,,

شعر دو

شعر دو

برای فرهاد خسروی

برف آنچنان تو را بلعيده بود

كه حتى

داغ سينهى مادرت نمىتوانست گرمت كند

كه فقط او مىفهميد

وقتى آخرين قطرههاى زندگى

در نوك انگشتان مشت كردهات

يخ مىزد

تن چهارده سالهات نمىدانست

از كدام بايد بيشتر بترسد

بهمن يا گلوله؟

و شانهى چهارده سالهات

نبايد زير بار يك تكه نان

خم مىشد

ما فقط بلديم تو را با انگشت نشان بدهيم

ما

كه آهِ بيهودهمان دامن هيچكس را نمىگيرد

و خشمِ بىمصرفمان را

در عكسهاى تو پيچيدهايم

مشتت را باز كن و

از اين قفس چوبى بلند شو

همبازىهايت در كوچه منتظرند .

 

نظرات کاربران