که باشد؛ خدا بیشتر من را نگاه میکند. بالاخانه پاتوق نبود که هر کس و ناکسی را بین جمع راه بدهی. سهراب هم اگرچه گرمِ اعتیاد بود اما رفاقت و همسایگی حالیاش میشد. دَک و دهانش هم چفت و بستِ درست و حسابی داشت. حالا هم که شده بود پسرِ ضراب. حسن ضراب هم به ضرب ناچاری و به قول پدرِ پدرصلواتیام ضربا جبرا در این بادیه افتاده بود. هرچه بود ما آدم ناحسابی به حریم خودمان راه نمیدادیم. همه درست و حلالخور. نان را من میآوردم. هرچه میشد اگر از آسمان سنگ هم میبارید، نان با من بود، که پولش هم از راه کار کردن روی موتور درمیآمد. نانی که میخوردیم حلال بود و شک و شبههای در آن نبود. شاطر نانوای محله هم من را به خاطر نمیآورد. انگار در یادش نبودم اما من او را خیلی خوب در خاطر خودم نگه داشته بودم. محله دیگر همان محله نبود. ریخت همه چیز عوض شده بود، جز مغازهی نانوایی که با همان شکل و شمایل قدیم باقی مانده بود. نان هم آن نان قدیم نبود؛ اما اطمینان داشتم و به آتی هم گفته بودم که طیّب و طاهر است. خب چاره نداشتم. نارو خورده بودم از رفیق و نارفیق و دار و ندارم را برده بودند و من مانده بودم و یک موتور قراضه که آن هم موقع دزدی یار من بود؛ وگرنه که همان را هم نداشتم، الان روی پلههای آهنی میدان انقلاب باید کاسهی گدایی دست میگرفتم.
من گدا نبودم و به همه سفارش کرده بودم که هر کاری میکنند دیگر کثافتکاری را به پشتبام خانهی مردم نیاورند. طوری با آنها رفتار میکردم که انگار مالک خانه من بودم و آنها مستاجرهای بدبخت و فلکزدهای که مجبور به حرفشنوی از من هستند. هنوز کمی غیرت و تعصب و اخلاق تَه وجودم مانده بود اما چه شده بود آن روزهای خوب. چه بلایی سرم آمده بود که آس و پاس و وِیلان و سِیلان به پیسی افتاده بودم. من که به قول زریخانم هنوز زمان داشتم اما حسن دیگر وقتی برای این کارها نداشت. روز به روز هم نحیف و استخوانیتر میشد. اما من هنوز امید داشتم. امیدم آتی بود که آتیهی من بود.
تهران که ته نداشت و آدمهایش که ته و ریشه و تمامی نداشتند هم که هیچ، احساسات من هم نسبت به آتی تَه و اندازه نداشت. خوشبختانه آتی پرستار بود. یک شب بیمارستان بود و یک شب هم خانهی زریخانم. هر شب یک دیس پلو و خورش برای ما بار و بندیل میکرد و به بهانهای میآورد طبقهی بالا. طوری این سبد غذا را زیر چادر جاساز میکرد که انگار سَرِ بریده توی آن گذاشته. ما هم که از مشتاقانِ خوردن سر بریده. آتی به زریخانم گفته بود استخوانها را برای سگ و گربههای محله میبرد. زریخانم هم با همهی بیعقلیاش فهمیده و گفته بود که «مادر مگه گربه و سگها هم پلو و خورش میخورند؟»
آتی هم نه گذاشته و نه برداشته بود و گفته بود: «دوره و زمونه عوض شده خالهجون.»
آتی درست میگفت. دوره و زمانه خیلی عوض شده بود اما ما بیشتر از همه عوضی شده بودیم. همان سگ و گربههای بالاخانه بودیم که بیمزد و منت داشتیم اینجا مفت میخوردیم و میخوابیدیم و لنگر میانداختیم. همينجا بود که باز هم گفتم خدا ما را ببخشد و بیامرزد. کار من هم انگار از کارهای پدرِ پدرسوختهام کم نداشت؛ چه پدری چه پسر صالحی را پس انداخته بود. اما هرچه بود، نانی که میخوردیم حلال بود و هر کدام از ما هم که برای خودش کار میکرد. کار حسن ضراب به من ربطی نداشت، هرچند که پول توی جیبش را از پسرش که ولش کرده بود میگرفت و دستکم حلال بود. اما نان من هم با جان کندن جور میشد. روی این موتور درب و داغان کلی از صبح تا شب عرق میریختم و بار از این طرف شهر به آن سر شهر میبردم که آتی از من راضی باشد. اما ناچار بودم پول داروهای مشرحمت را از کرایهی بالاخانه بگیرم. هفتهای سه روز پشتبام را کرایه میدادم و پولش را هم پیشپیش میگرفتم. به همه هم سپرده بودم اگر قضیه جایی درز کند، حساب شما با کِرام الکاتبین است. همهشان میگفتند بله قربان و میرفتند به امان خدا. سه روز در هفته را اجاره میدادم و مابقی، به قول امروزیها، آف بود و خودمان بودیم و نهایتا سهراب.
من هر روز خداخدا میکردم مبادا کسی به فکرش بیفتد که بیاید این بالا یا بشقابهایشان خراب شود و به بالا سری بزنند. اما انگار اکثریت بشقابهای ماهواره را توی تراس خانه گذاشته بودند. من هم که تراس نمیشناختم. زمان ما حیاط بود که حیاتِ زندگی بود. همه چیز داخل همان حیاط بود و من در همان حیاط بزرگ شده بودم و کمتر اتاق و خانهمان را دیده بودم. هرچه از آن روزها یادم مانده دیوار آجری بود و حیاط خانهی خودمان و پروینخانم و خانم نوری که حالا خرابهای ازش باقی مانده بود.
این وسط فقط دلم به حال آتی میسوخت که چطور در این معرکه به فکر نان حلال بود. من با خودم میگفتم: «آخه بچه تو رو چه به این حرفا. ولی در دلم میگفتم آتی چه بزرگ شده ماشاالله، دیگه حالیشه که حروم چیه و حلال چی، ولی نمیدونم چرا حالیش نیست که دلی به دلش بند شده و قلبی هست که خاطرشو میخواد». من با خودم گفتم اگر حسن ضراب از این ماجرا بو ببرد دیگر اعتماد و رفاقتی در کار نیست. همان حسنی که این حسن نبود و روزی برای خودش یک حسنآقای حسابی بود. میل میزد و معرکه میگرفت و کلی آدم دورش جمع میشدند. بو کشیدنش حرف نداشت. خوب بو میکشید؛ درست مثل جنس بد و خوب که از همدیگر تشخیص میداد. من اما در دلم میگفتم: «حسن آقا بالاخره یک روز هم در کوچهی ما عروسی میشود؛ مطمئن باش.»
آن شب که قرار بود آتی ما را با بهانهای راهیِ خانه زریخانم کند، زن همسایه در بین راهپلهها چشم و ابرویی آمد و نگاه کج و کولهای را بهمان تحویل داد. نگاهش مثل یک تکهی آتش در قلب من نشسته بود و دعا میکردم نکند کاری دست ما بدهد. دست آخر که کار دست ما نداد اما نگاهش تا نزدیکِ در با ما بود. هر طور شده بود پیچی که مثل پیچِ جاده تنگ بود را رد کردیم و رسیدیم به آپارتمان زریخانم که عطر غذایش از پشت در هم ما را کر و کور و لال کرده بود. وارد خانه که شدیم، بوی دیگری حس کردم، بوی غذا نبود. عجیب بود، بوی مادرم میآمد. شنیده بودم هر آدمی یک بویی دارد و آن بو را با خودش به این طرف و آن طرف میبرد. لابد بوی زریخانم بود. خب او هم روزی مادر بوده؛ هرچند که آتی گفته بود بچهای ندارد. دلم به حالش میسوخت. دلم به حال خودم هم میسوخت که نه بو داشتم نه خاصیت. همان شب هم من به عشقِ غذا آنجا رفته بودم و فقط به ظرفهای چیده شدهی روی میز خیره شده بودم. بعد از مدتها درست مثل آدم دور میز نشسته بودیم و غذا میخوردیم. اینقدر کف زمین مینشستیم که صندلینشینی از خاطر ما رفته بود. من در چشم زریخانم زل زده بودم اما حواسم جای دیگری رفته بود. زریخانم هم که بنده خدا هوش و حواس درست و حسابی نداشت، زوال عقل داشت. من را عمهجون صدا میکرد و آتیه را نوهی گلم. مشرحمت را هم به جای شوهرش اشتباه گرفته بود و خاطرههای قدیم را برای ما تعریف میکرد. ما هم دستمان در ظرف غذا بود و گوشمان به حسن و سهراب که مبادا از سر نشئگی سوتی بدهند و کارخرابی کنند. دستم به پلو زعفرانی و خورش آلو بود، اما چشمم به قاشقهای نقرهای که نمیفهمیدم چرا آتی آنها را جلوی چشم من گذاشته بود. شیطان میگفت بگذار توی جیبت و آتیه و خدا میگفتند چشمهایت را درویش کن.
ما آن شب نه فقط تَه تهران که تَهِ تهدیگ را هم درآورده بودیم. یقین میکردم این تهدیگِ کاهو را مادرم به او یاد داده بود که با خودم بگویم حالا دیگر برای خودش خانمی شده است. بعد دوباره از خودم خجالت میکشیدم و عرق شرم به پیشانیام مینشست و با خودم میگفتم: «خب زریخانم بندهخدا مُخش طبله کرده و ریخته و نمیدونه ما کی هستیم، ما که میدونیم واسه خاطر چی وارد خونهش شدیم». اینها را میگفتم و بعد با خودم تکرار میکردم که خدا همهی ما را ببخشد و بیامرزد.
به این ماجرا از هر طرف که نگاه کنید، آن شب همه دلی از عزا درآورده بودیم؛ حتا سهراب که چند وقتی بود مادر و پدرش به خانهی خالهاش در شهرستان رفته بودند ولی هر روز آمارش را از من میگرفتند. این پسر چه عقلی داشت که من را رفیق شفیق خودش معرفی کرده بود و مادرش هم ندیده، من را قبول داشت. نمیدانم چرا ولی پشت من نماز میخواند و بیچاره خیال میکرد که حواسم به پسرش هست و از او مراقبت میکنم. زن بیچاره خبر نداشت که ما همسایههای دزدی آنها هستیم و خودش وقتی تلفنی با من حرف میزند، درست همان موقع من چند طبقه بالاتر روی پشتبام خانه ایستادهام و دلِ مادری را به رفیق بودن گرم میکنم، اما دلم خون بود از این اوضاع دَرهم و برهم. تلفن که تمام میشد به سهراب میگفتم: «مبادا من رو ببری پیش مادرت ما رو چشم تو چشم کنی، خجالتش رو دارم.»
سهراب میگفت: «خیالت تخت داداش فیروز.»
میگفتم: «پدر صلواتی من پیروزم نه فیروز. این دو تا خیلی توفیر داره.»
سهراب هم با خندهی دزدکی جواب میداد: «ایشالله که همیشه پیروز باشی داداش.»
من پیروز بودم اما پیروز نبودم. حق داشتم و نداشتم. خیال کن بچهی تهران بودی و در این خرابشده بزرگ شده باشی و یک خشتخرابه نداشته باشی! خیلی نوبر است. اما داستان سهراب چیز دیگری بود. دلش با این چیزها گرم نمیشد. دل این پسر فقط به یک زهرماری گرم بود که حسن برایش جور میکرد و هر شب دور از چشم بقیه میکشیدند و انگاری کیف میکردند و بعد از آن هم کیفور به خانه که چه عرض کنم، بالاخانهی مردم میآمدند. اما بالاخانه هم برای خودش حرمت داشت؛ مثل زورخانهای که حسن ضراب قدیمترها در آن میل و کبّاده میگرفت و صدای جمعیتی را با صلوات به هوا میفرستاد. مردم که بالاخانهی خودشان را راحت اجاره نمیدهند اما من مال آنها را اجاره داده بودم. من بالاخانهی مردم را شبی خدا تومن کرایه میدادم و پولش را خرج دوا و درمان مشرحمت میکردم.
حسن ضرّاب که ضراب نبود، اما اینطور هم نبود که بشود دو پاره استخوان. من بچه بودم ولی خوب خاطرم هست که برای خودش کسی بود. همهی ما همینطور بودیم. مگر من این بودم که الان هستم. مگر آتی این بود و مگر مشرحمت اینقدر ذلیل و ضعیف بود. روزی روزگاری از خراسان آمده بود تهران که همهکاره شود اما جاروکشِ خیابانهای تهران شد. جارو میکشید و شرف داشت. حلال و حرام میفهمید. آتی را هم همینطور بزرگ کرده بود. همهی ما یک روز خیلی خوب بودیم. حال و روزگارمان این نبود. اما برای حسن ضراب دیگر نمیشد کاری کرد. کار از کار گذشته بود. شاید سهراب را میشد؛ دارویی بود برایش قبلِ مرگِ سهراب. سهراب قاطی روزگار ما شده بود. نه من راضی بودم نه حسن ضراب و نه آتی که دور از چشم همهی ما، یواشکی همه را میپایید. آتی شش دانگ حواسش به ما بود. اما روزگار خراب شده بود و ما قاطی این کثافتکاریها. چه روزگار خرابی بود، خراب و غریب.
من حرص میخوردم که عدل، وسط آن همه خانه باید راست و مستقیم بیایم خانهی قدیمی خودمان که بابای خیرندیدهام به فنایش داده، اتراق کنم. این دیگر چه قسمت و تقدیری بود. اینجا همانجایی بود که باید میگفتم وسط هفت آسمان انگار یک ستاره هم پیدا نمیشود. وسط این همه هیاهو من باید بیایم و بالانشین خانهی آجری قدیم خودمان شوم که پدرم روزی و روزگاری آن را به قمارِ سالارخان باخته بود. حالا سالارخان کجاست؟ نه از سالارخان خبری هست و نه از پدرِ پدرصلواتی من که خانه و کاشانهی ما را در تهرانِ خرابشده به باد داد و مادرم را دق و سکته. حالا سالارخان میآمد جواب من را میداد یا پدرم که زیر خروارها خاک خوابیده و هر چند وقت یکباری به خواب من بدبخت میآید؟ پدرِ صلواتی برای چه از تَهِ گور درآمده بود و به خواب من میآمد؟ که چه کنم برایش؟ مگر دیگر رمقی برای من مانده که یادش کنم و سر خاکش بروم. میآید که لابد بگوید سر خاک مادرت میروی، خب سر خاک من هم بیا. من ولی رغبت رفتن سر خاک پدرم را نداشتم. با این که تَه تهران را درآوردهام اما حالی برای رفتن سر مزار پدرِ پدرصلواتیام ندارم.
من غرق در همین افکار بودم که مشرحمت کسی را صدا زد. مشرحمت از آن مردهای باشرفِ روزگار بود. شرف، اجازه نمیداد که حتا یک لحظه او را از خودم دور کنم. صبحها او را کول میگرفتم، روی موتور از این سر شهر تا آن تَه شهر میبردم و شبها در بالاخانهی مردم پلاس میشدیم. من یک جُو شرفِ مشتی را به صدتا پول حرام نمیدادم. هر که من را نشناسد خیال میکند من بچهی امامزادهام؛ ولله که بودم. به خدا که مادرم از پاکترین زنها بود. قدیسه نبود اما پاک و منزه بود. پدرم هرچه قمار میکرد و به باد فنا میداد را با توبه و دوخت و دوز کردنِ رخت برای مردم حلال میکرد و نانِ درست دست ما میداد. اصلا نان را مادرم دست من میداد و مدام به من میگفت: «چیزی از بابات نگیریها».
مشدی رحمت اما انگار پدر من بود. هیچوقت تصویر پدرم را به خاطر نمیآورم. اگر روزی روزگاری مشدی بمیرد، او را به جای پدرم به همه معرفی میکنم. دوباره صدای مشدی آمد. انگار خودش را خیس کرده بود. من و حسن پیش از این برای مشدی جایی پشت کولرها درست کرده بودیم که جلوی دید نباشد. اما امشب حالش خوب نبود. ای کاش آتی میتوانست این پیرمرد را با خودش به خانهی زری ببرد. یک پیرمرد بیآزار و بدحال بود دیگر. خواستم به آتی تلفن کنم و بگویم در بساطِ زری جستوجو کند و یک دست لباس برای پدرش بیاورد که صدای آژیرِ یک ماشین حواسم را پرت کرد. احساس خطر کردم.
من باید میپریدم و فرار میکردم؛ اما کجا؟ راه فراری باقی نمانده بود. تنها راه نجات من پریدن در حیاط مخروبه و متروکهی خانهی پشت ساختمان بود. مشرحمت را چه کار میکردم که غرق در خیسی و کثافت یک گوشه نشسته بود. گفتم کسی با او کاری ندارد. رفتم سمت دیوار. ارتفاع را رصد کردم. خیلی بلند و طولانی بود. حسن نمیتوانست بپرد؛ میپرید استخوانهایش خرد و خاکشیر میشد. در آن شب نفرین شده نمیدانم، کدام آدم بیمعرفتی آمار ما را به پلیس داد. غلط نکنم همان زن همسایه بود که همان شب در راهپلهها با چشمهایش ما را مچاله کرد و رفت. این زن ول کنِ ماجرا نبود. قصد کرده بود ما را تحویل کلانتری بدهد و خیالش آرام بگیرد. چه زن سِمجی بود.
پیش از آن که صدای در پشتبام بیاید و زن همسایه و مامور پلیس وارد شوند، من پریدم اما صدایشان را میشنیدم. وسط آن همه تاریکی چشم چشم را نمیدید چه برسد به اینکه کسی من را تماشا کند. پریدم و از شانس پرت شدم روی یک مبل کهنهی وسط خرابه. ساق یکی از پاهایم توی فنر مبل گیر افتاده بود و فکر میکردم که پایم شکسته است. صداها را میشنیدم. مشرحمت بیپناه، آتیِ بینوا و حسنِ بدبخت حالا باید چه گِلی به سرشان میگرفتند. سهرابِ بیچاره را بگو که اگر یک سیلی بخورد، همه چیز را لو میدهد. خب بگذار لو بدهد؛ من مسبب بدبختی همهی آنها بودم. من این کَلک را سوار کرده بودم اما خودم را پرت کرده بودم اینجا و بقیه وسط گرفتاری. من روی نامردی را سفید کرده بودم و روی خودم را سیاه. اگر دوباره آتی را ببینم چطور در چشمهایش نگاه کنم و بگویم خاطرخواهش هستم. چطور مشرحمت را روی کول خودم بگیرم و مردی را پنداری سوار بر دوشِ نامردی کنم. مردی آن بود که بروم و خودم را لو بدهم. باید میرفتم و خودم را معرفی میکردم و میگفتم: «من پیروز سقازاده هستم. بچهی تهرون، بچهی همین محل، بچهی قدیم همین خانه و همین محلهای که هیچوقت در کوچهاش برای ما عروسی نشد. دوباره و چندباره هم باید میگفتم که من پیروز هستم، همان پیروز که پیروز نبود».
نظرات کاربران