هوای دم کردهی اصطبل تشریفات مثل همهی نیمه شبها پربوداز بوی عرق اسب. دالانی که گویا از دورهی احمدشاه تا همین دو سال پیش اصطبل اسبهای هنگ سواره نظام بوده.

با نعرهی شیپور بیدارباش،پتوهای خاکستری پرشتاب پس رفتند.سرهای تراشیده وچهرههای هراسانو چشمهای خوابآلودخیره شدند به درورودی. شیپورچی گردان مثل خمرهای خاکی رنگ چهارچوب دراصطبل تشریفات را پرکرده بود وازوجناتش میبارید آماده است تابرای پراندن ته ماندهی خوابازچشم سربازهابازپوزه بر شیپور بگذارد وآن صدای هولآور را تکرار کند.
هوای دم کردهی اصطبل تشریفات مثل همهی نیمه شبها پربوداز بوی عرق اسب. دالانی که گویا از دورهی احمدشاه تا همین دو سال پیش اصطبل اسبهای هنگ سواره نظام بوده. حتا بعد ازآنکه دستی به سر و رویش کشیدند،دیوارها را دوغاب زدند وآخورها را برداشتند وبه جایش ردیف به ردیف سکوی خواب درست کردند و پنجرههای کشیدهای توی دیوارها درآوردند تا کمی نور به دالان درازش بتابانند وبعدیک تابلوی بزرگ خوش خط و خال چسباندند بالای سردرش؛ « آسایشگاه سربازان گروهان تشریفات.» باز هم نتوانستند اسم اصطبل تشریفات را از سر زبانها بیندازند.
شیپورچی برای آنکه بیدارباش بیموقعاش را توجیه کند داد کشید:به فرموده، همه افراد به خط.
صدایی خوابآلود طنازانه پرسید:کجا؟
شیپورچی شیپورش راروبه صاحب صدا حواله داد؛ «سرمال آقاشجاع! خب معلومه کجا! جلو اصطبل تشریفات.»
یکی بلند وعصبی شیهه کشید.صدای خنده وهمهمه پیچید توی اصطبل.شیپورچی داد زد: « آهای یابو علفی به جای شیهه کشیدنبجنب تن لشت رواز زیر پتو بکش بیرون.»
همه حیران بودند که هنوز سپیده سرنزده وساعتی مانده تا وقت صبحگاه چه وقت بیدار باش وبه خط شدن است.هیچکس بویی از ماجرا نبرده بود به غیر از من وماشااله گچکوب شیرازی که حدس میزدیم قضیه از کجا آب میخورد. پرسیدم:چی شده سرکار؟ اتفاقی افتاده؟
شیپورچی گفت:گروهان تشریفات به فنا رفت.بدبخت شدین کلهم اجمعین.
همهمه بالا گرفت.ماشااله به من نگاه کرد. من بانگاه فهماندم که درست حدس زده اما نباید خودش را ببازد چون اجرا شدن سناریوی من بستگی تام وتمامی داشت به چفت وبست دهن او. فقط درصورتی که دهانش را میبست ونقشش را خوب بازی میکرد، میتوانستم بازی را طبق سناریو پیش ببرم.یکی، دونفرکه بلوز وشلوارشان را زودتربه تن کشیده بودند آمدند جلو تا ببیند چه اتفاقی افتاده، اما شیپورچی گویی دستور داشت نم پس ندهد. قدمی عقب رفت وکف دستش را گرفت روبه ما: «کسی چیزی نپرسه،حادثه محرمانه اعلام شده. همه به خط جلو اصطبل تشریفات.»
شاید برای سردر آوردن ازماجرابود که همه به هول وولا افتادند تا زودتر بپوشند واز دراصطبل بزنند بیرون.
ماشااله گچکوب شیرازیکه من به رسم رفاقت ماشا صدایش میکردم، هرشب بعد ازخاموشی خسته و سایهوار میآمد،نرسیده به سکوی بغلی خمیازه بلندی میکشید، میافتاد روی سکووپتوپیچ غرق خواب میشد.مثل بیشتراهالی اصطبل که با صدای شیپور خاموشی پلکهاشان میافتاد روی هم.به خصوص روزپیش از مراسم تشریفات.خسته از تمرین سنگین رژه برای مراسم تشریففرمایی تیمسار.کار گروهان تشریفات همین بود.فرماندهانی که قرار بود درجهی تشویقی بگیرند و نردبان ترقی را یکی، دوپله بپرند بالاتر، سکوی پرششان گروهانتشریفات بود.پس انضباط و مرتب بودن حرف اول را میزد. حتا از میان اصطبلهای ریز ودرشتی که بدل شده بودند به آسایشگاه. سربازان جمعی اصطبل تشریفات یک سروگردن ازبقیه آبرومندتر بودند.فرماندهی وقت گروهان تشریفات هم روی آراستگی وضع ظاهر از سروشکل ولباس بگیر تاواکس پوتین حساسیت خاصی داشت.همهی اینها میتوانست به اجرای دقیق سناریویی که من نوشته بودم کمک کند. ساعتی بعد از شروع خاموشی، آرام دست دراز کردم وشانههای ماشا را تکان دادم.چشم باز کرد. آهسته سر پیش بردم و پرسیدم: « برای رژه فردا لباست کم وکسر نداره؟»
هاج و واج نگاهم کرد وباز سرش ول شد روی بالش.سرگذاشتم کنار گوشش: « فردا ظاهرت مرتب نباشه، زیپی، دکمهای چیزی کم وکسر داشته باشی.فقط اضافه خدمت نیس ها.تبعید روی شاخشه. اونم کجا؟هنگ کازرون.»
اسم تبعید و کازرون که آمد ماشااله گرد نشست توی جایش وخیره شدبه من.گفتم: « به جای نگاه کردن به من یه نگاه به لباس تشریفاتت بندازخیالت راحت شه.»
انگار چیزی به دلش افتاد. از سکو سرید پایین. مثل سمور تا کمر درحفرهی زیر سکو فرو رفت.چند دقیقه بعدسر از حفره درآوردو کف دستش را گرفت جلوی صورتم.توی نور نیمه جان دایرهی کوچکی کف دستش سیاه میزد. پرسیدم: چیه؟
گفت: دکمه بلوزم سالم بود انگار یکی به عمد کندتش.
گفتم: عمد وغیر عمدش را بذار برای بعد، دست بجنبون برای دوختنش.
آرام خزید پایین واز حفرهی زیر سکو کیسهاش را کشید بیرون.دست برد توی جیب کوچک کیسه. میدانستم سوزنش راپیدا میکند امااز نخ خبری نیست.
گفت:نخ داشتم، نیستش.چه خاکی به سر بریزم؟
گفتم :زودباش یه تکه نخ پیدا کن.
گفت: ازکجا پیداکنم؟ازکی بگیرم این وقت شب؟
باید منصرفش میکردم وگرنه با آن جثهی کوچکش روی چهار دست وپا هم که شده یواش، گربهرو چرخی میزد توی آسایشگاه وبا سماجتی که داشت حتم تکه نخی پیدا میکرد وسناریوی من در اولین سکانسش شکست میخورد و به بنبست میرسید.
گفتم: نکن این کار رو، میدونی این نصفه شبی باید چند نفر را بیدار کنی تا تو کیسههاشون برای تو دنبال نخ بگردن؟
گفت: پس چه خاکی به سر کنم؟
گفتم:یه لحظه امان بده ببینم چه کار میشه کرد؟
دستش را گذاشت لبهی سکو و با دهان باز خیره شد به من. منتظر معجزه ماند.
گفتم:فقط یه راه به نظرم میرسه.
گفت: بگو، بگو.
گفتم:دُمِ توسن،گمونمیه نخ از موی دُم توسن کارت رو راهبندازه.
نگاهم کرد ومن برق چشمهایش را در تاریک روشنا دیدم.
گفت: تیغ میخوام، داری؟
گفتم: تیغ؟ نه تیغم کجا بود این نصف شبی؟
گفت: نداری؟خیر سرت مثلن آرایشگر گروهانی.
گفتم: فکر میکنی جیبم رو پر از تیغ میکنم میام تو رختخواب؟تیغ وقیچی مال آرایشگاهه.
بادودست پوست سربی مویش را چنگ زد.
گفتم: یه نگاه بنداز زیر سکو؟یه چاقو افتاده.یه باربرداشتم بازش کردم یه تیغهی پونزده سانتی داره، تیز عین الماس.
چشمهایش گرد شد:چاقو؟اینجا؟زیر سکو؟ مال کیه؟
گفتم:نمیدونم.مال هرکی. برش دار کارت روراه بنداز.
پس کشید وچثهی کوچکش را فروکرد درحفرهی زیر سکو.خش پشی راه انداخت وچاقو درمشت سروگردنش را بالا کشید.سربردم کنار گوشش: « حواست باشه دُم توسن را نوازش کن. مثل وقتهای قشوکشی.یه وقت یه تک نخ نگیری بکشی که رم کنه ولگد بزنه.یواش دست ببر زیر شلال دمش. کل موهای دمش رامشت کن،بعد تیغهی چاقوروبذار. تیغهاش مثل الماس تیزه،بذاری وبرداری یکی، دو نخ میمونه کف دستت.مواظب باش مهتربیدار نشه. تیز برو وبرگرد.
خیالم راحت بود که ماشا با اسب و اصطبل ومهترآشناست. مهترسربازدرشت هیکلی بود یک سروگردن از توسن بلندتر.هرچه به علف و آخور توسن میرسید و قشویش میکرد ویال ودمش راروغن و شانه میزد و هیکلش را تمیز میکرد و سمهایش را برق میانداخت؛خودش همیشهی خدا بوی پِهِن و عرق اسب میداد و توی آسایشگاه راهش نمیدادند. شبها میرمید روی سکوی جلوی اصطبل توسن وتا صبح خرناس میکشید. با بچههای گروهان کمتر میپلکید و با همین ماشارفاقت کمرنگی داشت. دیگشورآشپزخانه بودن این حسن را برای ماشاداشت که بتواند هرروز عصر قابلمهای تهدیگ ببرد برای مهترکه همیشهی خدا گشنه بودو عاشق تهدیگ.قابلمه را میداد بغل مهتر و خودش میرفت سراغ توسن.بیشترهم به عشق توسن میرفت که مهترماموریت داشت به طور خاص به کاه و یونجه وقشویش برسد.از صدها راس اسبِ هنگِ سواره نظام همین یکی برای پادگان باغ تخت باقی مانده بود.چند سالی بود که قانون مکانیزه کردن ارتش اجرایی شده بود. هنگهای سواره نظام درشهرهای بزرگ منحل شده بودند وباقی ماندهی اسبها را فرستاده بودند مناطق دوردست و پادگانهای مرزی. اما عشق اسبهای ابلق وکهرو عربی و... هنوز با بسیاری از افسرهای قدیمی بود.شاید همین عشق بوده که تیمسار مینباشیان توسن را که زیباترین وجوانترین اسب پادگان باغ تخت بوده از میان آن همه اسب هنگ سواره نظام انتخاب کرد ونگه داشت.اصطبل ومهتر مخصوص برایش تدارک دید وبودجهی خاص برای نگهداریش در نظر گرفت.فقط به عشق اینکه هرسه ماه یک بار که برای سان دیدن ازرژهی مراسم صبحگاه مشترک نیروهای نظامی به شیراز میآید.اسبی سوار شود که برازندهی درجهی تیمساریش باشد.
بیرون درمحوطهی جلوی اصطبل تشریفات سربازها گیج ودستپاچه داشتند به خط میشدند.از سمت اصطبل توسن صدای فریادهای سرگرد فرنام بلند بود. صدای التماس مهتر در صدای پراز فحشهای رکیک سرگرد میپیچید.ماشاچسبیده بود به من و به پچپچه میپرسید: فکر میکنی آخرش چی بشه؟
گفتم: اگه زیپ دهنت روببندی هیچی.
گفته بودم اگر دهانش را باز کند نمیتوانم کاری برایش بکنم. دیدم که هیکل مهتر از در اصطبل پرتاب شد بیرون. لنگر برداشت و زمین خورد. بلند شد ودر آنی که صورتش برگشت روبه ما خط خون را از بینی تا پشت لبش دیدم.تلو تلو رفت تا رسید بالای سر حوضچهی سیمانی. سرگرد فرنام رهایش کرد برگشت روبه ما که به خط ایستاده بودیم تا رسید فقط نگاه کرد. از نگاهش آتش میبارید و از خشم انگار نمیتوانست لرزش چانهاش رامهار کند. حدس زدم دلش لک زدهبرای اسمی که بکشدش سینهی فحش.اولین اسمی که از دهانش درآمد اسم خودم بود: هلاکو. اصغر هلاکو.
دلم کنده شد، زبانم بند آمد. کجای نقشهام نقص داشت که در اولین قدم همه چیز لورفت؟دست راستم رفت بالا، به بله قربان نرسید که تحکم کرد: راه بیفت.
سرچرخاندم سمت ماشا.ترس مثل گنجشک مار دیدهای توی نگاهش پرپر میزد.نگاهم ازصورتش سرید تا روی ردیف دکمههای بلوزش. دکمهی سوم تخت سینهاش جار میزد که با نخی ناجور دوخته شده.کمی سیاهتر وبراقتر.ماشا به دکمه ونخ نگاه کرد وپریدگی رنگش بیشتر شد.سرگرد راه افتاد سمت اصطبلتوسن، پشت سرم پرشد از پچپچهی گنگ سربازها.مهتر هنوز ایستاده بود بالای حوض سیمانی و قطرههای خونی که از دماغش میچکید آب را هی سرختر میکرد.سرگرد رفت توی اصطبلوصدایم زد.حدسم درست بود. دُم زیبایی که با شلال مشکی و پر موها میرسید تا پشت سمها.کوتاه وزشت شده بود شبیه زایدهی گوشتی. تکانش که میداد زشتتر میشد، شبیه دُم کفتار. انبوه موها مثل گیسوی زیبا بریده شدهای، کپه ریخته بود کف اصطبل.سعی کردم لرز را از زانوهایم بگیرم.سرگرد روی پاهای بیقرارش جابهجا شد وسرتکان داد و پرسید: با تیغ بریده شده، درسته؟
گفتم:نه قربان. کار تیغ نیس. تیغ نمیتونه یک مشت موی محکم رو یه ضرب ببره.ملاحظه بفرماییدهمهی مو یکضرب ویکدست بریده شده.
مشکوک نگاهم کرد:پس با چی بریده شده؟
گفتم: با چاقویی که حداقل یه تیغهی پانزدهسانتی داشته باشه. اونم نه هر تیغهای. یه تیغهای تیز مثل الماس.
قدمی برداشت روبه من، صورت به صورت، چشم در چشم. پرسید: حدس میزنی کار کی باشه؟
گفتم: از کجا بدونم قربان؟
گفت:برای پیدا کردنش راهی به فکرت میرسه؟
گفتم: راهش اینه که بگردین دنبال چاقو. تولباسشون،کیسههاشون. گوشه وکنار آسایشگاه. چاقو که پیدا بشه صاحبش هم پیدا میشه.
سرگرد مکثی کرد، سراسیمه از اصطبل بیرون زد، دادکشید:گروهان دستها روی سر.
وبازدادکشید: شیپورچی، دژبان خبر کن.
تا دژبانها برسند،سرگردفرنام بیقرارمثل اسفند روی آتش جلوی گروهان،توی یک گلِ جا رفت وبرگشت، رفت وبرگشت... وماجرای توسن و دُم چیده شدهاش را مصیبتخوانی کرد.حرفهایش مثل چوبی بود که بچپانی توی کندو. صدای وزوزو پچپچه بلند شد و چندتایی هم پقی زدند زیر خنده. اما به گمانم یادشان به تیمسار وصحنهی اسبسواری وسان دیدنش که افتاد، فهمیدند چه مصیبت عظمایی در انتظار گروهان تشریفات است.سروکلهی دژبانها پیدا شد.وزوز ونیشخند جایش را به سکوت و ترس داد.
استوار دژبان به گروهبانهایش دستورداد سرتاپای همه رایک به یک و به دقت بگردند.بعد روی پنجهی پاهایش بلند شد وانگشت تهدیدگرش مثل عقاب توی هواچرخ زد:« مادرش از همین حالا باید به عزاش بشینه، اونی که چاقو توجیبش پیدا بشه.»
هیچ چاقویی در جیب هیچکس پیدا نشد. همه خشک و خبردار سرجایشان ایستادند واستوار وسرگرد رفتند توی آسایشگاه تا کیسهها را وارسی کنند.کیسههای سبز سربازی یک به یک از حفرهی زیر سکوها بیرون کشیده میشدند وخالی میشدند کف آسایشگاه. یکی دو ساعتی که دژبانها داشتند آسایشگاه وهرچه درآن بود را زیر و رو میکردند،ما سربازان جمعی گروهان،به ترتیب قد در هشت صفِ نُه نفرهخبردار ایستاده بودیم جلوی اصطبل تشریفات. حدس میزدم یکی دوتا از بچهها که عاصی شده بودند عنقریب سم زمین بکوبند وبلند شیهه بکشند.اما نگاه سرگرد هنوز از غضب شعلهور بود.مهتر خم شده بود ودودست نهاده بود لبهی حوض سیمانی وهنوزاز دماغشقطره قطره خون میچکید.توسن از پنجرهی اصطبلش سر درآورده بود وخیره شده بود به مهتر وآب سرخ حوض وبیقرار شیهه میکشید و سم به زمین میکوبید.گویی به عادت روزهای تشریفات منتظررسیدن زین ویراق وسواربود. صدایی ازسمت آسایشگاه بلند شد.پیدایش کردم.
سرگرد دادزد:ببینین اتیکت کیسه به نام کیه؟
صدای استوار بلندتر رسید: هادی قلاتی قربان.
نگاه من وماشا برگشت روبه هم. گوشهی چشمم به چشمکی جنبید. یعنی زدیم به خال.خندهی کمرنگی دوید توی صورت ماشا.پرههای بینیاش مثل دل مارمولک شروع کردند به زدن.هادی قلاتی با آن قد غولآسایش مثل آدم سیلی خوردهای سروگردنش لرزید. وقتی همهی نگاهها را روبه خودش دید، دست بردبالا:«جناب سرگرد به شاهچراغ قسم دروغه.»
سرگرد اشاره کردبه قلاتی که ازصف بزند بیرون. دژبانها رسیدند و دورهاش کردند.استوار چاقو را دراز کرد روبه سرگرد وبا انگشت اشاره تکهی کوچکی از موی سیاه دُم اسب را نشان داد که چسبیده بود مابینِ تیغه ودستهی چاقو.
سرگرد تیغهی چاقو را تانزدیک چشمهایش بالابرد وبعد تیغه را بوکرد.انگار فهمید آنچه راباید بفهمد.باسر به استوار دژبان اشاره کرد. دژبانها قلاتی را دوره کردند وراندند رو به بازداشتگاه. قلاتی که بوی مصیبت پیش رو را شنیده بود یکریز التماس میکرد و قسم و آیه میخورد وهرچه اسم امام وامامزاده وپیرو پیغمبر توی ذهنش بودریخت نوک زبانش اما نتوانست هیچکدامشان را به گوش دارو دستهی دژبانهافرو کند. طعمهای گیر آورده بودند برای چوب وفلکِمزهی مراسم صبحگاه.با اجرایی دلغشهآور سمفونی رپ رپ طبل وته ماندهی نالههای کشدار قلاتی.به گمانم ماشااله بیشتر ازهرکسی از صدای التماس وضجهی قلاتی کیف میکرد. چون میدانست این رفتن قلاتی از آن رفتنهاست، از آن رفتنهایی که اگر پشت گوشش را دید گروهان تشریفات را هم میبیند.درهمان گرگ ومیش سحر هم میشد برق شادی را توی چشمهای ماشا دید. وقتی آرام بازویم را فشار داد فهمیدم حالا قدر سناریوی من رافهمیده وبعد ازاین نقشش را بهتر بازی میکند.کنار گوشش پچپچه کردم:« فکر کنم کاری که کردی ارزشش را داشت؟»
گفت: خدا کنه یه راستتبعیدش کنند هنگ کازرون.
گفتم: سناریوی من دقیق همینجورنوشته شده.
من با قلاتی خورده بردهای نداشتم.باجی بود که باید میدادم به ماشا. مزد ایفای نقشی که درسناریوی من به عهده گرفته بود. کسی را از گروهان تشریفات دک کرده بودیم که شده بود مایهی عذابش.قلاتی ارشد آشپزخانه بودوماشا ملاقه دستش.مدام امر و نهی میکرد.ماشا شبانهروز را توی دیگهای بزرگ مشغول سابیدن وشستن بود.مثل اسیر جنگی نگهش داشته بود توی آشپزخانه.جثهی ریزه میزهی ماشاهمان چیزی بود که او برای شستن دیگهای بزرگ لازم داشت.بیشتر وقتهای بعد ازشام وناهار اگر کسی کار به ماشا داشت باید اورالخت وخیس وآبچکان، ته یکی از دیگها پیدا میکرد.یکی دوبار دیده بودمش همان تهِ دیگ از زور خستگی جنینوار چمبر زده وخوابش برده بود.
سرگرد فرنام آرام و قرار نداشت. باید فکری به حال رژهای میکرد که تا به صدادرآمدن طبل شروعش در میدان صبحگاه چند ساعتی بیشتر نمانده بود.توسن دیگر با آن دُم بریده شدهاش اسبی نبود که بشود جلوی تیمسار آفتابیاش کرد. موجب مصیبت و مضحکهای میشد که بیا وببین.سرگرد رنگ پریده وبا ترس ولرزرفت. به گمانم رفت تا موضوع را با سرهنگ فرماندهی پادگان باغ تخت در میان بگذارد وبا اخلاق تندی که سرهنگ داشت باید عواقب وقایع اتفاق افتاده درحوزهی فرماندهیاش را به جان میخرید.
سرگرد رفت وما بلاتکلیف وبه خط شده ماندیم جلوی اصطبل تشریفات وهوا پرشد از صدای خمیازه.کسی صدایم زد:«هلاکو.»
سرکه چرخاندم سروان سوریان را دیدم. ده متری دورتر ازصف، قبراق وآراسته ایستاده بود. با دوچشم روشن خندان.پا چسباندم وبه احترام دست بالا بردم.آهسته گفت: گل کاشتی. سناریویی که نوشتی تا اینجاش عالی کار کرده.
گفتم:بستگی داره به بازیگراش قربان.
گفت:من که از پس نقش خودم برمیام.
گفتم: تا اینجا بهترین نقش را سرباز ماشااله گچکوب شیرازی بازی کرده.
گفت: پاداش بازیگر خوب همیشه محفوظه.
گفتم: ارشدیِ آشپزخانه،قول دادین قربان.
گفت: خوب پیش بره تا ظهر حکم فرماندهی را گرفتم.
گفتم: ورق تازه چی دارید برای روکردن قربان؟
گفت:شهاب طلایی. زین ویراق کردم بیارم خدمت جناب سرهنگ برای مراسم رژهی امروز.
فهمیدم سروان سوریان هم بازیگر خوبی است. شاید به خاطر علاقهاش به سینما بود. مثل خود من ومثل چند باری که عصرهای جمعه با لباس شخصی توی خیابان خیام جلوی سینما تاج دیده بودمش وهربار هم به دیدن فیلمی آمده بود که بازیگرش همفری بوگارت بود. برای همین وقتی میآمد آرایشگاه، میخواست موهایش را مدل همفری بوگارت درست کنم. آن دیدن چندباره درسینما،این عشق مشترک به همفری بوگارت، درجهی سروانی اوو سربازصفری من، بینمان نیمچه رفاقتی برقرار کرد که بیشتر توی همان آسایشگاه وجلوی آینه معنا میداد. بعدها که حرف سناریو پیش آمد و گفتم همه عاشق هنرپیشه شدنهستند،من عاشق سناریست شدن؛ تعجب کرد، پرسید:« سناریست یعنی چه؟» گفتم: « کسی که سناریوی فیلم را مینویسه.» گفت: «سناریوی فیلم دیگه چه صیغهایه؟» گفتم: « یه چیزی مثل دستورالعمل حرکت هنرپیشه برای شکل دادن به داستان فیلم. نوشتهای که کارگردان دست میگیره از رویش حرکت هنرپیشهها بهشون میگه تا ماجرای فیلم به سرانجام برسه.»
گفت:«آها! پس همینه که تو روزنامهها مینویسند، سناریوی قوام توغایلهی آذربایجان خوب کار کرده.»
گفتم: « درسته قربان،اونجا هم گویا حضرت اشرف سناریوی خوبی برای ختم ماجرا نوشتن.
هرچند دوسالی از ماجرای آذربایجان و فرقهی دمکرات میگذشت.اما هنوزبازار حرف و حدیثش توی روزنامهها داغ بود.
برق چشمهایش راتوی آینه دیدم. گفت:یادت میآد همفری بوگارت تو شاهین مالت چه جور نقشههاش رو پیش میبرد؟
گفتم: مگه میشه یادم بره؟البته بیشتر پلیسیها و جناییها همیجوره.
گفت: این نقشهها رو هم سناریست اول رو کاغذ میریزه؟
گفتم: سنگ بنای هرفیلمی روسناریستش میذاره.
گفت: پس معلوم شد فقط سلمونی نیستی. کارای دیگه هم از دستت برمیاد.
درست میگفت سلمانی نبودم. چند ماه پیش از شروع سربازی رفتم ویاد گرفتم. شنیده بودم اگر کاری بلد باشم میتوانم خودم را ازشرِ نظام جمع نجات بدهم. متنفر بودم از برجکهای نگهبانی، تفنگ بدوش گرفتن ومانورهای کوهستانی با کولهپشتی، فانوسقه وفشنگ وتفنگ. پرسوجوکردم وفهمیدم آرایشگری بهترین حرفهی زمان سربازی است.فاصلهی دهنت با گوش فرماندهانی که برصندلی آرایشگاه مینشینند یک وجب است.در ضمن جلوی آینه و زیر تیغ آن کیا و بیای میدان نظام جمع راندارند. میشود همانطور که تیزی تیغ را روی کشاله گردنشان بازی میدهی وگاهی به بهانهی حرفی روی رگ نگه میداری تقاضای کوچکی هم بکنی.هرجور حساب کردم آرایشگاه تنها جایی در آن پادگان بود که من طاقت تمام کردن دوسال خدمت سربازی را داشتم.اما سرگرد فرنام فرماندهی ما خشکتر از آن بود که برای ظریف کاریهای آرایشگری من تره خرد کند.هر وقت مینشست دستورش این بود:« زود سرمن رو آنکارد کن. دارم میرم دفتر فرماندهی.»
وهمیشه پیش از نشستن جلوی آینه کارش وارسی ورق به ورق دفترحساب بود تا ببیند چند سر اصلاح کردهام وآن چندرغازی که میگرفتم، به دفتر خدمات تحویل دادهام یا نهوبعد برای هزارمین باربا نگاهش اشاره میکرد به اعلانی که دستور داده بود بچسبانم بالای آینه: « به فرموده، پرداخت انعام ممنوع.»
شاید برای همین بود که من از رفتار سروان سوریان بیشتر بوی رفاقت فهمیدم وقتی انگشت شست و سبابهاش را به هم مالید وپرسید: «اینجا تونستی پولی مولی به جیب بزنی؟»
ماجرای لیست دفترچه وقضیهی انعام را گفتم. گفت: « بدشانسی آوردی،گیرفرماندهی مقرراتی مثل سرگرد فرنام افتادی. من فرماندهی تشریفات میشدم با کاری که داری نونت تو روغن بود.»
گفتم: شاید خدا خواست وشدی.جناب سرگرد فرنام خیلی هم از شما ارشدتر نیست.
گفت: زیر پاش سفته، سرهنگ هواشو داره.
سرکه بلند کردم توی آینه نگاهمان به هم افتاد. نگاهش میگفت دلش لک زده بشود فرماندهی گروهان تشریفات وبه گمانم از نگاهم خواند دلم لک زده برای اجرت و انعام آرایشگاه.زبانش باز شد: « هلاکو به نظر، بچه باهوشی میای. فکر میکنی راهش چیه که؟»
گفتم: پیشبردن هر طرح وتوطئهای نیاز به یه جور سناریو داره.
گفت:البته طرح وتوطئهاش باید دقیق باشه.اگه درز پیدا کنه ولوبریم جفتمون سراز پادگان خاش درمیآریم.
گفتم:امربفرمایید بهترینش رو مینویسم.اینقدرکتاب خوندم و فیلمهای جنایی وپلیسی ومعمایی دیدم که میتونم چیزی بنویسم که مولای درزش نره.
در جستوجوی راههای مختلف برای سرپا کردن سناریو، فهمیدیمنقطهی وصل سرگرد فرنام به پست فرماندهی تشریفات، تک بودن توسن است.توسن بود که به سوارش تیمسار مینباشیان ابهت میداد. از بس یکه وزیبا بود.کمی بلندتر و کشیدهتر از هراسبی که تا به حال دیده بودم با رنگ قهوهای روشن وپیشانی سفید وآن یال ودم چشمگیرو زیبا.
شهاب طلایی ورقی بود که سروان سوریان برای پیشبرد سناریو روکرد.حرف نداشت. اسبی نوزین وآراسته که برازندگی و زیباییاش دست کمی ازتوسن نداشت.هدیهی پدرزن سوریان بود به دخترش در شب عروسی. حالا وقت آن بود که سوریان زبان بریزد وهمسر جوان را از اسب پیشکشی پدرش پیاده کند تا شوهر سروانش در پناه آن بتواند پست بالاتری بگیرد.گفت که از منافع وموقعیت پست تازه برای همسرش حرفها زده و قولها داده تا راضیش کرده وبه من اخطار کرد اگرسناریوام وابدهد زندگیاش به هم میریزد واز سر من یکی به آسانی نخواهد گذشت.من و سروان سوریان به دقت روی همه چیز کار کردیم. حتا پیشنهاد کردم عکاس خبر کند برای گرفتن چند عکس حرفهای از شهاب طلایی.بعد درموقعیتی مناسب به بهانهای آن را به سرهنگ نشان دهد وبگوید؛ « چنین لعبتی هم دردسترس است.» هرچند سرهنگ به دیدن عکس، برازندگی شهاب طلایی را ستایش کرده بود اما گفته بودتا وقتی توسن قبراق وسرپا است، تیمسار مینباشیان به اسب دیگری فکر نمیکند.تا دوماه بعد جزییات سناریورابه دفعات با سروان سوریان زیر و روکردیم. تا جایی که سرگرد فرنام وقتی طی دوماه هشت بار اسم سروان سوریان را درلیست دفترچهی آرایشگاه دید، پرسید: « سروان سوریان با کلهاش چهکار میکنه که دوماه هشت بار اومده آرایشگاه؟»
گفتم:« چه عرض کنم قربان، ایشون خیلی به موهاشون حساسن،گاهی برای شکستگی یه تارمومیان آرایشگاه.»
پابهپا کرد وپرسید: « شنیدم سروان سوریان این روزها اینجا واونجااز یه اسبی حرف میزنه به اسم شهاب طلایی.گویا عکس اسبه روبرده خدمت جناب سرهنگ.»
گفتم: « بیاطلاعم قربان.جناب سروان سوریان در مورد چیزی غیر از نوع اصلاح موهاشون با بنده صحبتی نمیکنن.»
دمی خیره نگاهم کرد،لب ورچید وسری تکان داد ورفت.
سربازها با صفهای به هم ریخته وبلاتکلیف هنوز جلوی اصطبل تشریفات معطل بودند.منتظر دستور، تا هرچه زودتر آسایشگاه را جمع وجور کنند وصبحانه بخورند وآماده شوند برای رفتن به مراسم صبحگاه وتشریفات.خبررسید سروان سوریان به امر سرهنگ رفته تااسبی را که تهیه دیده بود پیش از رسیدن تیمساربه پادگان باغ تخت، به میدان صبحگاه برساند.
سرها برگشت سمت صدای جیپ فرماندهی، خیابان را پیچیده بودو به سرعت میآمد روبه ما. آمد روبهروی اصطبل توسن ترمز کرد.سرهنگ از در جلوی جیپ وسرگرد فرنام از درعقب پیاده شدند. من ایست خبردار دادم.سرهنگ اعتنایی نکرد و دستهای بالارفتهی ما درهوا معطل و بیمصرف ماند. سرهنگ پرشتاب وسرگرد به دنبالش هل خوردند توی اصطبل توسن.من به سربازها اشاره کردم دستهاشان را بیندازند وخودم کشاله کردم جلوتر.شنیدم که سرهنگ گفت: « مسئول هر اتفاقی اینجا افتاده شخص شمایی سرگرد.»
صدای سرگرد آهستهتر از آن بود که بفهمم چه میگوید.بیرون که آمدند سرهنگ انگار سرش رااز کیسهی فلفل قرمز بیرون کشیده باشندسرخ وبرافروخته روکرد به سرگرد:« شما دیگه درگروهان تشریفات مسئولیت فرماندهی نداری.به علت سستی درامورمحوله منتظر تصمیمات مقامات ارشد باش.»
گفت ورفت سمت جیپ.سرگرد فرنام پاچسباند ودست به احترام بالابرد ومنتظر ماند تا جیپ روشن ودور شود.روی پاشنهی پا که چرخید با من رودرروشد.بانگاهی سرد و صورتی مثل سنگ،هیچ نگفت وفقط خیره نگاهم کرد.حس کردم درذهنش سوریان وهشت باری که آمده بود آرایشگاه و اتفاقات بعدی را دارد ردیف میکند تا به سرنخی برسد که دست به جیب برد وچاقو را درآورد.جا خوردم.ضامن را فشرد، تیغه ازنیام جهیدوبرقی زد. چاقو را پرت کرد پیش پام؛ « برش دار. تیغه پانزده سانتی، تیز مثل الماس. سرباز اصغر هلاکو! یادت باشه،همدیگه رو میبینیم به زودی زود.»
من مات مانده بودم با دهانی خشک وزبانی بند آمده و چشمی که پلک نمیزد. حس کردم یک جایی ازساختمان سناریوام تَرَک برداشته، مو رفته لای درزش و نمنمک بوی گندش بلند میشود.
نظرات کاربران