بخشی از عکس آرمن استپانیان

زبان کوچه
دستانش بیرمق
تنها در را محکم بهم میزد
تا بلکه پدرش زنده شود
بر و بچ او را میشناختند
به دهندرههایش
او آنها را به بر و پوچ میشناخت
به زبانهای گنده منده
ساعد اما حرفی نداشت
از همان ابتدا یعنی از همان اول بسم الله
فقط در را محکم بهم میزد و میرفت، حتی وقت آمدن
او رفتنی بود
میگفت: (البته گفته بودم او حرفی نداشت از همان اول بسم الله ) یعنی: بس
تا میگفت: مَ (میتوان حدس زد که میخواست بگوید من شاید)
کاروانی از رفتگان از حلقومش بازمیگشتند
پوچهایی با زبان گاز گرفته
و گرد و غباری که او را به سرفه میانداخت
همه او را به سرفههایش میشناختند
از دور که در رفتن بود
برایش دست تکان میدادند، همه آدم مادمها
انگار او با تکتکشان حرفهایی در گوشی داشته
میرفت و در را که محکم بر هم میزد
نه آب از آب تکان میخورد
نه پدرش از پدرش
تا میآمد بگوید: «مَ» (میتوان حدس زد که میخواست بگوید مادر)
از غبار دهانش، چشمهایش سرخ و ملتهب میشد
انگار گریه مریه کرده باشد
برایش دل میسوزاندند
اما مادم هم حسابش نمیکردند
پوچی بود میان غبار
گلویش که خشک میشد برمیگشت میان رفتگان- درآمدگان
یعنی خم میشد تا جایی میان حلقومش
همان اول بسم الله
و در را که محکم بهم میزد
مادرش میفهمید و با گذشتن از کنار پدر ، برایش آب میآورد
تنها او مادم حسابش میکرد
و مریه مریه، که چرا همیشهی خدا پشت دری؟ حتی وقتی داخل خانهای
او دهانش را باز میکرد و زبان کوچکش را نشان میداد
لختاویزی از حرف افتاده
دندانهایش پیرنشینهایی که میتوانستند بر آنها نفسی تازه کنند
کاروانهایی که از عبادتش باز میگشتند
او به آنها میگفت مَردُم دَردُم
پایکوبی دردُم پوچها
دندان دردی بیوقفه بود که با سردی هوا دو چندان میشد
سرفه و غبار
اقلیم بدنش بود
صدای در و بیحرفی، روحش
ساعتها کنار لختاویز در کوچه مینشست
همه او را به این کار میشناختند.
او کوچه موچه را به آسفالت داغش
وقت رفتن
با بهم زدن در.
همه پدرش را که لعنت میکردند
او دهانش را باز میکرد و زبانش را بیرون میآورد تا قربانیها تخلیه شوند
کمی آب میخورد تا غبار فرو نشیند و لختهها شسته شوند
بعد تا میآمد بگوید: «مَ» (که نمیتوان حدس زد چه میخواسته بگوید)
دری بر دهانش کوبیده میشد.
کار ساعد بود
در موچه، نام همه پوچها، ساعد بود
همه عابران، کارگر
همان نامی که اول بسم الله
با گفتنش زبان کوچک از حرف افتاده بود
پدر
آخرش
از کار.
نظرات کاربران