طناب دار به گردن ترانهها میافتد و خیابانهای بیفریاد خیابان میمانند

(1)
تاریخ در دروازههای شیراز
نمیماند
فریادی میشود
با چشمهای در آمده
سرهای سوار شده
تفنگهای بیخشاب
و نگاههای چفت شده بر دیوارها
حالا پنجشیر
زنی تنهاست
که گونههای سرخش
در دره میماند
و گیسوانش لای در
گیر میکند
زنی که در نقاشی کودکان
دهان ندارد
شاید در قفس باز بود و
نمیدانستیم
شیراز و پنجشیر
هر دو فقط «شین» ندارند
خون دارند
و لطفعلیخانی
که تنهاست.
(2)
خانه از لبخند تهی میشود
پنجره از آفتاب
و باغچه از ریشه
طناب دار به گردن ترانهها میافتد
و خیابانهای بیفریاد
خیابان میمانند
زنهای زیادی را میشناسم
که از قطارهای باربری میافتند
و نظرمحمد باز هم
با گاری دیگری
در میدان
جنازهها را جمع میکند
و تمام روز را
در زمینهای خشکیده
سیلی خورده
کشاله میکند
تا رودخانه به آب برگردد
صورت به خنده
و کلمات در کتابهای واقعی
دنیا از لبخند تهی میشود
بهاری میرود
و پاییزی باز میگردد.
نظرات کاربران