,,

بخشی از اثر آریا تابنده‌پور

زیلان

ازسقفِ بیمارستانهای عمومی باران چکه میکند

توبه خواب رفتهای

میترسم درخواب لیزبخوری یا ازبلندیها پرت شوی

وآنوقت چشمهایت که میگویم زیباست ـ اگربیدارشوند ـ

همهچیزرا دوباره به یاد بیاورند 

هیچ تکانی تو را به دنیا نمیآورد

از نگاهت دوحفره به سقف خیره مانده

ملافههای سفید

درازکشیدنت را شیک کردهاند

و پرستارها طوری میآیند و میروند

که انگار دستهاشان خونی نیست

شب که بیاید

روی پشتبام بیمارستانهای عمومی

هنوز شبی نیامده

از هرمرد نقطهی نوری پیداست

درهرطرف آتشِ بیرمقی برپاست

چهرهها خاکستر میشوند زیر ِپا

و باد وقتی که نباید، میوزد

زیر نور مهتابیها

خستگی ِپای چشمها پیدا نیست

و هرکس

دیگری را از سنگینی قدمهایش میشناسد

 

سقف کوتاهتر ازآن است

که صدایت بزنم

که فریاد بزنم بلندشو

لباسهای صورتیات را

دردفترت رنگ بزن

و خورشید را بازمهربان بکش

و هر رگهی نورش را رنگی جدا بزن

گُلها را بلندتر از آپارتمانها نقاشی کن

و رنگین‌‌کمانها را آنقدر باریک کن تا از دودکش کارخانهها رد بشود

 

میخواهم دشنام بدهم:               به خودم             به باطری ساعت دیواری                  بهت و...

نمیدانم در این خوابی که تو رفتهای

صدا به صدا میرسد یا نه؟

نمیدانم دندان دردت خوب شدیا نه؟

زیلان...

زیلان...

آرام بیدارشو

طوری که لیز نخوری

طوری که قلبت تیرنکشد

از پنجرههای این‌‌جا دورتر برو

دورتر...   بازهم دورتر...

کرمانشاه گم نشده

کوههایش قبراقتر ازپاهای بابا اردلان ایستادهاند

هیچچیزگم نشده

تنها تو گمشدهای و دور و برت خالی ازهر دستی است

اما من اینجایم

اینجا کنارت

شانه به شانهی خیالهایت میدوم و نمیرسم

انگشتهایت را که هنوز زننشدهاند

به سویم درازکن

دِلدِلزدنهایت را با من تقسیم کن

بیا باهم ازهرچه دوست نداشتی بیزار باشیم؛

ازمجریهای صبح جمعه

ازمینیبوسهای آبی که به کارخانه میروند

متنفر باشیم،

ازساعتهای پنجِ صبح که تاپنجِ عصرکش میآید

از از جلونظامهایی که صفِ کلاس را طولانی میکند

 

زیلان

آرام درگوشهایم بگوبگو:«رویم نمیشود»

باز به موازییکها نگاه کن وسطرهایت را ازحفظ بخوان:

« آقا اجازه آقا، میترسیم

ازصندلیهای خالی وگربهی سیاه میترسیم

ما که فقط نه،

طوطیها هم میترسند

همان‌‌که جانمان درآمد تاخواندیم:«زهرهاش بدرید و لرزید و بِمُرد»

آقا

بابا اردلان میگوید؛ ما نمیترسیم

به جایش میمیریم، روزی صدهزار بار میمیریم

طوطیها الکی میمیرند، ما الکی الکی میمیریم

طوطیها الکی میترسند، ما راست راسکی میترسیم

میترسیم بگوییم ازشمشیر ِامام زمان هم...

آقا

بابای پریسا که بیسیم دارد، مامانش که توی بانک رییس است

پریسا سرلشکر میشود آقا؟

ازچیزی که توی ِآژیرها میچرخد

از داغیای که توی دلم میگردد

میترسم

چرا بعضی چیزها مثل هم میشود آقا

بازهم میگویید ترس که ترس ندارد؟»

 

نمیدانم درخوابی که تو رفتهای

آدم دلش تنگ میشودیا نه؟

پرستاری که هر ساعت

پلکهایت را باز میکند و رنگ چشمهایت را مینویسد

هیچ جوابی ندارد

تنها دماغهایش را بالا میکشد

نگاهش را خمار میکند و خودکارش را میکوبد بررنگِ چشمهایت

بابا اردلان از پشت شیشه نگاه میکند

دوباره درشلوغی پشتبام گم میشود

و بازصورتش را به شیشه میچسباند

زیلان زیلان زیلان

میتواند صدای آخرین زنگ مدرسه باشد در روز اول دی ماه

میتواند سوت کارخانهها باشد وقتی تعطیل میشوند

یا شبیه زنگ دوچرخهها درکوچههای کاشان وقتی خانهی جدید را دوست نداشتی

«کار،کارپیدا نمیشود زیلان جان»

زِیزِیزِیزیلان

میتواند ضجههای زنی باشد درهیبتِ مادرت

که اگر بود

نامت را برسرتخت زار میزد تا بلند شوی به معجزه

«آاااااااااااااایزیلاااااااااان»

فریادیست در دلِ کوههای کرمانشاه

فریادی که پژواکش

میلرزاند پادگانها را زیر پای سربازان

خالی میکند طاق بستان را از لباس پلنگیها

و پیش از آن‌‌که کولبرها کمرهایشان را راست کنند

جوان رود از سنگینی پوتینها خلاص شده است

زی.... ....لانزی........ لان

میتواند  صدای ریختن فشنگهای کلاشینکفی باشد

برکف سیمانی میدان تیر

میتواند صدای آژیرآمبولانسی باشدکه تو را از مدرسه کشاند اینجا

اینجاروی تخت

وقتی که ازهوش رفتی

وقتی که جای خالیات درگروهِ سرود ازهیچ طرف معلوم نبود

اینجایی

لای سفیدی قلابی ملافهها

کنارِگُلهایی که پژمرده نشده میمیرند

رو به روی مانیتوری که شعر«بازبارانت»را چُست وچابک نمیخواند

 

زیلان جان من هم میترسم

ازخوابِ راحتت رویاینتخت میترسم

اینجا قلبها از ترس بوی تیز الکل کارمیکنند

 انگشتهای تو اما مثل خاک باغچه جواناند   موهایت مثل روزهای دم عید پُرهیاهو

ازسقف بیمارستانهای عمومی نگاههایت و چکه میکند

بازگرد

به ردپایت درکوچه

به پیراهنت روی بند

نگذار صدای سنگی شَوَم بر پوستِ سرد قبرستانهای عمومی.

 

نظرات کاربران