بخشی از اثر آرمن استپانیان

روزنامه مرد عزلت گزین
اینک تو
مٌاندهای برایم عزیزتر
از هر چه گرامی میداشتم درشهر
اکنون توئی گرامیتر شهرم .
درتشویش زلف دورنگت گم میکنم حضورم را
به پریشان راههها میروم که برون شد از آن
جز به بوسهای میسر نیست.
آفتاب به هرسوی سیاره راه بنماید
روشنا ز تو امید داشتهام همواره.
درعزلتی که دارم میهنی مهربان چون تو کی پیدا کنم؟
اینک ما
نزدیکتر به دریا بردم
رودی که از قلبم گشاده بودم بیپروا
صخرههای خارائی را پیموده دشوار
و جلگههای عطش را ـ چنان که دانی ـ نه چندان آسان.
آن قلبها که از تپش گریخته بودند
در تبعید و زندان و جنگ و درگیری خیابانی
آنجا بودند در ژرفای آبی روان
باید میرساندم دلم را به آتشهای برآب نقشزده.
اینک من
ورای دیوارها و میدانها
فرای کشتگاه و کارخانه و ادارات
بادبادکی ببینام پرپری
به بازی کودک بربام عصر
آن بالا نه جز بادها، امواج مغناطیسی و هواپیما
چند ورق مشق شب به هم پیوسته با سریش
نیهای نازک و نخ نازکتر
کجا میتواند نگه دارد سرگشتگیاش را تا آخر؟
اما آخر، کی وکجاست، جز اکنون ؟
در پیچوتاب بین فرشتههای مطرود و ابرهای بارانزا.
اینک او
سایهای که هفتاد و هشت سال دارد
میرود که هفتاد و نه ساله شود
اندکی جابهجا و سایهتر گردد، همین
در میهنی که سایهای است از وطن مشهور.
حرکت سایه را درسایهای غلیظتر، چه نگاهی میبیند؟
اگردست من بود از هفتسالگی تکان نمیخوردم
هرچندکودکان نیز سهمی از دوزخ فراگستر دارند.
آنک تو
مارا از جائی به جای دیگر میبردند
تنی چند حق داشتند راه را به پا پیمایند
البته عادت کردیم ماهم، اگرچه دشوارست به سرپیمودن.
نگفتند چرا ما با آنان چنین تفاوت یافتهایم
وقتی سر به جای پا باشد، نمیشنوی، شاید گفته بودند.
تنفس غبار و همجوار سنگ و خار و پشگل و هرناهموار شدن
جانورها میسازد که از آنان چیزی کم نداشتیم جز خود بودن.
جان به سرنمیتواند مقصودی دریابد
از مقصد در این راه
که از آغاز شاید راهی نبود.
نظرات کاربران